My Life P5

5.6K 346 40
                                    

بعد از اینکه وارد خونه شدیم من مستقیم رفتم داخل اتاق که هم لباسا رو جمع کنم و بعدش هم برم دوش بگیرم
جونگ کوک نگاهی به خونه انداخت
-کِی تونستی همه ی این چیزا رو آماده کنی؟؟
+یجوری انجام دادم دیگه..... من دیگه میرم دوش بگیرم
لبخند دندون نمایی زد
-صبر کن با هم بریم
+تموووووومش کن
-باشه.. باشه اشکال نداره میتونی تنهایی بری ولی فقط یه سوال؟؟؟ 

با تعجب بهش نگاه کردم
+چی؟؟؟؟!
-چطور میتونی در مقابل این همه جذابیت مقاومت کنی؟؟؟
+واقعا خیلی پررویی....حالا بزار من بپرسم.. این همه خودشیفتگی از کجا میاد؟؟ به چیز دیگه ای هم فکر میکنی؟!
-آره اگه بخوام یکی یکی بگم شوکه میشی
با خنده گفتم
‌+واسه ی خودت نگهش دار نمیخوام گوشام به حرفای زشت آلوده بشن
و قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه رفتم حموم

حس خیلی خوبی بود. آب گرمی که به پوستم برخورد میکرد بهم آرامش میداد......
با حس کردن دو دستی که دورم حلقه شد یه لحظه لرزیدم ولی بعد صداش رو شنیدم که زمزمه وار کنار گوشم حرف میزد
-فکر کردی که همینطوری بیرون میمونم؟؟..
نمیتونم انکار کنم که وقتی انقدر نزدیکه نفسم نمیگیره و ضربان قلبم بالا نمیره..
+ول.. ولی الان توی حموم؟؟!
-شوخی میکنی دیگه نه؟! ما اینکار رو بارها و جاهایی انجام دادیم که حتی قابل گفتن نیست حموم که دیگه جز گزینه های خوبه
+مرسی که یادآوری کردی واقعا
-خیلی چیزا واسه ی یادآوری دارم

برگشتم و دستمو دور گردنش حلقه کردم
اونم بلافاصله فاصله ی لبامون رو از بین برد و عمیق منو میبوسید و ایندفعه منم همراهیش کردم.
آرامشی که به تک تک سلول‌های بدنم وارد میشد فوق‌العاده بود.
دوتامون از خود بی خود شده بودیم و انگار توی دنیای خودمون بودیم.....
ولی این حس با شنیدن صدای شخصی زیاد طول نکشید
با تعجب به همدیگه نگاه کردیم ولی با یادآوری اینکه قبلا به سوران کلید خونه رو داده بودم  همه چی واضح شد
*لااااااااااااراااااااااا
در رو تا نیمه باز کردم
+داد نزن توی حمومم
*وای دختر تو کجایی؟؟ اصلا به گوشیت نگاه کردی؟؟! میدونستی با این وسیله ای که بهش گوشی میگن میشه به دیگران زنگ زد تا نگران نشن!!... اصلا حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟؟ نکنه اون عوضی دوباره اذیتت کرد؟
یادم افتاد از دیروز که رفت دیگه باهاش حرف نزدم و همینطور خندم گرفته بود چون اگه میفهمید جونگ کوک داره حرفاش رو میشنوه دیگه اینطوری حرف نمیزد
+آروم باش یکم نفس بگیر... اول اینکه داستانش طولانیه و بعد اینکه اون عوضی که داری راجع بهش حرف میزنی دقیقا پشت سرم
*چییییییییییییی؟.. یعنی شنید چی بهش گفتم..؟
+اوهوم
صداشو برد بالا
*وای جونگ کوک میدونستی خیلی آهنگات رو دوست دارم؟ تازه جز فن های درجه یک به حساب میام
+داری خراب ترش میکنی. تمومش کن... الانم به سمت چپ بچرخ که باید بریم تو اتاق
*باشه ولی صبر کن ببینم شما دو تا چرا الان با هم هستید.اونم توی حموم؟!!
+دارم یخ میزنم.. گفتم که داستانش طولانیه بعد بهت میگم
و درو بستم... جونگ کوک سریع بغلم کرد
-معذرت میخوام، خیلی اذیتت کردم
میدونستم به خاطر اینکه سوران گفت که دوباره اذیتم کرده یا نه اینطوری شده
پیشونیم رو بوسید
+بیا بهش فکر نکنیم

وارد اتاق شدیم و لباسامون رو عوض کردیم
-ولی واقعا این چه موقع واسه اومدن بود.... میتونست بعد از اینکه کارمون تموم شد بیاد.. باور کن نمیزارم دفعه ی دیگه اینطوری بشه پس فکر نکن تموم شده
خندم گرفته بود
+انقدر حرص نخور
 

با سوران حرف زدم و کم و بیش چیزایی که اتفاق افتاد رو بهش گفتم و اونم با دیدن اینکه حالم خوبه چیزی نگفت
*فقط راجع به بچه چی؟
+راستش نمیدونم چرا بهش نمیگم در صورتی که واقعا میخوام بگم......از طرف دیگه باید موقعیت مناسبی باشه
سوران سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد

بعد از اینکه از سوران خداحافظی کردیم رفتیم بیرون و هر جا که میشد رو گشتیم و غذا خوردیم و خندیدیم و شب برگشتیم خونه
+واقعا خوش گذشت
-آره خیلی خوب بود
+من واقعا خستم
-برات وان رو آماده میکنم
+مرسی

صدای جونگ کوک رو شنیدم
-لارا،بیا آماده شد
+باشه

وقتی رفتم داخل دیدم خودش هم تو وانِ.
دست به کمر ایستادم
+یادم نمیاد سرویس اضافه خواسته باشم.!
-نگران نباش آروم آروم یادت میارم
تمام لباسامو درآوردم و رفتم داخل وان...... بغلم کرد
نفسش به گردنم ميخورد و حس خوبی بهم میداد
نمیخواستم انقدر سریع برم سر اصل مطلب ولی باید از یه جایی شروع کنم
+جونگ کوک
-هوم؟
+تا حالا راجع بهش حرف نزدیم ولی نظرت درمورد بچه چیه؟!!
-چی شد یهو اینو پرسیدی؟
+فقط کنجکاوم چون با یه ذوقی به بچه های دیگران نگاه میکنی ولی در مورد اینکه خودت بچه ای داشته باشی چیزی نگفتی..
-راستش خیلی بچه ها رو دوست دارم ولی مطمئن نیستم که بتونم واقعا پدر خوبی باشم و از پس مسئولیت هایی که داره بربیام و این نگرانم میکنه
+میدونم که یه پدر فوق‌العاده میشی چون خیلی خوب میشناسمت.... حالا چند تا دوست داری؟!!!
-به نظرم سه تا معقول باشه
+سه تاااااااااا؟ یکی هم کافیه
-من تازه خیلی کم گفتم. ببین بزار از همین اول یه چیزی رو مشخص کنیم، من مثل بقیه بهت سخت نگرفتم و گفتم سه تا درصورتی که میتونستم بگم 5، 6 تا. پس حالا که من دارم باهات راه میام تو هم همینکارو بکن
+مگه قراره تیم فوتبال راه بندازیم؟؟؟بعد تو به این میگی سخت  نگرفتن.؟! من یدونه بیشتر نمیخوام حتی اگر به دومی هم راضی بشم باید وقتی باشه که اولی حداقل هفت یا هشت سالش باشه
-کجا با این عجله...! بهتره که الان بحث نکنیم خودم میدونم برای تک تکشون چیکار کنم
+نگران نباش منم میدونم چیکار کنم
-واقعا یه یه تنبیه درست و حسابی نیاز داری
+فکرش هم نکن.بعدش هم مگه من چی گفتم. این تویی که داره زور میگی
-که من زور میگم؟؟!
+آره
-باشه... فعلا بهتره بریم چون آب داره سرد میشه
+من نمیام. آب خیلی هم خوبه
-مجبورم نکن
+اگه بکنم چی میشه؟!
بلند خندید
-واو خیلی شجاع شدی و زبونت هم دراز شده
سرش رو آورد نزدیک گوشم
-ببینم وقتی که زیرم داری ناله میکنی بازم از این حرفا میزنی
+الان که فکرش رو میکنم آب خیلی سرد شده و باید بریم زود بخوابیم چون فردا کلی کار داریم
نیشخندی زد
-آره زود میخوابیم

موهامون رو خشک کردیم و لباسامون هم پوشیدیم
+من دیگه میخوابم. شب بخیر

..........قسمت +18..........
بعد از این حرفم جونگ کوک سریع منو گرفت و بوسه ای خشن رو شروع کرد
-ايندفعه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره
از لحن صحبتش معلوم بود حسابی تحریک شده
-الان واقعا بهت نیاز دارم بیبی.. میدونی از آخرین باری که با هم بودیم چقدر میگذره..!
دقیقا میدونستم چقدر میگذره چون همون آخرین بار کار خودشو کرده بود
حرکات دستش داشت دیوونم میکرد.
قبول میکنم هر چقدر هم بخوام منطقی باشم بدنم واقعا نمیتونه جلوش دووم بیاره..
دستش رو از زیر لباسم رد کرد، برخورد دست سردش با پوست بدنم باعث شد یه لحظه بلرزم
تمام لباسام رو درآورد و منم فقط تونستم پیرهنش رو دربیارم

منو روی تخت گذاشت و خودش اومد و روی من قرار گرفت
-میدونی چقدر سخته که دو بار لخت توی بغلم باشی و من هیچکاری نکنم
و بعد گاز ریزی از گردنم گرفت. ناله ی آرومی کردم که دیوونه ترش کرد
حالا نوبت من بود..... دراز کشید و ایندفعه من روی اون قرار گرفتم
از صورتش شروع کردم به بوسیدن و گاهی گاز ریزی از نقطه به نقطه‌ی بدنش  میگرفتم، همینطور آروم میومدم پایین تر تا به خط زیر شکمش رسیدم و همینطور میبوسیدم و در همین حین خودم رو روی عوضش حرکت میدادم تا بیشتر تحریک بشه.
دکمه ی شلوارش رو به آرومی و با آرامش تمام باز کردم و به سختی از پاش درآوردم
خب یکم اذیت کردن که اشکال نداره ...ولی دیگه صداش دراومد
-فاااااک. لارا داری اشتباه بزرگی میکنی.. باور کن به ضررت تموم میشه
منم خودم رو زدم به اون راه
+منظورت چیه؟!!
دیگه طاقتش تموم شد و سریع جاهامون رو عوض کرد
-الان منظورم رو نشونت میدم
و شروع کردن به مارک کردن گردنم ولی بیش از حد دردناک بود و منم بازوش رو گرفتم و فشار دادم
+جوو...جونگ کوک
-بیبی خودت میدونی که نباید تو این مواقع اذیتم کنی
گاز محکمی از سینم گرفت که باعث شد جیغ بلندی بزنم ولی از این مطمئن بودم که فردا تمام بدنم کبود میشه...
دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه و لباس زیرش رو سریع درآورد و عضوشو آروم واردم کرد ولی بعدش یهو تا آخر واردم شد.
ناله ی بلندی کردم و به کمرش چنگ زدم
بلافاصه شروع کرد به ضربه زدن 
+جووو..جونگ ک.. کوک اههه لط.. لطفا آروم اههه آرومتر
-بیبی قرار نیست انقدر زود جا بزنی..... اههههه فاک. همینطوری اسممو ناله کن
+جونگ ک.... کوک
به وضوح میتونستم صدای تکون خوردن تخت رو بشنوم
-اهههه هر دفعه منو به  مرز جنون میرسونی. یکم دیگه تحمل کن
ضربه های محکمی میزد. ناله هام کل اتاق رو پر کرده بود و لذتی فوق‌العاده تمام بدنم رو دربر گرفته بود نمیدونم چقدر طول کشید ولی در آخر ارضا شد کنارم دراز کشید و منو توی آغوشش گرفت.
بدنم کاملا سست شده بود
..........پایان قسمت +18..........

با خنده گفتم
+یادت میاد اولین باری که میخواستیم با هم رابطه داشته باشیم چطوری بودیم
-وای اون موقع نمیدونستم چطوری باید بهت بگم که لارا بیا با هم رابطه داشته باشیم... چند ساعت بهش فکر کردم تا یه جمله ی مناسب پیدا کنم
+آره یادمه چون از رفتارت تعجب کرده بودم... تو همیشه حرفات رو رک میگفتی ولی اون موقع رفتارت کاملا فرق میکرد یهو گفتم این پسر مشکلش چیه؟ چرا داره انقدر عجیب حرف میزنه
-واقعا انقدر ضایع بود؟!!
+خیلی
-ولی بعد از اینکه بهت گفتم ایندفعه تو بودی که عجیب رفتار میکردی
+انتظار همه چی رو داشتم غیر از این. نمیدونستم باید چیکار کنم... بهت بگم آره یا نه ؟ ولی درهر حال قبول کردم
چشمام رو ریز کردم
+اما نمیدونستم بعدش قراره چه بلایی سرم بیاد. همیشه کاری میکردی که شب رو با تو صبح کنم و نزدیک بود چندبار از خوابگاه اخراج بشم
-چطور میزاشتم بری درصورتی که با تمام وجودم میخواستمت
+شاید اونقدرا هم زمان زیادی نباشه ولی خیلی چیزا رو با هم تجربه کردیم
-درسته و یه چیزی رو هیچوقت فراموش نکن که من همیشه دوست دارم و واقعا بدون تو نمیتونم. اینو وقتی فهمیدم که نبودنت رو واسه ای اولین بار تجربه کردم
مکثی کرد و دوباره ادامه داد
-نمیدونم اون چيه ولی چیزی داری که تو رو از همه متفاوت میکنه...خیلی سخت بود ولی بالاخره توی دام افتادی و متعلق به من شدی. فقط من.
+تو منو تمام و کمال متعلق به خودت کردی. ظالمانس، چون دیگه نمیتونم به فردی که قبلا بودم تبدیل بشم.
-اگه اینطوره پس خیلی هم خوبه
ضربه ی آرومی به بازوهایش زدم
+بدجنس نباش

خواستم بشینم که بطری آب رو از کنار تخت بردارم ولی با دردی که حس کردم نتونستم کاری بکنم
-درد داری؟
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
جونگ کوک خودش بطری آب رو آورد و بهم داد و بعد کمکم کرد که دراز بکشم
+با کلمه ی "آروم" آشنایی داری؟؟؟
لبخند دندون نمایی زد
-وقتی بحث تو باشه این کلمه به کل از فرهنگ لغاتم پاک میشه
لبخند بی جونی زدم
دیگه نمیتونستم صحبت کنم و سریع خوابم برد

روزا همینطور رد میشدند و همه چیز عالی بود یا بهتر بگم فوق العاده بود 
امروز هم قرار بود برم کمپانی که جونگ کوک رو ببینم چون دیگه میخواد منو با بقیه آشنا کنه ...البته اعضای گروه منو میشناختند
حسابی به خودم رسیدم ولی دیگه از لباسای تنگ خبری نبود چون شکمم یکم بزرگ شده فقط یکم اما در کل باید لباس راحتی توی این دوران بپوشم
به سمت کمپانی راه افتادم داشتم کم کم نزدیک میشدم که دیدم ماشینی با سرعت بالایی داره بهم نزدیک میشه.
نمیتونستم تکون بخورم انگار که دو تا وزنه ی سنگین به پاهام بسته باشند. قدرت تصمیم گیری نداشتم.... یعنی واقعا قراره اینطوری تموم بشه..... ماشین خیلی نزدیک بود حتی نمیتونستم چشمام رو ببندم. دستم رو روی شکمم گذاشتم
+دوست دارم کوچولو ومتاسفم
و بعد سیاهی مطلق......

و همینطور صدا و عطری آشنا
-حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟ بریم بیمارستان؟!! چطور حواست نبود.!! میدونی اگه دیر رسیده بودم.... حتی نمیخوام بهش فکر کنم
بغض کرده بود و صداش گرفته بود منم همینطور 
اجازه دادم اشکام جاری بشه..خیلی ترسیده بودم ولی تمام ترسم به خاطر ازدست دادن بچه و ندیدن جونگ کوک بود
نمیخواستم بیشتر از این نگرانش کنم
+حالا که اینجام پس بهش فکر نکن....... حالمم خوبه
-بیشتر مواظب باش لارا،لطفا..جلوی چشمام داشتم از دستت میدادم. قول بده هیچوقت ترکم نمیکنی حتی مرگ هم نباید مارو از هم جدا کنه قول بده..
فقط یه امیدواری میخواست
+قول میدم........ ولی از کجا میدونستی اینجام؟!!
-مهم اینه که زود رسیدم و تو الان کنارمی، پس دیگه چیزی اهمیت نداره

برگشتیم خونه. بهم گفت که استراحت کنم و بعدا هم وقت هست که با بقیه آشنا بشم منم دیگه اعتراضی نکردم
ولی رفتار جونگ کوک از اون روز تغییر کرد. یه روز خیلی خوب بود یه روز کاملا بداخلاق میشد سعی کردم ناراحتیم رو نشون ندم و باهاش کنار بیام تا بهتر بشه ولی فایده ای نداشت و بدتر میشد

امروز رفته بودم دکتر و حالا داشتم به عکس سونوگرافی نگاه میکردم.
هنوز خیلی خیلی کوچولو بود.....
وقت گفتن اینکه حاملم بود
همه چی رو آماده کردم تا وقتی برگشت همه چی رو بگم

صدای در خونه رو شنیدم و سریع رفتم تا ببینمش ولی قیافش داغون تر از هر روز دیگه ای بود
رفتم پیشش و بوسه ای روی لباش گذاشتم
+خسته نباشی
بهم نگاه کرد ولی هیچی نمیتونستم از نگاهش بفهمم
-باید باهم حرف بزنیم
‌+آره منم باید چیزی رو بهت بگم
رفتیم روی مبل نشستیم
+بزار من اول بگم
حرفم رو قطع کرد
-نه بهتره من بگم
مکث طولانی کرد و با صدایی که حتی شک کردم صدای خودش باشه ادامه داد
-لارا بیا همه چی رو تموم کنیم. تو راست میگفتی این رابطه از اول هم درست نبود
فکر کردم اشتباه شنیدم. این یعنی چی؟
+منظورت چیه؟
با داد بلندی گفت
-کجای حرفم رو نمیفهمی، گفتم این رابطه باید تموم بشه.. من دیگه نمیتونم ادامه بدم.دیگه ازت خسته شدم
صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم و اولین قطره ی اشک از چشمام سرازیر شد....
منم با داد بهش گفتم 
+چرااااااا؟؟. توی لعنتی باید بهم بگی چراااااااااااا؟ واست جالبهههه که هر بار منو به بازی بگیریییی؟!
-من دارم ازدواج میکنم

My Life FFWhere stories live. Discover now