جونگ کوک با گیجی بهش نگاه کرد
-چه حقیقتی؟! کدوم نقشه؟
لارا روی دسته ی مبل نشست و خشم و حرصی که به جونش افتاده بود رو با فشار دادن دسته های مبل خالی میکرد
اون حس دلسوزی فقط چند ثانیه بیشتر نبود
چند ثانیه ای که لارای قبلی رو برگردونده بود
ولی سریع به خودش اومد و تمام احساساتش رو سرکوب کرد.
چرا باید دلسوز کسی باشه که زندگیش رو تباه کرده..
نمیتونست انکار کنه دلش برای ساده و بی پروا بودن تنگ شده.
دوباره توی افکارش غرق شد و دوباره به روزای آشنایی با جونگ کوک برگشته بود.
چرا همیشه از اونجا شروع میکرد؟!
چرا نمیتونست مالکیت جونگ کوک رو روی ذهن و قلب و حتی جسمش رو رد کنه..
چرا حاضره خطرناکترین اتفاقات رو به جون بخره اما در کنارش بمونه؟!!
تنها یک جواب به ذهنش میرسه
"با دیدنش، زندگی من جریان پیدا کرد"
*فلش بک*
از پشت تلفن شروع کرد به غر زدن
+سوران من واقعا با این درس مشکل دارم. خودت هم میدونی توی کارهای هنری افتضاحم
*بهتره یکی رو پیدا کنی تا کمکت کنه
+هیچکس نیست و..
حرفش با پیشنهاد شخص سومی نصفه موند
-من میتونم کمکت کنم
با تعجب بهش زل زده بود و با خودش فکر میکرد چرا پسری که شاید بیشتر از چهار بار باهم حرف نزده بودند و همون چند بار به بحث ختم شده بود الان همچین پیشنهادی میده.
+عادت داری بدون اجازه به حرفای دیگران گوش بدی؟
-اتفاقی بود
+برای اتفاقی بودن زیادی واضح نشنیدی؟
-قراره دوباره باهم بحث کنیم؟!
+مگه ما کار دیگه ای هم میتونیم بکنیم!!
-بزار فکر کنم
و حالت متفکری به خودش گرفت
-یه دختر با یه پسر..خب معلومه.خیلی کارها میشه کرد اگه بخوای میتونی باهام بیای تا نشونت بدم.
+فقط از جلوی چشمام گمشو جونگ کوک..حالمو بهم میزنی
*پایان فلش بک*
الان که نگاه کلی به گذشته میندازه تمام اون خاطرات رو شیرین و زیبا میدونه.
ولی زندگی زیاد باهاش بی رحم نبوده؟! یا شاید هم یه نوع لطفه..
با صحبت های هه را حواسش رو جمع کرد و بدون اینکه حرکتی کنه گوش میکرد
~پن..پنج سال پیش..
ترس توی لحن صداش مشخص بود ولی کمکی در کار نبود
~جونگ کوک باور کن من هر کاری کردم به خاطر این بوده که عاشقتم..من..من فقط میخواستم داشته باشمت
جونگ کوک با کلافگی دستی توی موهاش کشید
-پنج سال پیش چی هه را؟
سکوت کرد و این بیشتر اذیتش میکرد.
با داد بلند جونگ کوک کمی به خودش لرزید
-حرف بزن
سرش رو پائین انداخت
~یکی رو استخدام کردم..تا با لارا عکس بگیره و نشون بده داره بهت خیانت میکنه..بعدش از کشور خارجش کردم..تمام اون اتفاقات تقصیر من بود.
جونگ کوک با گیجی به لارا نگاه کرد ولی اون تنها به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود و چهرش به ظاهر خالی از احساس بود اما چشمای پر از اشک شده اش خودنمایی میکرد
*فلش بک*
با سردرد بدی چشمامو باز کردم.
آخرین چیزی که یادم میومد فرار کردنم بود و بعد سیاهی مطلق..
ولی اینجا!!..من..توی یه هواپیمای شخصی..چیکار میکنم
#از بیدار شدنت ناامید شده بودم پرنسس
با شنیدن صدای اون عوضی میخواستم برم و خفش کنم ولی تازه متوجه ی دستای بستم شدم
#به هر حال نباید یه اشتباه رو دو بار تکرار کرد نه؟؟
+بزار برم..خواهش میکنم..حالم خوب نیست..لطفا
#دیگه فایده ای نداره. اگه مثل یه دختر خوب رفتار میکردی این همه دردسر پیش نمیومد..من مجبور نمیشدم بیهوشت کنم و یا حتی دستات رو ببندم همینطور مطمئن باش اگه قرار نبود زنده برسونمت به مقصد خودم قاتلت میشدم..هنوزم جای ضربه ای که به سرم زدی درد وحشتناکی داره
+حداقل بگو منو داری کجا میبری؟!
#چطور میتونم سورپرایز به این بزرگی رو خراب کنم تنها میتونم بگم قراره مشهور بشی دختر
با درموندگی بهش نگاه کردم
+داری از چی حرف میزنی؟
نیشخندی زد و دوباره سرگرم گوشیش شد.
*پایان فلش بک*
~لارا قرار بود توی درجه ی خوبی قرار بگیره چون اندام خوبی داشت و همینطور یه چهره ی زیبا ولی با توجه به باکره نبودنش ارزشش پایین تر میومد
جونگ کوک بدون معطلی گردن هه را رو توی دستاش گرفت و فشرد
قصد کشتنش رو داشت..چون لایق مرگ بود
-توی لعنتی چیکار کردیییی!
لارا با بیخیالی نگاهی به صحنهی رو به روش انداخت
و با لحن سردی حرف زد
+بزار ادامه بده..هیچوقت نمیتونی شنیدنش رو با تجربه کردنش مقایسه کنی
از کارش دست کشید.
غمی که توی صدای لارا بود جونگ کوک رو در یک لحظه به آتش کشید.
حالا دلیل رفتار و حرف های هه را در طول پنجسال مشخص شده بود.
هه را با سرفه های متوالی سعی در نفس کشیدن داشت
قبل از اینکه آروم بگیره دوباره به هه را حمله کرد و موهاش رو با شدت به عقب کشید
صدای داد هه را توی خونه پیچید و لارا خوشحال بود دخترش خوابه و مجبور نیست این حرف ها رو بشنوه
-بگو..دقیقا..چه..غلطی..کردی
تک تک کلمات رو با عصبانیت از بین دندوناش غرید
~فروختمش
با پرخاشگری گفت
جونگ کوک احساس کسی رو داشت که از دره به پائین پرت شده باشه.
حقیقت زندگیش مثل سیلی محکمی به صورتش خورد.
همه ی خاطرات مثل فیلمی از توی ذهنش رد شد.
چطور میتونست به لارا بی اعتماد باشه حتی اگه با چشمای خودش هم چیزی دیده بود.
الان این واقعیت مثل موریانه داشت تمام زندگیش رو ویران میکرد .
دوست داشت واقعا بهش خیانت میکرد تا اینکه از این وضعیت باخبر بشه و بفهمه چقدر احمق بوده.
میترسید
حتی میترسید بپرسه به کی فروختی؟ یا چطور اینکار رو کردی؟
اما خود هه را با پررویی تمام ادامه داد
~فروختمش. چون تنها راهی بود که میتونستم مطمئن باشم دیگه برنمیگرده مگر اینکه جنازش باشه ولی این دختر هرزه خوش شانس تر از این حرفاست.
دیگه صبر نکرد و کشیده ای بهش زد.
کسی حق نداشت لارا رو هرزه بدونه چه برسه که بخواد به زبون بیاره.
پس با خودش باید چیکار میکرد؟! اون لارا هرزه میدونست..
چطور باید تاوان این حماقت رو پس میداد
چطور یادش رفته بود اون فرشته ی زندگیش بوده
فرشته ها که به گناه آلوده نیستند..وجودشون پاک تر از رنگ سفیده
و حالا لارا اینجا بود..هنوزم همون فرشته است
دوست داشت به عقب برگرده تا تصمیم درستی بگیره.
اما مگه اینکار ممکن بود؟!!!
درواقع تمام مدت این خودش بود که زندگی لارا رو به جهنم تبدیل کرده بود.
حتی اگر خودخواهی باشه ولی هنوز هم اون رو در آغوشش میخواست.
الان طلب بخشش کافی بود؟
با گفتن همچین کلمه ی ساده ای میتونست مرحمش باشه
هردو ساکت بودند.
زمان زیادی از وقتی که هه را خونه رو ترک کرده بود نمیگذشت
اما این وضعیت پایدار نبود تا اینکه لارا سکوت رو شکست
+حالا باید داستان رو از خودم بشنوی..مطمئنم الان میتونی بدون هیچ شکی به تک تک کلماتم اعتماد کنی مگه نه؟؟
حرفی برای زدن نداشت.
حتی از نگاه کردن به صورتش شرم میکرد
لارا بارها برای این موقعیت لحظه شماری کرده بود.
وقتی برای همدم زندگیش دردهایی که کشیده رو به زبون بیاره.
از این که با گفتن حقیقت به جونگ کوک دردی رو تقدیمش بکنه متنفر بود ولی دیگه نمیتونست این بار سنگین رو به تنهایی به دوش بکشه
+هه را درست میگفت..من توی درجه ی خوبی بودم ولی میدونی معنیش چیه؟!..اینکه حاضرن قیمت بیشتری برای داشتنم پرداخت کنند.
برای من، بدبختی از ساعت اول سراغم اومد.
عصبی خندید و ادامه داد
+گفتند باید برهنه بشم و برم جلوی افراد هوس بازی قرار بگیرم که برق شهوت از توی چشم های کثیفشون مشخص بود..تا هرکس پول بیشتری داد به همون فروخته بشم
مقاومت کردم..نمیخواستم جسمم که متعلق به شخص دیگه ای بود رو به نمایش بزارم ولی تهدید به مرگ شدم.
اونموقع از مردن ترسیدم چون فکر میکردم ممکنه شانسی برای دیدن شماها داشته باشم..زیادی خوش خیال بودم.
باورت نمیشه اگه بگم چه رقم هایی پیشنهاد میدادند.
دقیقا مثل خریدن یه وسیله..همونقدر بی ارزش و خار شدم
توی دلم دعا میکردم یکی بیاد و مثل فیلما نجاتم بده اما خب قطعا این اتفاق شدنی نبود
نفسش رو با صدا بیرون داد
+به هر حال توسط یه نفر خریده شدم..تنها جسمم فروخته نشد بلکه روحم هم همراهش از کنترلم خارج شد
اما میدونی بدی ماجرا کجا بود؟!
و دوباره به جونگ کوک نگاه کرد
اون به معنی واقعی کلمه لال شده بود..از شدت عصبانیت و ناراحتی که بهش وارد شده بود داشت عقلش رو از دست میداد
اگه میگفتند بمیر تا لارا هیچکدوم از این اتفاقات رو تجربه نکنه حاضر بود بدون هیچ قید و شرطی این کار رو انجام بده.
+مشکل از اونجایی شروع شد..شخصی که من رو خریده بود درواقع کسی بود که برای مشتری های پولدارش دختر پیدا میکرد..یعنی با چند بار اجاره دادن من بیشتر از هزینه ای که داده بود نصیبش میشد.
-لارا..میشه..ادامه ندی؟؟
با التماس به لارا نگاه کرد و کلماتش رو بریده بریده بعد از یک سکوت طولانی بیان کرد
نمیخواست ادامش رو بشنوه وگرنه حتما دست به یه کاری میزد..
+چرا؟؟ عذاب آوره نه؟؟ ولی تو فقط داری گوش میدی و هیچوقت تجربه نکردی؟ میتونی درکم کنی؟! نه..نمیتونی..هیچوقت نمیتونی جونگ کوک پس فقط گوش کن تا هیچوقت دوباره به خودت اجازه ندی قضاوتم کنی.
خیلی سخت بود.هرروز باید با آدم های جدید روبه رو میشدم و هرروز دنبال یه راه فرار میگشتم.
میخوای بدونی چیکار میکردم؟!
هربار که مشتری جدید میومد یه بلایی سرش میآوردم
از زخمی کردنشون تا آتش زدن تخت و حتی گاهی آسیب زدن به خودم و تظاهر به دیوونه بودن اما در آخر فقط باعث عصبانیت اون مرد میشد و انداخته شدنم توی اتاق تاریک و سرد و کوچیک..به این معنی بود باید خودم رو برای شلاق های جدید روی بدنم آماده میکردم همینطور نه آب و نه غذایی.
با تعریف کردن این قسمت قطره های اشک با بی رحمی شروع به بارش کردند.
لارا داشت بخشی رو تعریف میکرد که ازش واهمه داشت.
بغض مردانش شکست و همراه لارا گریه کرد.
چیز هایی میشنید که تصور نمیکرد.
خودش رو مقصر میدونست.
باید بهتر از جواهر زندگیش مراقبت میکرد.
مگه وظیفش همین نبود؟.
حالا چطور میتونست درمان دردش باشه
از الان باید چطور رفتار میکرد؟!
نمیدونست دیگه هیچی نمیدونست
+اما تا کِی میتونستم از سرنوشت جدیدم فرار کنم!!!!
خیلی زود منم درگیر این تار عنکبوت شدم
هر چی بیشتر تلاش میکردم بیشتر توی اون مرداب فرو میرفتم.
اتاقی که کابوس زندگیم شده.
ترسناک بود خیلی ترسناک..
زمین و دیوارهای سرد. تاریک. نمناک بودنش. زخم های روی بدنم. سوزش پوستم. التماس کردن برای مرگ. صدای جیغ و دادم توی اون فضای خالی پخش میشد. گرسنگی. تشنگی و در آخر وقتی که نمیتونستم ذره ای تکون بخورم.."تجاوز های وحشیانه"
بلافاصله جلوی لارا زانو زد و توی آغوشش گرفتش
-لارا ادامه نده..خواهش میکنم
با خواهش و تمنا گفت
گریه کرد..از ته دلش گریه کرد و خودش رو بیشتر توی آغوش جونگ کوک فرو برد
علاقه ای به ادامه دادن حرفاش نداشت
حداقل فعلا
صحبت کردن راجع بهش آسون نبود
با یادآوری اون خاطرات احساس کرد دوباره بدنش درد میکنه.
دوباره اون لحظات تداعی شد.
خودش رو توی اتاق دید
نفش کشیدنش نامنظم شد
لرزش بدنش شروع شد
و فقط یه چیز رو زمزمه میکرد
"یکی نجاتم بده" "یکی نجاتم بده"
جونگ کوک بارها اسم لارا رو صدا زد ولی اون حالت عادی نداشت.
سریع رفت یک لیوان آب پر کرد و توی صورت لارا پاشید.
لرزش بدنش همون لحظه قطع شد و با حالت گنگی به اطرافش نگاه کرد.
هنوز توی بغلش بود و هق هق میکرد.
-لارا
+...؟
-منو ببخش،تقصیر من بود..بهت قول دادم کنارت باشم و ازت مراقبت کنم ولی خیلی زود به این عشق خیانت کردم
در حالی که با شنیدن ضربان قلب جونگ کوک آرامش بهش تزریق میشد به آرومی جواب داد
+این درست نیست. تو از ثمره ی این عشق مراقبت کردی و کوچولومون رو خوب بزرگ کردی
-شاید بخاطر اینکه خیلی شبیه تو بود. هروقت حرف میزد یا کاری انجام میداد انگار داشتم لارای کوچیک شده رو میدیدم.
هر دو با شنیدن صدای پای سوجین که مثلا داشت یواشکی میومد خندیدند.
و برای مدت کوتاهی هم که شده همه چی رو فراموش کردند..
سوجین:مامان
+هوم؟
یکم از شیرکاکائو رو خورد
سوجین: من میتونم یه..خواهر یا برادر داشته باشم؟!
+صبر کن، چی گفتی؟
جونگ کوک از موقعیت استفاده کرد و یه دستش رو دور کمر لارا حلقه کرد
-حتما
+ولی من نمیخوام
-چرا باعث میشی همیشه از راه سخت انجامش بدم
+ما قبلا راجع بهش صحبت کردیم
جونگ کوک با یادآوری اون لحظه نیشخندی زد
-کجا حرف زدیم دقیقا؟؟
+خب معلومه. توی حموم
همون لحظه دستش رو روی دهنش گذاشت و به سوجینی که داشت تمام مدت به حرفاشون گوش میکرد نگاه کرد.
سوجین: شما باهم حموم میکنید؟؟
+عشق من. اونطوری که شنیدی نیست. درواقع..
سوجین:مامان من پنج سالم شده پس بهم دروغ نگو
جونگ کوک برای اینکه جلوی خندش رو بگیره مدام لبش رو گاز میگرفت.
لارا نگاه عصبی به جونگ کوک انداخت و بحث رو عوض کرد
+حالا برای چی خواهر یا برادر میخوای؟! اینکه فقط یدونه باشی خیلی خوبه مثل من و بابایی که تک فرزند بودیم
سوجین:ولی من دوست ندارم یدونه باشم..میخوام یکی باشه تا باهاش بازی کنم و قصه بگم تا بخوابه و خیلی کارهای دیگه.
+خب پس نظرت چیه یه سگ بگیریم؟!
سوجین با شوق خودش رو توی بغل لارا پرت کرد
سوجین:آره آره آره من خیلی سگ دوست دارم.
لبخندی در مقابل این خوشحالی دخترش زد و دست های کوچولوش رو بوسید.
-شاید تونسته باشی سوجین رو راضی کنی ولی منو نمیتونی..
+از کجا میدونی؟! شاید تونستم
جونگ کوک چشماش رو ریز کرد
-اما آسون نیست و ممکنه زمان ببره
+من هم اعتراضی نکردم
و گونه ی جونگ کوک رو بوسید
تظاهر کردن سختترین کار دنیاست
تظاهر به خوب بودن
تظاهر به زندگی بدون مشکل و غم
تظاهر به راستگو بودن و پنهان کردن حقیقت
دقیقا همون کاری که جونگ کوک کرد.
هنوز به لارا نگفته بود تو رو از دور دیدم ولی بدون حرف زدن و با افکار اشتباهم ترکت کردم و گذاشتم اتفاقات وحشتناکی رو تجربه کنی.
این موضوع داشت عذابش میداد..
زندگی گاهی زیباست گاهی دردناک.
اما تمام این حس ها نتیجه ی دیدگاه ما به زندگیه.
گذشته هیچوقت برنمیگرده
آینده هم هنوز نیومده
پس در حال زندگی کن و از تک تک لحظات لذت ببر چون از فردا به گذشته تبدیل میشه.
معادله ی جالبی بین گذشته، حال و آینده وجود داره.
پس برای آینده ی بهتر امروزت رو تباه نکن که بعدا از گذشته پشیمون باشی.
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...