-درمورد خودمون..خب من انتظار واکنش بهتری ازشون نداشتم ولی اول فقط عصبانی بودند و مطمئنم اگه کنارشون بودم زنده نمیموندم اما با گفتن اینکه داخل بیمارستانی و بیهوشی وضعیت بدتر شد.
آهی از روی ناراحتی کشیدم
+نباید چیزی میگفتی
-چرا؟
+فقط بزار اول سوجین رو ببینم
با هیجان نگام کرد
-یه دختر خوشگل و فوق العادست..مثل مامانش
لبخندی بهش زدم+میخوام بغلش کنم
-بزودی میتونی
نتونست جلوی اشکاش رو بگیره و اجازه داد ریخته بشن
ایندفعه فرق داشت چون از خوشحالی گریه میکرد نه از روی ناراحتی و نه عذاب کشیدن
-چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟!
خودش رو بیشتر توی آغوش عشق زندگیش فرو برد
+من..واقعا خوشحالم شاید دیوونگی به نظر برسه ولی با اینکه جسمم آسیب دیده بیشتر از هر وقت دیگه ای آرامش دارم. درسته..باید با خیلی چیزها روبه رو بشیم اما همین که الان در کنار تو و دخترمون هستم برام کافیه.جونگ کوک با چشمایی که برق میزد به لارا نگاه کرد به حرفاش گوش داد
+چرا اینطوری نگاه میکنی؟
-نمیدونی چقدر ازت ممنونم که ترکمون نکردی. تمام اون مدتی که چشمات رو بسته بودی و قصد بیدار شدن نداشتی مثل جهنم گذشت. میدونستم خیلی خسته ای و میخوای برای مدت طولانی بخوابی و دیگه بیدار نشی ولی نمیخواستم اینطوری بشه حتی اگر بهش بگن خودخواهی.دستای هم رو محکم گرفتند تا به این اطمینان برسند این یه رویا نیست...
-بهتره که برگردیم توی اتاقت تا استراحت کنی
+من نمیام.حالا که نمیتونم بغلش کنم میتونم ببینمش نه؟
-اما بیشتر از یک ساعته که همین جا ایستادیم و باید یادآوری کنم که تو الان باید توی تخت باشی
+باشه..فقط یکم دیگه..ولی
-چی؟
+این بی عدالتی نیست؟
با تعجب منتظر بود تا لارا ادامه بده
+این کوچولو چند ماه توی شکم من بزرگ شد این من بودم که کلی درد رو تحمل کردم و کلی اتفاقای دیگه که میتونم از روشون کتاب بنویسم پس چرا انقدر شبیه توئه؟ من این وسط چیکاره بودم؟!
جونگ کوک بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
اینکه لارا داره به خاطر همچین چیزی حسودی میکنه بامزه بود..
لارا با قیافه ای پوکر بهش نگاه کرد
+خنده داره؟؟!..آره معلومه که برات خنده داره چون نمیدونی الان چه حسی دارم، حتی از اینجا هم میتونم اون خال زیر لبش رو ببینم
-عشق من معلوم بود که اینطور میشه، خودت میدونی که من..
یه ابروم رو بالا دادم
+تو چی؟
-هیچی+من نمیخوام اینجا بمونم
-خیلی خوب شنیدی که دکتر گفت باید چند روز اینجا بمونی...
+توی خونه هم میتونم استراحت کنم
-میدونی که نمیشه
+ولی من حالم خوبه
-آره به لطف مٌسکن هایی که بهت میزنند
+اینطوری خانوادم بیشتر نگران میشن...
-واسه یه بار هم که شده غر نزن
+اینجا حوصلم سر میره
-کاری میکنم حوصلت سر نره
+مثلا توی بیمارستان میخوای چیکار کنی؟
-کارایی که فکرش هم نمیکنی
+خیلی ذهن منحرفی داری. بهتره یه فکری به حال خودت بکنی.!
-اگه همینجوری ادامه بدی مطمئن باش عملیش میکنم
+متأسفم نمیتونی
-منو تحریک نکن لارا. میدونی اگه بخوام همین حالا انجامش میدم اما چون الان نباید کارای سخت انجام بدی به حرفات توجهی نمیکنم
+کار سخت؟ از کی تا حالا جز کارای سخت به حساب میاد!!!
نیشخندی بهم زد
-میدونم داری چیکار میکنی ولی بزار یادت بندازم که تو دیگه بهونه هایی مثل حاملگی نداری
+میدونم
-لارا؟!
لحن جونگ کوک جدی شد
+هوم؟
-بگو داری به چی فکر میکنی
+چی؟!
-وقتی این شکلی حرف میزنی یعنی فکرت مشغوله..بهم بگو
+خانوادم..نمیدونم قراره چی بشه و این بیشتر منو میترسونه
لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت
-لارا اونا خانوادتن و نمیان اینجا تا بکشنت...
+آره حق با توئه
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...