در حالی که با انگشت شصتش گونه ی لارا رو نوازش میکرد به حرفی که میخواست بزنه فکر کرد و تصمیم گرفت بیانش کنه
-لارا؟
+بله؟!!
-به نظرت بهتر نیست که..
+چی میخوای بگی؟
-نمیخوای با خانوادت حرف بزنی یا بگی که برگشتی؟؟
نفسش رو صدادار بیرون داد
+از روبه رو شدن باهاشون میترسم..نه از اینکه بد قضاوتم کرده باشند درواقع بخاطر اینکه با گفتن حقیقت عذاب واقعی رو بهشون هدیه میکنم.
-اما نمیتونی تا آخر عمر خودتو مخفی کنی
+دارم دنبال راهی میگردم..اگر موفق نبودم مجبور میشم حقیقت رو بگم..فقط بهم زمان بده
-در هر حالت ازت حمایت میکنم
و پیشونیش رو برای مدت طولانی بوسید
عشق چیه؟؟
دیوونگی؟
لطف؟
مسئولیت؟
تباهی؟
خوشبختی؟
درد؟
درمان؟
عشق یک ضد و نقیض قشنگه ولی به همون اندازه ای که میتونه زیبا باشه توانایی این رو داره ترسناک و ناپسند باشه.
فاصله ی تنفر با عشق چه اندازه است؟
باریک تر از یک تار مو؟
یا شاید هم کمتر
پس هیچوقت نباید گذاشت ممکن بشه
بهتره از شیرینی عشق لذت برد
نیازی به بردگی عشق نیست
نیاز به گدایی کردن عشق هم نیست
گاهی فقط باید لذت برد چون همیشه ای وجود نداره.
همونطور که ما فانی هستیم
با تعجب به جونگ کوک نگاه کرد
+چی؟
-دارم میگم بیا به یه مسافرت دونفره بریم
سرش رو به شدت تکون داد
+بدون سوجین جایی نمیام
-لجبازی نکن..گفتم نگران اون نباش
+جیمین، هوسوک و یا حتی یونگی چطور میتونند مراقب یه بچه ی 5 ساله باشند؟ اینطوری بیشتر نگران سوجین میشم
خنده ی کوتاهی کرد
-درحقیقت باید نگران اونا باشی تا سوجین
+جدی میگی؟؟
-مطمئن باش..هنوز یادم نرفته باهاشون چه کارایی که نکرده
+ولی..
-فقط قبول کن
لبخند محوی به چهره ی خوشحالش زد
+باشه
+جیمین ؟؟
با لبخند همیشگی به طرف لارا اومد و دستاش رو قاب صورت لارا کرد
جیمین:خوشحالم دوباره میبینمت
رد اشکی توی چشمای جیمین شکل گرفت که از دید لارا دور نموند
سریع لارا رو بغل کرد
جیمین:جونگ کوک یه چیزهایی تعریف کرد..واقعا متاسفم
+میدونی که دیگه تاسف فایده نداره
جیمین:باید از همون زمان که حامله بودی مسئولیت همه چی رو قبول میکردم و تا آخرش میرفتم..اونموقع هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد
+منظورت چیه؟
جیمین:فقط میگم،بعدا هر تصمیمی بگیری من کنارتم.
+میشه درست توضیح بدی؟
جیمین: من همیشه هستم تا خانوداه ای که آرزو داری رو برات فراهم کنم.
+جی..جیمین..م..من
جیمین: نیازی نیست چیزی بگی
سوجین:جیییمییین
سریع دستای کوچیکش رو باز کرد تا بپره توی بغل جیمین
در مقابل جیمین روی یکی از زانوهاش نشست
جیمین : پرنسس کوچولوی من چطوره؟
سوجین:خیلی خوبم چون قراره دوباره باهم باشیم
از لحن ساده و بچگانه ی کوچولوش لبخندی زد
جیمین:دوباره که نمیخوای اتاقم رو درست کنی؟؟ هنوز وسایلی که شکستی توی اتاقم هستند
سوجین:دیگه قوی شدم. قول میدم چیزی رو خراب نکنم..بعدش هم جیمین..با همسر آیندت درست صحبت کن
و تظاهر کرد که قهره
جیمین: بله درسته من اشتباه کردم حالا آشتی میکنی؟؟
خندید و زود فراموش کرد
سوجین :آره
جیمین: پس من این خانم زیبا رو برای یه مدت قرض میگیرم
سوجین: ولی مامان خوشگل تره من فقط بامزم
جیمین نگاهی به لارا انداخت.
با افکاری که قابل خوندن نبودند
جیمین: آره
+عشق من هروقت کاری داشتی یا خواستی چیزی بگی به من یا بابا زنگ بزن باشه؟
سوجین:باشه
+خیلی خیلی زود برمیگردیم و لطفا عموهات رو اذیت نکن..و خوب غذا بخور. به موقع هم بخواب. زیاد انیمیشن نبین. تنهایی جایی نرو. مواظب خودت باش. جیمین هم کتک نزن و دیگه اینکه..
-لارا بسه دیگه. اون میدونه چیکار کنه مگه نه؟
و چشمکی به سوجین زد
سوجین هم بهش چشمکی زد
لارا با گیجی نگاهشون کرد و با تاسف سرش رو تکون داد
دست لارا رو گرفت و بوسید.
با دست دیگش فرمون ماشین رو گرفته بود
+هنوز هم نمیگی داریم کجا میریم؟!
-فقط به من اعتماد کن
+ یه راهنمایی کوچیک
-تلاش نکن لارا
اعتراضش رو با غر زدن نشون داد
+پس من میخوابم
-اینجوری حوصلم سر میره
+خستم جونگ کوک
-هنوز کاری نکردم و خسته شدی اما باید بگم برنامه های زیادی دارم
+آره میتونم برنامه هات رو حدس بزنم و با اطمینان میگم بیشترش قراره روی تخت، حموم و جاهای دیگه انجام بشه
جونگ کوک بلند بلند شروع به خندیدن کرد و لارا هم با دیدن اون وضعیت خندش گرفت
+ولی باید سوجین هم میآوردیم
-دفعه ی بعد حتما اینکارو میکنیم
+اوهوم
چشماش کم کم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت دلیلش این بود که آرامش داشت
آرامشی که نصیب هرکسی نمیشه
آرامشی که نمیشه لمسش کرد تنها میشه حسش کرد
آرامشی که حسی خاص و نایابه
کم کم چشماش رو باز کرد و به اطراف نگاه کرد
ماشین در حرکت نبود و درجایی که نمیدونست کجاست توقف کرده بودند
جونگ کوک خوابیده بود و گردنش کج شده بود
لارا دستش رو مثل یک تکیه گاه قرار داد و مانع خم شدن گردنش بشه
هنوز هم فکر میکرد اون بچه است حتی اگه در ظاهر یه مرد کامل باشه
دوباره خدا رو شکر کرد.
از وقتی برگشته بود این دومین بار بود
ایندفعه بخاطر لحظه ای که داشت اینکار رو کرد
هر چیزی هم که شده بود گذشته
الان باز هم احساس خوشبختی میکرد
جونگ کوک چه جادویی رو به کار برده بود!!
+دوست دارم
بدون اینکه چشماش رو باز بشه گوش کرد
دقیقا مثل دقایقی قبل خودش رو به خواب زده بود
-دوباره بگو
لارا شوکه شد و دستش رو عقب کشید
+نخوابیده بودی؟
-دوباره بگو لارا
+چی رو؟
-حرفی که اول زدی
+انقدر مهمه ؟
-بیشتر از هرچیزی که فکر کنی
لارا کمی مکث کرد و نگاهش رو به چشمای منتظر جونگ کوک دوخت
+دوست دارم جئون..جونگ..کوک
همین جمله کافی بود تا به لب های لارا حمله ور بشه و و اونا رو بین لب های خودش بکشه.
به آرومی ولی طولانی لب های همدیگه رو به بازی عاشقانه دعوت کردند
.............
با دیدن دریای آبی رنگی که نزدیک و نزدیکتر میشد
خوشحال شد
نفس عمیقی کشید
"بوی دریا"
+میشه برم داخل آب؟؟
-با هم میریم
کفش هاش رو با تکیه کردن به جونگ کوک درآورد و با سرعت به سمت دریا دوید
حس موج آب و بعدش خالی شدن زیر پاهاش رو دوست داشت
برعکس لحظات قبل به آرومی داخل آب قدم میزد و سعی کرد از این دقایق لذت ببره
جونگ کوک هم همراهیش کرد و با گرفتن دستش در کنارش قدم برمیداشت.
در حالی که روی ماسه ها نشسته بودند و لارا سرش رو روی شونه ی جونگ کوک گذاشته بود به غروب آفتاب نگاه میکردند.
+فکر میکنی زندگی ما هم یه روز غروب میکنه؟
از حرف لارا شوکه شد
-منظورت از غروب میکنه چیه؟!!
+از روزی صحبت میکنم که دیگه عشقی نباشه. احترامی نباشه و حتی ارزش و اهمیتی هم نباشه.
-اون روز هیچوقت نمیاد یعنی اجازه نمیدم ممکن بشه و حتی اگر هم اتفاق افتاد خورشید دوباره میتونه طلوع کنه.
+اگه خورشید خسته تر از اون باشه که بخواد طلوع کنه چی؟
-این اتفاق هرگز نمیوفته لارا.هرگز..الان هم باید بریم هوا داره سرد میشه
لارا به خونه ی کلبه ای رو به روش نگاهی انداخت
+این خیلی قشنگه
و با خوشحالی به جونگ کوک نگاه کرد
-چطور میتونم علایقت رو فراموش کنم.
+ازت ممنونم
نیشخندی زد
-برای تشکر زوده
با دیدن دکوراسیون خونه که مطابق سلیقه ی خودش بود لبخندی زد
+فوق العادست
داشت تمام تلاشش رو میکرد بهترین ها رو برای لارا فراهم کنه اون لایق تمامش بود
میخواست جبران کنه
همه چی رو
یا نه
حداقل بیشترین بخش رو
تنها قوت قلبش در حال حاضر این بود که اونا یه خانواده هستند و همینطور بچه ای دارند که متعلق به هردو میشه و نقطه ی مشترک مهمیه.
جونگ کوک با گیجی به اطراف نگاه میکرد
-ام..چیزه
+چی شده؟
-خب..مثل اینکه یادم رفته مواد غذایی بگیرم
+چیییی؟
-اصلا حواسم به غذا نبود
لارا تظاهر به گریه کرد
+حالا چیکار کنیم؟
-راستی تو چند تا خوراکی گرفته بودی همون بسه نه؟
+اونا رو نمیدم
-میخوای گرسنه بمونیم؟
+فقط تو قرار نیست بخوری نه من تا یادت بمونه دفعه ی دیگه یادت نره
-الان بهت نشون میدم
و به طرف لارا حمله کرد.
لارا سعی کرد فرار کنه ولی جای خیلی کوچیکی بود
جونگ کوک، لارا رو گرفت و تنها جیغ و خنده های لارا شنیده میشد که التماس میکرد ولش کنه
لارا رو روی تخت انداخت و گردنش رو بین دندون هاش کشید.
+بزار اول یه چیزی بخوریم.
جونگ کوک سرش رو بالا آورد
لبخند تلخی زد
-باشه
پفک و آبمیوه ای که گرفته بود رو بین خودش و جونگ کوک قرار داد.
-لارا تو که ترکم نمیکنی؟
+نه تا وقتی به قول هات پایبند باشی
-ما در هر حالت یه بچه داریم و زندگیمون به هم وصل شده
+درسته..اما چیزی که میخوای بگی رو زودتر بگو
-من..من..
به جونگ کوک نگاه کرد و اخمی کرد
+تو چی؟
-یک سال بعد از اینکه نبودی پیدات کردم..وقتی دیدمت که یه مرد دیگه داشت لمست میکرد و..
آه عمیقی کشید
-دیوونه کننده بود لارا..میخواستم در اون لحظه قاتل باشم و زندگی تو و اون مرد رو بگیرم ولی..
لارا چشماش رو بست
+باید اینکارو میکردی. باید زندگی رو ازم میگرفتی ولی نمیزاشتی درد بکشم..نباید میزاشتی جونگ کوک نباااید
داد زد و تمام عصبانیتش رو سرش خالی کرد
چطور میتونست اینکار رو بکنه
چطور تونست؟!
دردهایی که کشید.
عذاب های وحشتناک..
جونگ کوک چطور تونست!
به همین راحتی تنهاش گذاشت
این همون عشقی بود که ازش حرف میزد
عشقی که در چند ثانیه با خاک یکسان میشه
بوق های متوالی داشت بیشتر عصبیش میکرد و در نهایت جواب داد
+جیمین؟
جیمین: لارا!!!
+هنوز هم حاضری که کنارم باشی؟ هنوز هم میخوای؟
STAI LEGGENDO
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...