اولش مثل این بود که یکی با شدت تنه ای بهم زده باشه ولی بعد از چند ثانیه درد وحشتناکی شروع شد
خیلی درد داشتم
قبل از اینکه روی زمین بیوفتم جونگ کوک خودش رو بهم رسوند و گرفتم
هیچکس نبود، همه فرار کرده بودند.
خونریزی بدی داشتم و احساس کردم دارم هوشیاریم رو از دست میدم
جونگ کوک دستش رو محکم روی کتفم فشار میداد تا خونریزیم کمتر بشه
با دستایی که به خون آغشته شده بود اشکاش رو پاک کردم
و با صدایی که به زور شنیده می شد صداش زدم
+جونگ کوک
-هیچی نگو هیچییییی نگو لارا ،تو به من قول دادی که ترکم نکنی، قول دادی که کنارم بمونی پس طوری صدام نکن انگار که آخرین باره..یادت باشه به خاطر کوچولومون هم که شده باید قوی باشی..!
اشکام با هم مسابقه گذاشته بودند
هرکدوم با سرعت روی صورتم حرکت میکردند
میخواستم بلند گریه کنم و از درد و این سرنوشت داد بزنم ولی ضعیف تر از اون بودم که کاری بکنم
علاوه بر همه چیز یه درد دیگه هم اضافه شد و هرلحظه بیشتر میشد
داشت جونم رو میگرفت.
بریده بریده نفس می کشیدم و حرف میزدم
+بچه..الان..وقتشه
آخرین کلمه رو با تمام توانم داد زدم و چشمام بسته شد
سیاهی مطلق بود..
پس اون سفیدی که همیشه ازش حرف میزدند کجاست؟!!
اون آرامشی که تمام وجودت رو دربر میگیره، اون حس آزادی و خوشحالی واقعی کجاست!
اینجا ترسناکه و من هنوز اون دردها رو حس میکنم درحالی که بدنم سالمه.
میترسم..چشمام رو برای دیدن یک چیز حتی کوچیک بارها باز و بسته کردم ولی نتیجه ثابت بود.
تاریکی..
گذر زمان مفهومی نداشت..ذهنم از همه چی خالی شده بود، نمیدونستم چرا اینجام یا اصلا اینجا کجاست!
حتی نمیتونستم عصبانی بشم، گریه کنم یا بخندم
دیگه دردی هم نداشتم اما یه چیزی عجیب بود..
سردم شد...این سرما بیشتر و بیشتر میشد.
دستام رو دور خودم حلقه کردم تا شاید دمای بدنم بیشتر از این پائین نیاد ولی فایده ای نداشت.
صبر کن
اصلا اسمم چیه؟؟
نور ضعیفی رو از دور دیدم اما.. داشت حرکت میکرد؟؟؟
بهم نزدیک و نزدیکتر شد
وقتی بیشتر دقت کردم فهمیدم نور نیست.
بیشتر شبیه یه فیلم میمونه
اون فیلم به سرعت از جلوی چشمام رد میشد
داشت یه زندگی رو از بچگی نشون میداد
همه چیز یادم اومد..
نفسم دیگه بالا نمیومد
+ای..این زندگی منه
تک تک لحظات، اتفاقات
با دستا و لباسای خونی در انتظار ذره ای امید بود..
فقط یه امید کوچیک که مطمئنش کنه عشق زندگیش رو از دست نداده و بازم میتونه اون رو در آغوش بگیره.
فقط یه امید کوچیک که بهش بگه بچش سالمه و میتونه براش پدری کنه..
رفت و آمد پی در پی دکترا و پرستارا دیوونش کرده بود.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا جونگ کوک زمین بخوره و توان بلند شدن هم نداشته باشه.
تنها کسایی که توی دنیا براش باقی مونده بودند با فاصله ی یه در چند سانتی داشتند زیر تیغ جراحی با مرگ دست و پنجه نرم میکردند
به همه التماس میکرد تا بهش یه چیزی بگن
ولی اونا با بی رحمی پسش میزدند و توجهی بهش نمیکردند
برای اولین بار دعا کرد که جونش گرفته بشه ولی اتفاقی برای دوتا فرشته ی زندگیش نیوفته.
در چند دقیقه تمام زندگیم رو دیدم و به پایانش رسیدم
دست کسی به طرفم دراز شد
با تعجب سرم رو بالا آوردم تا اون فرد ناشناس رو ببینم ولی تمام صورت و بدنش پوشیده شده بود
+منو کجا میخوای ببری؟؟
هیچ جوابی نداد
+لطفا
ایندفعه به جایی نامشخص اشاره کرد و دوباره دستش رو به سمتم گرفت.
با تردید دستم رو توی دستاش گذاشتم ولی از سرمایی که بدنم منتقل شد نتونستم حرکت کنم!
بعد از ساعت ها عذاب قامت دکتر مقابلش ظاهر شد.
با اضطراب ایستاد و برای اینکه کلمه ای رو جا نندازه با دقت به دکتر گوش میکرد.
×موقعی که این خانوم جوان رو آوردید خون زیادی از دست داده بود و اولویت به دنیا آوردن بچه بود که باید بگم جای نگرانی نیست. دخترتون سالمه.فقط یه مدت کوتاه باید توی دستگاه باشه
با این حرف انگار باری که روی قلبش سنگینی میکرد رو برداشتند ولی با ادامه ی حرف های دکتر نفسش توی سینش حبس شد
×و در مورد مادر بچه.... متاسفانه وضعیت پایداری نداره.به خاطر خونریزی و زایمان نزدیک بود بیمار رو از دست بدیم اما الان هم توی وضع بهتری نیست.دیگه از دست ما کاری ساخته نیست..به خودش بستگی داره چقدر برای برگشتن تلاش کنه.
حس کسی رو داشت که هردفعه توی آتیش میندازنش و درش میارن...
با عصبانیتی که مشخص بود از کجا نشأت میگیره سر دکتر داد زد
-پس شماها تا الان چه غلطی می کردید؟؟این همه درس خوندی که الان بهم بگی متاسفی!!بگی دیگه نمیتونی کاری بکنی؟!
×بهتره خودتون رو کنترل کنید وگرنه مجبورم به حراست خبر بدم.
شمرده شمرده در کنار اون فرد قدم برمیداشتم
داشتیم به جایی نزدیک می شدیم
سبز بود و درخت های زیادی اونجا وجود داشت
همینطور چند نفر دیگه هم دیدم که دور چیزی جمع شده بودند
+اینجا..قبرستونه
هر چی نزدیک تر شدم
چهره های آشنایی رو می دیدم
اما نگاهم فقط روی چند نفر خاص بود.
مادرم، پدرم،سوران و..جونگ کوکی که بچه ای رو بغل کرده بود
نفسام به شماره افتاده بود
اون قبر من بود.
عکس من روش بود.
همه به خاطر من داشتند گریه میکردند!!
به طرف جونگ کوک رفتم.
ازش خواستم بهم نگاه کنه و ببینه که همینجام ولی اون توی حال خودش بود و منو نمیدید
به اون بچه نگاه کردم..اون دخترمونه، کوچولوی من و جونگ کوکه میتونم حسش کنم
اما دختر کوچولوم داشت نگام میکرد؟!..مطمئنم داره منو میبینه..
+عشق مامان، قول بده که از بابایی مراقبت کنی باشه؟ میدونم بابات خیلی دوست داره و نمیزاره هیچوقت کمبود چیزی رو حس کنی. اینو بدون که مامانی همیشه دوست داره،خیلی زیاد..
به جونگ کوک نگاه کردم
+متأسفم عشق من. متأسفم که نتونستم به قولم عمل کنم و ترکت نکنم. مراقب خودت و دخترمون باش..
اون فرد دوباره به سمتم اومد.
با قطره اشکی که روی گونم چکید و لبخندی که به لب داشتم گفتم
+وقت رفتنم رسیده
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...