My Life P27

2.8K 189 18
                                    

-منظورت چیه که نمیتونی؟؟
+ف..فقط..پیشنهادت خیلی یهویی بود
-تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟!
لارا لبش رو گاز گرفت و سکوت کرد
-جواب بده
+فاک بهش، من واقعا نمیدونم
لارا رو به طرف خودش برگردوند و با تعجب بهش نگاه کرد
-تو مشکلت چیه؟
+بعد از بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدی و یهو با یه انگشتری که معلوم نیست از کجا اومده میای و بهم میگی که باهات ازدواج کنم؟به نظرت با عقل جور در میاد؟.. درواقع این منم که باید بگم مشکلت چیه ؟!
با خونسردی بهش نگاه کرد
-من فقط میخوام با تو ازدواج کنم
+همین الان به این نتیجه رسیدی؟
-لارا ما همدیگه رو به خوبی می‌شناسیم و کنار هم زندگی کردیم..من دیوانه وار عاشقتم و ما حتی....حتی یه بچه هم داریم پس دیگه چه دلیل کوفتی باید برای ازدواج وجود داشته باشه!!
+این عجله برای چیه؟ چرا شبیه کسایی شدی که با دلایل مختلف دارند یه چیز دیگه رو پنهان می‌کنند؟؟
کلافه دستی توی موهاش کشید و چشماش رو با حرص بست و باز کرد
-من هیچی رو پنهان نمیکنم
+پس میتونیم بعدا راجع به ازدواج صحبت کنیم
- همیشه باید مخالف همه چی باشی؟!
+من دارم سعی میکنم منطقی رفتار کنم
-نمیتونی فقط مثل لارای واقعی رفتار کنی
+کسی که داری میبینی همون لارای واقعیه
-پس حرف آخرت همینه؟
+آره
-باشه..
و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت و لارا رو با افکارش تنها گذاشت
"فکر کنم زیاده روی کردم"
"باید باهاش حرف بزنم؟"
"ولی مطمئنم دلیلی داره و نمیخواد به من بگه"
"دارم زیاد سخت میگیرم؟؟"
"زیادی نسبت بهش حساس شدم"
"اون هم سختی های زیادی کشیده"
"بزرگ کردن یه دختر بچه آسون نیست"
"لعنت بهت لارا تو الان برگشتی و داخل خونه ای پس نیاز نیست مثل این چند سال نسبت به همه چی مقاومت کنی "
" تو به جونگ کوک اعتماد داری"
" اما اون هم زیاده روی کرد.. "
+باهاش حرف میزنم.

نگاهی به خونه انداخت ولی پیداش نکرد
با احتمال اینکه به باغ کوچیک پشت خونه رفته باشه به قدم هاش سرعت بخشید..
درست فکر می‌کرد..همونجا بود در حالی که دستش داخل جیب شلوارش بود و سرش رو به طرف آسمون گرفته بود
آروم نزدیک شد و از پشت بغلش کرد و سرش رو روی کمر جونگ کوک گذاشت
+معذرت میخوام..میدونم دارم زیادی سخت می‌گیرم ولی..
-میدونی به چی فکر میکردم؟؟..اینکه گاهی نمیتونم درکت کنم و بفهمم داخل ذهنت چی میگذره!..مثلا اولی اینه که چرا نمیخوای حافظم برگرده؟ یا چرا با ازدواج کردن مخالفت میکنی
نفس عمیقی کشید و حلقه ی دستاش رو محکمتر کرد
+جواب سوال اولت رو قبلا دادم..گفتم به خاطر خودت میگم،وقتی انقدر دردناک بوده که فراموش کردی پس دلیلی برای برگشتنش نیست..و درمورد سوال دوم..ما اشتباهات زیادی داشتم جونگ کوک نمیخوام با عجله کردن دوباره مرتکب اشتباه بشم.
-هنوز هم نمیتونم قبول کنم.
حلقه ی دستاش رو باز کرد و درمقابلش قرار گرفت و بوسه ای روی گونش گذاشت
+میشه دیگه بحث نکنیم..مادر و پدرم تا چند دقیقه ی دیگه می‌رسند و دوست ندارم ما رو توی این وضعیت ببینند
-باشه لارا دوباره فرار کن

با استرس راه می‌رفت و ساعت رو چک می‌کرد
قرار بود با خانوادش روبه رو بشه.
حرفایی که می‌خواست بزنه رو مرور کرد ولی مطمئن نبود حرفاش رو باور می‌کنند یا نه چون قصد گفتن حقیقت رو نداشت.
به نظرش اگه جونگ کوک فراموشی نداشت بهتر میتونست از پس این وضعیت بربیاد
دستاش رو محکم بهم فشار داد و نفس عمیقی ‌کشید.
-فکر کردی که چی میخوای..
جونگ کوک چند لحظه مکث کرد و با اضطراب به لارا نگاه کرد..خودش رو سرزنش کرد..نزدیک بود لو بره اما لارا ذهنش درگیرتر از اون بود که به حرفای جونگ کوک دقت کنه
با حواس پرتی بهش نگاه کرد
+چیزی گفتی؟؟
-نه..یعنی میخواستم بگم که چرا انقدر استرس داری؟
لبخند ساختگی زد
+من..من خوبم..فقط..چون خیلی وقته که ندیدمشون دلم تنگ شده
بلند شد و لارا رو توی آغوشش گرفت
میدونست به کسی نیاز داره تا آرومش کنه
از جونگ کوک ممنون بود که بدون اینکه سوالی بپرسه سعی در آروم کردنش داره

لحظه ای که منتظرش بود رسید..
به آرومی در رو باز کرد و با چهره‌ی شکسته ی پدر و مادرش مواجه شد.
قبل از اینکه اشکاش جاری بشه به سرعت هر دوشون رو توی بغلش گرفت و با صدای بلند گریه کرد
بارها این صحنه رو توی ذهنش تصور کرده بود
گاهی برای اینکه درد بدنش و زمین سخت و سردی که روی اون قرار داشت رو فراموش کنه، تصور می‌کرد سرش روی پای مادرش قرار داده و اون با مهربونی و صدای ٱرامش بخشش داره موهاش رو نوازش میکنه و لالایی که وقتی بچه بود رو براش میخونه..
اما الان نیاز به خیال واهی نیست چون داره همون عطر همیشگی رو استشمام میکنه
عطر مادرش
کمی عقب رفت و اشکای مزاحمش رو کنار زد
چروک های روی صورتشون قلبش رو به درد آورد
اشک های بدون توقف مادر و پدرش مثل ضربه ی محکمی بهش زده شد
دیدن اینکه مادرش عینک میزنه بیشتر ناراحتش کرد
چقدر به اون چشمای زیباش فشار آورده و گریه کرده که ضعیف شده و باید عینک بزنه
پدرش هم وضع بهتری نداشت
انقدر شکسته بود که خیلی بزرگتر از سن خودش نشون داده می‌شد
شبیه کسایی که انگار دارن روزای آخرشون رو سپری می‌کنند
این زندگی حقشون نبود..
در حالی که به سختی لبخند می‌زدند سکوت رو شکستند
=لارای من خوبه؟؟
+ با دیدن شماها خیلی بهتر شدم

#چطور تونستی بی خبر بری و بیای؟ به فکر ما نبودی؟
+بابا..
بغضش رو به سختی قورت داد
+من به میل خودم نرفتم
#پس..
اما نتونست ادامه بده چون سوجین بلند اسم مادرش رو صدا زد
+من باید موهای سوجین رو خشک کنم.. زود برمیگردم

جونگ کوک روی مبل کناری نشست و با لبخند به مادر و پدر لارا نگاه کرد
مادر لارا با ناراحتی که سعی داشت پنهان کنه باهاش حرف زد
=تو خوبی پسرم؟؟
-من خوبم..مامان
اخم کوچیکی کرد و به شوهرش نگاهی انداخت
#چطور یادته که گفتیم میتونی ما رو مامان و بابا صدا کنی؟؟ مگه فراموشی نداری؟!!
-حافظم برگشته..و اینکه من چطور میتونم اون روز رو فراموش کنم
چشماش از قطره ی اشکی که آماده ی ریختن بود برق زد
-از من تشکر کردید و گفتید میدونیم بزرگ کردن یه بچه به تنهایی چقدر سخته ولی تو به خوبی انجامش دادی..تو از دختر خودت، نوه ی ما و یادگاری لارا مراقبت کردی. میخوام بدونی تو مثل پسرمون میمونی..اگه دوست داشته باشی میتونی ما رو مادر و پدر خودت هم بدونی
با اینکه پدر و مادرت رو خیلی زود از دست دادی اما پدر فوق العاده ای برای سوجین بودی..
لبخند غمگینی زد و دستاش رو برای جونگ کوک باز کرد
بدون معطلی قبول کرد و توی آغوش مادر لارا فرو رفت
خودش هم به محبت یه مادر و پدر نیاز داشت
دلیلی برای قبول نکردن این لطف نداشت.

#پس چرا لارا چیزی به ما نگفت؟
-اون نمیدونه یعنی بهش نگفتم
=چرا؟ مطمئنم خوشحال میشه.
-لارا..با این جونگ کوک خیلی بهتر رفتار میکنه نمیدونم دلش میسوزه یا چیزی شبیه این. حتی علاقه ای برای به یاد آوردن خاطراتم نداره..به همین خاطر میخواستم تا قبل از اینکه همه چی مشخص بشه باهاش ازدواج کنم..با همون حلقه ای که سه هفته بعد از اینکه سوجین بدنیا اومد خریدم بهش پیشنهاد دادم ولی قبول نکرد
=چرا قبول نکرد؟
-نمیدونم. میگه داری عجله میکنی یا میگه مشکلت چیه..خودم هم نمیدونم
دستاش رو روی صورتش گذاشت و نفسش رو با صدا بیرون داد
-لارا تغییر کرده اگه همین الان هم بهش نگاه کنید می‌فهمید طریقه راه رفتنش، حرف زدنش، نگاه کردنش و اخلاقش عوض شده..اگه علاقه نداشته باشه کاری رو انجام بده انجام نمیده و کاملا سرکش شده..اما گاهی..فقط برای چند ثانیه میبینم همون لارا با همون اخلاق برگشته ولی زیاد ثابت نمیمونه.
با ناراحتی سوالش رو پرسید
#چه بلایی سرش اومده؟!!
-بهتره خودش توضیح بده ولی خواهش میکنم حتی اگه حرفاش منطقی نبود یا قانع کننده نبود بهش فشار نیارید.. میدونم میخواید دلیلش رو بدونید اما هرچی که گفت رو قبول کنید..لطفا
هر دو با بی میلی با‌شه ای گفتند
-در مورد ازدواج به کمکتون نیاز دارم ولی اول باید  یه چیز دیگه رو امتحان کنم
نیشخندی زد
-سوجین

داخل اتاق رفت ولی سوجین تنها بود
-مامانی کجاست؟
سوجین:موبایلش زنگ خورد و رفت تا جواب بده
-کی زنگ زد
شونه های کوچیکش رو به معنی اینکه نمیدونم بالا انداخت
-میخوام یه موضوع مهمی رو بهت بگم
سوجین:چی؟؟؟
-من از مامانی خواستم تا باهام ازدواج کنه.
دو تا دستاش رو روی صورتش کشید و با تعجب حرفی زد
سوجین :یعنی با هم ازدواج نکردید؟؟
"حواسم به این نبود..حالا چی بهش بگم؟"
-نه نه..یعنی چون برگشته دوباره با هم ازدواج کنیم
سوجین:او..هوم
-ولی مامانی قبول نکرد و بابایی خیلی ناراحته الان
سوجین:چرا؟؟
-من نمیدونم برای همین تو باید ازش بپرسی و راضیش کنی نظرت چیه؟ هوم؟
سوجین :داری ازم استفاده میکنی تا مامانی رو راضی کنم؟
-نه درواقع دارم ازت کمک میخوام
سوجین:باشه ولی اون عروسک بزرگه که توی تلویزیون نشون داد رو میخوام
-قبوله.
لبخند بزرگی زد که دندون های کوچیکش مشخص شد.
...........
وقتی میخواست به سمت اتاق مشترکشون بره متوجه شد لارا هنوز داره صحبت میکنه پس سعی کرد با دقت بیشتری گوش کنه و خوشحال بود در کامل بسته نشده

+اون خبر مهم چیه؟
آقای کیم: مدارک تحویل داده شد و همونطور که انتظار میرفت شرکت پدر هه را ورشکست شده..الان واقعا توی وضعیت بدی قرار داره، امکان نداره بتونه درستش کنه و بزودی دادگاهش برگزار میشه اما مشکل اینجاست که..
+مشکل چیه؟
آقای کیم: هه را غیبش زده..هیج جایی دیده نشده.باید بیشتر مراقب باشی لارا
چشماش رو بست
+باشه
آقای کیم: اتفاقی افتاده؟ به نظر ناراحت میای!!
+خب در حقیقت بیشتر خوشحالم چون پدر و مادرم رو دیدم و جونگ کوک پیشنهاد ازدواج داده ولی ناراحتم بخاطر اینکه نمیدونم خانوادم حرفایی که میخوام بزنم رو باور می‌کنند یا نه چون نمیخوام واقعیت رو بگم و در مورد جونگ کوک هم نمیدونم چیکار کنم؟ میدونم برای این کارش دلیل داره ولی هیچ ایده ای درموردش ندارم
آقای کیم: لارا..اول به اون روزهایی فکر کن که نمیتونستی برگردی. اینطوری بهتر میتونی تصمیم بگیری.
+درسته ولی اگه با شما آشنا نمی‌شدم امکان نداشت بتونم برگردم..وقتی هزینه ی یک شب تا صبح رو کامل دادید تا منو داشته باشید، توی راه به این فکر میکردم چیکار میتونم بکنم تا شما هم به لیست اشخاصی که نزاشتم به من دست بزنند اضافه کنم..اما هیچی به ذهنم نیومد برای همین بیشتر ترسیدم اما همه چیز از همون شب تغییر کرد درسته؟
آقای کیم:خودت هم میدونی با گریه و التماس کردنت یادآور چه چیزی برای من شدی..
+پس هنوزم دخترتون هستم؟
آقای کیم: همونطور که گفتم و قول دادم ازت مراقبت میکنم لارا..دقیقا مثل دخترم

با حرص گوش می‌کرد
"چرا انقدر باهاش راحته"
"چرا با اون درد و دل میکنه"
"مگه نگفت که یکی از مشتری ها بوده"
"باید به من حقیقت رو بگه"
"اون متعلق به منه..باید بهش یادآوری کنم"
و قبل از اینکه لارا بیاد بیرون از اونجا رفت
...........
احساس بهتری داشت
حرف زدن با اون شخص خیلی بهش کمک می‌کرد.
قبل از اینکه گوشی رو روی میز بزاره دوباره زنگ خورد
" شماره ی ناشناس"
با بیخیالی جواب داد ولی با صدای اون فرد خون توی رگ هاش یخ بست
'بدون من خوش میگذره؟
+ر..رئیس!
' خوبه که هنوز یادته چطور باید صدام کنی
دستاش شروع به لرزیدن کرد
'فقط زنگ زدم تا یه چیزی رو بهت بگم..
منتظرم باش لارا

My Life FFWhere stories live. Discover now