+تو چ... چی داری میگی..
-گفتم داااااارم ازدوااااااج میکنم
+باورم نمیشه. بااااااااااورم نمیییشه
با صدای بلند گریه میکردم..... با تمام توانی که داشتم دستامو بلند کردم و به قفسه ی سینش ضربه زدم
+خیلی پستی..... ازت متنفرم.... چرا عذابم میدی.... مگه من با تو چیکار کردم.... خوشت میاد منو به این روز بندازی؟! آخه تو چه مرگت شده..... که ازم خسته شدی.... تازه یادت افتاده؟؟! جوااااااااااب بده لعنتیییییی
-تمومش کن. خودم اول درخواست دادم که این رابطه رو شروع کنیم خودمم دارم تمومش میکنم. من یکی دیگه رو پیدا کردم که به نظرم میتونیم باهم یه آینده ی فوق العاده بسازیم
+خیلی آدم عوضی هستی
و بلافاصله از خونه بیرون اومدم.
دوباره یه صحنه ی آشنا..
نمیدونم چند ساعت بود که داشتم راه میرفتم ولی نفسام به شماره افتاده بود و دیگه پاهامو حس نمیکردم.. مردم با تعجب بهم نگاه میکردند چون توی این هوای سرد تنها یه پیرهن و شلوار نازک تنم بود و صورتم از گریه های مکرر و سرما قرمز شده بود.
به سمت نیمکتی که جلوتر بود رفتم و نشستم....سرما رو با تمام وجودم حس میکردم
+باورم نمیشه دوباره دوبارررررره
دستم رو روی شکمم گذاشتم
+ببخشید کوچولو.. ببخشید که نمیتونم بهت آرامش بدم ولی میدونی وجود تو در این لحظه تنها آرامش منه....اگه تو نبودی من یک ثانیه هم صبر نمیکردم تا خودم رو از همه چیز خلاص کنم ولی با بودن تو اوضاع کاملا فرق میکنه.... من نمیدونم بابات دقیقا مشکلش چیه.... درسته که حرفای بدی بهم زد ولی تو قول بده که ازش ناراحت نشی.. تا الان نتونستم به خوبی ازت مراقبت کنم.... مامانی رو میبخشی؟... هوم؟؟
×دخترم اینطوری سرما میخوری
با حس گرمایی که دورم احاطه شد سرم رو بلند کردم.
زن مسنی بود که با مهربونی این حرفا رو بهم زد و بافتی روم انداخته بود
+ولی خودتون چی؟؟ اینطوری نمیشه
خواستم برش گردونم که مانع شد و بعد کنارم نشست
×من خوبم. تو بهتره به فکر خودت باشی
مکثی کرد
×بی اختیار حرفات رو شنیدم...... راستش میتونم درکت کنم و میدونم داری دوران سختی رو میگذرونی. مخصوصا با این وضعیت، ولی زندگی همیشه بالا و پایینی داره و اگه یکنواخت باشه دیگه قشنگ نیست
+ولی این هم زیادی نیست؟؟؟...
دوباره حلقهی اشک توی چشمام پدیدار شد
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...