My Life P25

3K 210 18
                                    

به آرومی کمک کرد تا روی تخت دراز بکشه
+الان راحتی؟؟
-آره بهتره
دستاش به آهستگی توی موهای جونگ کوک لغزید و با لبخند نصفه ای شروع به نوازش کرد
+اینکه چیزی رو به یاد نداری چه حسی داره؟
واقعا میخواست بدونه
چون خودش نیازمند این حالت بود
فراموشی تمام خاطرات بد
شروعی دوباره
زیبا بود ولی ممکن نبود
-نمیدونم..واقعا نمیدونم چون هنوز احساس میکنم چیزی تغییر نکرده ولی چند سال گذشته..احساس پوچی میکنم..شاید هم گیجم ‌شاید هم فکر میکنم یه خوابه.
+باز هم بهت میگم نیازی نیست برای برگشتن اون خاطرات به خودت فشار بیاری
-این اصرار کردنت برای چیه؟
+فقط به خاطر خودته
-مطمئنی؟؟
+اوهوم
پیشونی لارا رو طولانی بوسید
-حالا واقعا ما یه دختر کوچولو داریم؟!
با ذوق تائید کرد
-اسمش چیه؟ چه شکلیه؟ دقیقا چند سالشه؟
خنده ی کوتاهی کرد 
+حالا میفهمم اینطوری سوال پرسیدنش از کی به ارث برده
-چرا؟؟
+خوب گوش کن..تمام چیزایی که لازمه رو تعریف میکنم و تو هم باید خیلی خوب رفتار کنی. طوری که متوجه نشه فراموشی داری.
-باشه.
+خب سوجین..اون یه کوچولوی بامزه و شیطونه و گاهی با رفتارهایی که داره باعث میشه یادم بره فقط پنج سالشه..اسمش هم آشناست نه؟ درواقع خودت خواستی که اسم مادرت رو بزاری..
اون ثمره ی عشق ماست
موقعی که به دنیا اومد خیلی شبیه تو بود و مهم ترینش خال زیر لبش بود
به لب های جونگ کوک اشاره کرد.
+دقیقا مثل خودت
با اومدنش تو شدی پدر و من شدم مادر
ولی میدونی چی قشنگه ؟؟ وقتی منو مامان صدا میکنه
همینطور سوجین خیلی تو رو دوست داره و بهت وابستگی خاصی داره..
خاطرات زیادی با تو داره
اون بهت نیاز داره..به پدر قهرمانش نیازه داره
قطره ی اشکی بی اختیار از چشم جونگ کوک ریخته شد.
با تعجب رد اشکی که صورتش رو خیس کرده بود رو پاک کرد.
-چرا گریه کردم؟؟
+چون فقط مغزت خاطرات رو پاک کرده ولی قلبت هنوز اون لحظات رو توی خودش جا داده.
-نمیتونم..حداقل باید اون دوران رو به یاد بیارم
سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار طوری که جونگ کوک نشنوه حرفی زد
+ولی من حتی شانسی برای دیدن یا به یاد آوردن اون لحظات ندارم چون نبودم.

+من دیگه نمیخوام ادامه بدم
آقای کیم:مطمئنی؟!
+بله..چون ادامه دادن این راه  برای انتقام گرفتن فقط زندگی خودمو بهم ریخته..الان توی وضعیت خوبی نیستم و جونگ کوک هم..
آقای کیم:خبر دارم لارا..میدونی که همیشه حواسم بهت هست
+پس میتونید درکم کنید چرا دیگه نمیخوام از هه را و کسایی که کمکش کردند انتقام بگیرم..میدونم زود تسلیم شدم اما نمیتونم بزارم خانوادم بیشتر از این نابود بشه..باید درستش کنم
آقای کیم: اون کاری رو انجام بده که میخوای و من هم مثل همیشه حمایتت میکنم.
+میدونم و به همین خاطر ازتون ممنونم
آقای کیم :فقط..یادت نره که خانواده مهم ترین چیزه و همیشه توی اولویته
+یادم نمیره

به سرعت به سمتش رفت
+فقط باید صدام کنی نه این که سعی کنی خودت کارات رو انجام بدی
-فاک..از این وضعیت متنفرم
+قرار نیست تا آخر عمرت با یه دست شکسته بگردی پس دیگه غر نزن
-چطور غر نزنم؟ چون در حال حاضر هیچ غلطی نمیتونم بکنم و حتی نمیتونم تو رو به فاک بدم
+چطور میتونی در هر شرایطی بی حیا باشی؟
با پررویی تمام بهم نگاه کرد
-مگه دروغه؟؟
من هم دست به سینه روبه روش قرار گرفتم
+نه راست میگی..تو واقعا نمیتونی غلطی بکنی
-پس خودت باید منو ببری حموم و دستشویی. این هم میدونی قطعا
+باید بگم که فقط یه دستت شکسته و اون یکی کاملا سالمه پس نیازی به من نیست
-لارا.. بهتره که کمک کنی تا این دوران رو به خوبی بگذرونم وگرنه خودم اون یکی دستم هم میشکونم تا مجبور بشی هر کاری میگم بکنی.
با تعجب بهش نگاه کردم..الان داره لجبازی میکنه!!!..اصلا چطور میتونه اینطور با من حرف بزنه؟
+الان داری تهدید میکنی؟
-دقیقا دارم همین کار رو میکنم
+نیازی نیست که بگم لجبازتر از این حرفام!!!
-من هم نیازی نیست که بگم به جای حرف های الکی بیشتر عمل میکنم
+وای لعنت بهش..میشه این بحث رو تموم کنیم؟!!
-نه تا وقتی که قبول کنی
+باشه باشه قبول میکنم..خودم میبرمت حموم
چهره ی از خود راضی به خودش گرفت
-حالا بهتر شد.
با حالت تاسف دستش رو روی صورتش گذاشت
+باورم نمیشه

سوجین در حالی که یک دست جیمین رو گرفته بود و با اون یکی دستش داشت آبمیوش رو میخورد وارد اتاق شد...
بهش اشاره کردم که نزدیک تر بیاد.
آبمیوش رو به جیمین داد و با قدم های کوچیکش به سمت لارا رفت.
اون کوچولوی دوست داشتنی رو توی آغوشش گرفت و روی تخت، کنار جونگ کوک گذاشت.

جونگ کوک لبخندی زد و گونه های تک دخترش رو نوازش کرد..
با خودش فکر های زیادی داشت
"شبیه لارا ست"
"ولی شبیه منم هست"
"در مورد اون خال راست می‌گفت"
"بامزست"
"باورم نمیشه یه بچه پنج ساله دارم"
"نمیدونم چرا ولی از وجودش در کنارم خوشحالم"
"به من آرامش میده"
"اون کوچولوی منه.."
"اولین باری که حرف زد..اولین باری که راه رفت"
تصویر های تاری توی ذهنش رد میشد ولی مطمئن نبود دقیقا چه چیزی میتونند باشند
سردرد خفیفی گرفت ولی برای اینکه اون جو رو بهم نزنه حرفی نزد.

سوجین: بابا حالت خوبه؟ آمپول درد داشت؟یعنی سرماخوردگیت خوب شد؟ الان چرا دستت این شکلی شده؟ چرا هنوز توی بیمارستان هستیم؟
بعد از تموم شدن سوالاتش هر سه نفر شروع به خندیدن کردن
سوجین با حالت سوالی بهشون نگاه کرد
لارا بغلش کرد
+هیچوقت بزرگ نشو
سوجین:ولی چطور میشه بزرگ نشد؟
+فقط همیشه همینطوری بمون
............
سوجین:شکسته؟؟ یعنی الان خیلی درد داره؟!
+خب..نه و خیلی زود خوب میشه درسته جونگ کوک؟
-آره این که چیزی نیست..بابایی قویه
سوجین:اوهوم بابایی قویترین مرد روی زمینِ
جیمین:هی هی هی دیگه غرورم داره جریحه دار میشه
سوجین: یه بار که میخواستی جعبه ی اسباب بازی هام رو جابه جا کنی کمر درد گرفتی پس تو قوی نیستی
جیمین: نباید به یه مرد این حرف رو بزنی!!
سوجین:مرد؟؟ ولی تو که مرد نیستی
جیمین:داری زیاده‌روی میکنی
سوجین:راست میگم..بابایی فقط مرده چون بچه داره تو بچه نداری پس مرد نیستی
جیمین:مرد بودن به بچه داشتن نیست
سوجین:پس به چیه؟
جیمین کلافه شده بود و نمی‌دونست چی باید بگه
جونگ کوک و لارا در سکوت به مکالمه‌ی دوتاشون مثل یک فیلم نگاه می‌کردند و گاهی آروم می‌خندیدند

( چند روز بعد )
-دیگه داشتم توی بیمارستان دیوونه میشدم
+جونگ کوک این چند روز فقط غر زدی میشه مثل مردای سن بالا که منتظر روز مرگشون هستند نباشی..
-لارا..شاید دستم شکسته باشه ولی هنوز هم میتونم کارهای زیادی انجام بدم تا دیگه نتونی اینجوری با من صحبت کنی
پوزخندی زد
+زیادی حرف میزنی
-اگه این دستم شکسته نبود بهت می..
+فعلا که شکسته
لبش رو گاز گرفت
-باشه می‌بینیم چی میشه

با استرس شماره ای رو گرفت و منتظر شد
نفس هاش رو بی صدا و پشت سر هم بیرون میداد
ناخن هاش رو بیشتر به کف دستش فشار داد
و در نهایت صدای خسته ی زنی شنیده شد
مطمئن نبود باید چیکار کنه
قطعش می‌کرد و یه زمان دیگه زنگ میزد؟؟
ولی بهتر بود تا باهاش روبه رو بشه.
سعی کرد لرزش صداش رو کنترل کنه ولی موفق نبود
+م..مامان
چند ثانیه هر دو مکث کردند و حرفی نزدند
=لا..لارا..خودتی ؟؟؟
بغض و ناراحتی توی صدای مادرش موج میزد
+آره..مامان
خودش هم وضع بهتری نداشت
بغض مادرش شکست و تبدیل به گریه های بلند شد
طوری که حرفاش مشخص نبودند
و زمانی زیادی نگذشت که صدای پدرش هم از پشت تلفن شنید و با نگرانی با همسرش حرف میزد
شنید که مادرش اسمش رو صدا میکنه و سعی می‌کرد به شوهرش بگه چه خبر شده
پدرش بدون معطلی گوشی رو برداشت تا بفهمه چه کسی زنگ زده و همسرش رو به این روز انداخته.
+بابا
و ایندفعه پدرش بود که از خوشحالی شروع به گریه کرد
#لارا..لارای من زنگ زده..دختر کوچولوی من زنگ زده
از این که دوباره دختر کوچولو خطاب شد لذت می‌برد
دقایق گذشتند و تنها صدای گریه های سه نفرشون به گوش می‌رسید.

بعد از اینکه کمی آروم شدند دوباره باهم صحبت کردند
=تو الان کجایی لارا؟؟حالت خوبه؟
+مامان من خوبم..الان هم خونم
#پیش جونگ کوک؟
+آره بابا
ولی اون سوالی که ازش واهمه داشت پرسیده شد
=تا الان کجا بودی لارا؟
+میشه اول به حرفام گوش بدید
هر دو تائید کردند
+راستش جونگ کوک تصادف کرده و فراموشی گرفته همینطور دستش آسیب دیده برای همین نمیتونم به دیدنتون بیام و میخوام که شما بیاید اینجا و اون موقع تعریف میکنم چی شده. فقط وقتی جونگ کوک هست حرفی در مورد این چند سال نزنید
=باشه باشه ما برای نزدیک ترین زمان بلیط میگیریم و زود میایم
+مراقب خودتون باشید..و..دوستون دارم
"دوستون دارم "حرفی که در این چند سال آرزوی گفتنش رو داشت..
...........
+خیلی خوشحالم
سوجین: چرا؟؟
+چون قراره مامان و بابام رو ببینم
با تعجب به لارا نگاه کرد
سوجین: مادربزرگ و پدربزرگ دارن میان؟
+تو اونا رو میشناسی؟
سوجین:اوهوم..بعضی موقع ها می‌اومدند و کلی غذا های خوشمزه برای من و بابایی می آوردند حتی با هم بیرون میرفتیم..اونا من رو خیلی دوست دارند..همیشه به من می‌گفتند تو مدل کوچیک شده ی لارایی و تا آخرین لحظه از یادگاری اون مراقبت میکنیم
نفس عمیقی کشیدم
+خوشحالم که آدم‌های خوبی کنارت بودند
سوجین: ولی تو نبودی.
از حرفش شوکه شد
+اما الان اینجام
سوجین:یعنی دیگه نمیری؟!
+هیچوقت ترکت نمیکنم. همونطور که قول دادم
و لپش رو بوسید

-گفتی خانوادت؟؟
+آره
-یعنی چی؟ قراره چه واکنشی نسبت به رابطمون داشته باشند؟؟!.
+جونگ کوک..اونا ميدونند.
خندی عصبی کرد
-آه..راست میگی..یادم نبود که من چند سال لعنتی رو به راحتی فراموش کردم.
کنارش نشست در حالی که لبخند بزرگی به لب داشت.
‌+گفتم خودت رو سرزنش نکن..همه چیز درست میشه.
خودش رو بیشتر نزدیک کرد و آغازکننده ی یک بوسه بود.
جونگ کوک دست سالمش رو کنار صورت لارا گذاشت تا تسلط بهتری داشته باشه
لب های نرمش رو به آرومی می‌بوسید و گازهای ریزی می‌گرفت
ناله های کوتاه لارا داشت دیوونش می‌کرد..با بی میلی از هم جدا شدند
نیشخندی زد
-باید منو ببری حموم
خندید
+باشه دیوونه

My Life FFDove le storie prendono vita. Scoprilo ora