با درموندگی و خستگی به طرف قسمتی که دخترش قرار داشت حرکت کرد و از پشت اون شیشه که بینشون فاصله انداخته بود به اون کوچولوی دوست داشتنی نگاه کرد
الان واقعا به این نیاز داشت تا بغلش کنه ولی بازم محدودیت های مسخره..
سرش رو به شیشه چسبوند و از دور سعی در نوازش کردنش داشت.
دلش پر بود. همدمش رو میخواست اما زندگی همون هم ازش گرفته بود.
بی توجه به اطرافیانش شروع کرد به صحبت کردن با اون فرشته کوچولوی بیخبر
-میدونی که الان تنها دلخوشیم توی زندگی هستی!یادمه مامانت میگفت به خاطر تو همه چیز رو تحمل میکرد تا روزی بتونه تو رو توی آغوشش ببینه ولی الان جاهامون عوض شده.
خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد
-الان این منم که به خاطر تو همه چیز رو تحمل میکنم ولی..خیلی پشیمونم..برای اینکه تمام این بلاها به خاطر من سر مامانت اومده و اگه از اول تصمیم درستی میگرفتم الان اینجا نبودیم.
وقتی بهت نگاه میکنم چهره ی لارا جلوی چشمام میاد
نفس عمیقی کشید
-به نظرت این سرنوشته!!!؟جیمین: جونگ کوک
حتی دیگه نمیتونست واکنشی نشون بوده..
جیمین با دیدن جسم بی جون و صورت شکسته شده ی دوستش، کسی که مثل برادرش بود شوکه شد.
این زندگی چه بلایی سرش آورده..!
به سمتش رفت و محکم بغلش کرد
تنهاکاری بود که میتونست انجام بده.
سعی میکرد کلمات رو کنار هم بزاره تا جمله ی درستی رو بیان کنه
جیمین:قرار نیست اینطوری کم بیاری پس سرت رو بالا بگیر. میخوام همون جونگ کوکی رو ببینم که از پس همه چی برمیومد
-هیونگ..دارم تاوان کدوم کارم رو پس میدم؟!
وقتی جیمین هیونگ خطاب میشد یعنی وضعیت خیلی خراب تر از این حرفاست
-مگه چیکار کردم که حتی نتونم کنار زنی که دوسش دارم زندگی کنم؟! اصلا من هیچ، اون بچه چه گناهی کرده؟؟!
حرفی نداشت بهش بزنه.
نمیتونست بهش امیدواری بده چون امیدی که به دروغ داده بشه دردناکترهجیمین:من..واقعا نمیدونم چی بگم
گوشیش رو که داشت برای بار هزارم زنگ میخورد درآورد و بدون هیچ حسی، به اسمی که روی صفحه ظاهر شده بود نگاه کرد.
اولش خواست جواب نده اما پشیمون شد
با وصل کردن تماس هه را شروع کرد به حرف زدن
عصبانیتی که توی صداش موج میزد کاملا مشخص بود
~جئون جونگ کوک الان کجایی؟؟ نکنه پیش اون دختره ی هرزه ای؟
از اینکه هه را همه چیز رو فهمیده بود هم تعجب نکرد ولی هیچکس حق نداشت به لارا توهین کنه.
-بهتره خفه شی و دیگه همچین حرفایی درمورد لارا نزنی
~معلومه ازش طرفداری میکنی، واقعا چه انتظاری داشتم. حتما وقتایی هم که بیرون بودم حسابی باهم خوش میگذروندید. راستش رو بگو از اولش بهم خیانت کردی آره؟
-درواقع من با ازدواج کردنم به اون خیانت کردم و زندگیش رو تباه کردم..همش هم به خاطر اون شرط مزخرفی بود که پدرت گذاشته بود
~حواست باشه چی میگی جونگ کوک چون میتونم بدبختت کنم. هم تو هم اون معشوقه ی عزیزت همینطور اون بچه ای که معلوم نیست از کیه. میدونی که میتونم...
به ادامه ی حرفاش توجه نکرد و تماس رو قطع کرد
الان چیزهای مهمتری برای فکر کردن داشت
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...