با قدم های بلند به طرفش رفتم
دست به سینه ایستادم
+اینجا چیکار میکنی؟
ولی داخل ذهنم گفتم "خوبه که اینجا میبینمت"
قبل از اینکه جواب بده جونگ کوک بازوش رو محکم گرفت و با چشم های به خون نشسته نگاهش کرد
-همین الان از اینجا گمشو برو
دستاش رو به معنی تسلیم بالا آورد
~من.. نمیدونم چطور شروع کنم.. میشه اول باهم حرف بزنیم
جونگ کوک میخواست مخالفت کنه
مانعش شدم
+میخوام بشنوم چی میگه
-ولی اون حتی نباید..
+گفتم میخوام بشنوم
روی صندلی چوبی نشستم
+بگو
سرش رو پایین انداخت و بهم نگاه نمیکرد
جونگ درحالی که به دیوار تکیه داده بود از کلافگی نفسش رو بیرون داد
~میدونم برای گفتنش دیر شده اما.. معذرت میخوام لارا.. معذرت میخوام که زندگیتو خراب کردم.. معذرت میخوام که باعث شدم بدترین تجربه ها رو داشته باشی اما منم تاوان دادم.. پدرم رو برای همیشه از دست دادم اون به حبس ابد محکوم شد.. من فقط میخواستم یکی دوسم داشته باشه یه نفر باشه تا باهاش خانواده تشکیل بدم اما نداشتم و حالا دیگه هیچی ندارم نه پدرم نه عشقی نه خانواده ای و نه حتی خونه ای. من همه چیزم رو از دست دادم لارا
کل حرفاش رو با گریه گفت
این هه را متفاوت با اون هه رای مغرور و قدرتمندیه که من میشناسم
این یکی زیادی بیچارست
جونگ کوک پوزخندی زد و شروع کرد به دست زدن
-نمایش خوبی بود ولی ما قرار نیست گول بخوریم و باورت کنیم
دستاش و سرش رو به معنی نه تکون داد
میخواست حرفی بزنه اما انگار که زبونش بند اومده بود
~م..من دروغ..نمیگم..کمکم کنید..التماس میکنم..
نگاهم رو به جونگ کوک دادم
+اون دروغ نمیگه جونگ کوک
انکار نمیکنم
دلم براش سوخت
منو یاد زمانی انداخت که التماس کردم و کمک خواستم تا شاید نجات پیدا کنم
الان هه را به روزی دچار شده که خودش سر من آورده بود
باید چیکار کنم؟
مثل خودش رفتار کنم و یه آدم سنگدل باشم؟
یا لارای واقعی باشم؟
-دیوونه شدی؟؟
+جونگ کوک اون هیچکس وهیچ چیزی نداره
-این به ما چه ربطی داره؟ ..چرا باید یه مدت با ما زندگی کنه درحالی که ارزش حرف زدن هم نداره
لبم رو گاز گرفتم و نگاهم رو ازش دزدیدم
+نمیخوام مثل خودش باشم..باید کمکش کنم..همیشه که نباید با بدی کردن از اون آدم انتقام گرفت گاهی خوبی کردن هم میتونه یه انتقام باشه.. میتونه عذاب وجدانی دردناکتر بهش بده
چشماش رو با حرص بست و شونه هام رو بین دستاش گرفت
-اون حقیقت رو نمیگه سعی کن اینو بفهمی
+من میتونم تشخیص بدم کی راست میگه کی نمیگه پس بهم اعتماد کن.
با صدای جیغ دوتامون از اتاق بیرون اومدیم
مامانم همینطور که موهای هه را رو توی مشتش گرفته بود با دست دیگش کتکش میزد
گریه میکرد و حرف میزد
=دخترمو بدبخت کردی..یه روز خوش توی زندگیت نبینی..به عنوان یه مادر نفرینت میکنم که بلایی بدتر از اونی که سر لارا آوردی سرت بیاد
به جونگ کوک نگاهی انداختم
+من هه را رو میبرم تو مامانم رو آروم کن
باشه ای گفت
و دوتامون به سمتشون دویدیم
به طرف یکی از اتاقها بردمش
کمکش کردم روی تخت بشینه
میخواستم زخم روی صورت و دستش رو ضدعفونی کنم
آخی از درد و سوزش گفت
بدون هیچ مقدمه ای شروع به حرف زدن کرد
~آخرین بار وقتی هشت سالم بود مادرم زخمم رو خوب کرد..بعدش دیگه ندیدمش..چه خوب که یه مادری داری تا ازت حمایت کنه..
آروم کنارش نشستم و بغلش کردم
بی صدا توی بغلم گریه کرد
+بهتره یکم بخوابی
دستاش رو باز کردم و روی پاهاش نشستم
+بقیه کجا رفتند؟
-پدرت، مادرت رو برد بیرون تا یکم آروم بشه. آقای کیم هم رفت دنبال خونه
+چه خونه ای؟
لبخند عصبی زد
-حدس بزن چی شده ؟؟ دوتا باباهات تصمیم گرفتند خونه های نزدیک به اینجا بگیرند و از این به بعد همینجا و توی همین کشور زندگی کنند. قشنگ نیست؟؟ مثلا توی خونه نشستیم و هر ساعت یکی یکی میان بهمون سر میزنند.
خیلی بامزه عصبی شده بود برای همین خندم گرفت
نیشخندی زد
-خنده داره؟؟ مثل اینکه خیلی خوشت اومده
دیدم داره اون نیشخند معنی دارش ادامه پیدا میکنه پس سریع پا به فرار گذاشتم
قبل از اینکه در بسته بشه از اون طرف در رو هل داد
با تمام زورم در رو نگه داشتم اما نمیتونستم زیاد نگهش دارم
-برو کنار و بزار بیام داخل
+مگه دیوونم بزارم بیای داخل
ولی پاهام داشت میلرزید و دیگه دستام جونی نداشتند
+باشه باشه فقط بزار خودم در رو باز کنم.. یکم برو عقب
-مطمئن باشم فکر دیگه ای نداری؟
+آره آررره مطمئن باش
به محض اینکه رفت عقب در رو بستم و خواستم قفلش کنم اما زودتر اومد داخل
جیغ خفه ای کشیدم و بالشت رو از روی تخت برداشتم
+ببین..بیا منطقی بین خودمون حلش کنیم. من نمیخواستم در رو ببندم ولی یهویی در رفت عقب
دستاش رو به کمرش زد
-همینطوری یهویی؟!
+آره چیزی راجع به قانون فیزیک میدونی؟ باور کن تقصیر من نبود
-اگه تقصیری نداری چرا یه بالشت دستت گرفتی و داری از ترس میلرزی؟
+از اونجایی که نمیدونم چیکار میکنی پس برای دفاع از خودم مجبور شدم
چند قدم جلوتر اومد
-حتما خیلی درد داره
دستام رو مقابلش گرفتم
+جلو نیا چون جوری میزنم که واقعا درد داشته باشه
بدون حرف من نزدیکتر اومد
منم بی هیچ فکری بالشت رو با تمام توانم بهش زدم
حتی ندیدم دقیقا کجاش زدم
فااااک
الان زدمش؟
بدبخت شدم..
چیکار کنم ؟
روی تخت ایستادم
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم
+من متأسفم خب..قصد نداشتم بزنمت و الان هم اتفاقی نیوفتاده. حالت خوبه و سالمی..اصلا نظرت چیه سوجین رو ببریم بیرون.. یا بریم فیلم ببینیم؟
با خودم زمزمه کردم "فقط از این اتاق لعنتی بریم بیرون"
سرش رو کج کرد
-بیا پایین
آروم از طرف مخالف اومدم پایین
منو بین خودش و دیوار حبس کرد.. با یه بالشت بینمون
سرم رو روی بالشت گذاشتم
-سرت رو بیار بالا
+نه مرسی جام راحته
نمیدونم چرا ولی حالم داشت بد میشد
احساس کردم گرمه
محیط اطرافم داشت دورم حرکت میکرد
سرم گیج رفت و چشمام بسته شد
سوجین توی بغلش بود
هر دو دست لارا رو که روی تخت بیمارستان بیهوش دراز کشیده بود گرفته بودند
سوجین:مامانی حالش خوب میشه؟
-معلومه که حالش خوب میشه
سوجین:راستی..لباس عروسم رو انتخاب کردم ولی من که داماد ندارم
دستش رو زیر چونه ی کوچولوش گذاشت
-ناراحتی نداره چون من قراره دامادت بشم
سوجین:نخیر. تو قراره شوهر مامانی بشی و بابای منم هستی پس نمیشه..میشه به جیمین و یونگی زنگ بزنی؟ اونا باید شوهرای من باشن و بهشون بگو لباسای خوبی بپوشن
قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت
-یعنی نمیخوای من باشم؟
دستای کوچیکش رو روی صورت پدرش گذاشت و مستقیم به چشماش نگاه کرد
با لحن جدی شروع کرد به حرف زدن
سوجین: تو بابای منی و جیمین و یونگی هیچوقت نمیتونند به اندازه ی تو خوشتیپ و باحال باشن پس نگران نباش
و گونه ی باباش رو بوسید
جونگ کوک هم همینکارو کرد
انقدر این کار رو ادامه دادند تا با صدای لارا به خودشون اومدند
+میشه تمومش کنید؟ نمیتونم از دست شماها بخوابم
-لارا.. تو خوبی؟
چشماش رو به سختی باز کرد
+اوهوم..چیز خاصی نیست
با ورود دکتر به اتاق دیگه حرفی زده نشد
دکتر:الان حال بیمارمون چطوره؟
+خوبم
-مشکل چیه؟
لبخندی به مرد و دختر کوچولوی مقابلش زد
دکتر:خبر خوبی دارم.. تبریک میگم همسرتون باردارن.
-شت
+فاک
به همدیگه نگاه کردند
با گیجی به مامان و باباش نگاه کرد
سوجین:شت و فاک چیه؟ یعنی چی مامان بارداره؟ بار چیو داره؟
دستش رو روی صورتش گذاشت
+باورم نمیشه..چرا الان.
دکتر:ولی یه چیز دیگه ای هم هست..بهتره آروم باشید.. برای اطمینان آزمایش دوم گرفتم و این تائید میکنه که....
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...