My Life P18

3K 232 19
                                    

غذا رو هر سه در کنار هم خوردند 
بعدش به اصرار  سوجین انیمیشن هایی که جونگ کوک میتونست قسم بخوره سوجین داره برای بار هزارم میبینه رو دیدند.
همه چیز عالی بود درواقع فوق العاده بود..
بدون هیچ بحثی و مثل خانواده های عادی..طوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
به این آرامش احتیاج داشتند.
آرامش برای لارایی که پنج سال درد کشیده برای جونگ کوکی که تمام اعتقاداتش فرو ریخته بود و نمی‌دونست باید چی رو باور کنه و در آخر اون کوچولویی که مادرش  رو فقط توی خواب هاش میدید.
الان تنها، لبخند مهمون لباشون شده.
گریه نیست.
ناراحتی نیست.
عصبانیت نیست.
دردی هم نیست.
با هم می‌خندند  و شوخی می‌کنند
ولی پشت سر گذاشتن تمام اتفاقات باقی مونده در گذشته به همین راحتی خواهد بود؟
هنوزم میتونند همون لارا و جونگ کوک پنج سال پیش باشند؟!
قطعا نه..
اونا یه دوره ای رو بدون هم گذروندند حتی بیشتر از وقتی که با هم بودند اما..
مگه زمان مهمه؟!
معلومه که مهمه..و دلیلش؟؟
چون تمام خاطرات رو توی خودش جا داده
..............
لارا جسم دخترش رو که خوابیده بود در آغوش گرفت.
می‌ترسید..از دوباره ازدست دادنش می‌ترسید..
بارها با خودش فکر کرده بود.
فکر میکرد چه گناهی مرتکب شده که لایق تمام اون لحظات وحشتناک باشه اما الان..
فقط یک چیز مهم بود.
اینکه میتونست مادر بودن رو دوباره حس کنه. شیرینه خیلی هم شیرینه..
-من میبرمش داخل اتاقش
جونگ کوک این حرف رو زد و سوجین رو به آرومی بغل کرد و برد

سرش رو روی پاهای عشق زندگیش گذاشت
دوباره حس کرد امنیت داره
+جونگ کوک
-هوم؟
+ما هنوز هم شانسی داریم؟!
-واقعا نمیدونم..همه چیز فرق کرده
+آره اما الان فقط..دلم برای گذشته تنگ شده
-منم دوست دارم به عقب برگردم ولی نمیتونم
+اصلا چرا به اینجا رسیدیم؟
-چون دوتامون با هم روراست نبودیم
لبخند غمگینی زد
+درسته
مکثی کرد
+میشه نوازشم کنی!!؟
این دستای جونگ کوک بود که با مهارت خاص و آرامش بخشش توی موهاش حرکت می‌کرد و بهش یادآوری می کرد اون هنوزم همون جونگ کوکه

=دختره ی هرزه تا کی میخوای لجبازی کنی..میدونی چقدر خسارت بهم وارد کردی؟ میدووونیییی
+از اول هم گفتم ترجیح میدم بمیرم تا خواسته ی آشغالایی مثل تورو انجام بدم
=وای وای دوباره زبونت باز شده..کبودی های روی بدنت هم خوب شده فکر کنم دفعه‌ی قبل زیادی بهت آسون گرفتم
و نگاهی به یکی از افرادش انداخت
=ببرش ولی ایندفعه یه درس حسابی بهش بده

در آخر..زمین سرد و خیس..اتاق تاریک..و درد
باشدت از خواب بیدار شدم  و نفس نفس میزدم.
دوباره اون کابوس لعنتی
ولی چرا اتاق تاریکه..نه..نه..نه..نه دوباره نه
+جونگ کوووک..جونگ کوووک
دستام رو روی سرم گذاشتم و گریه کردم
+نجاتم بده

با شنیدن صدای داد به سرعت به طرف اتاق لارا رفت و اونو توی شرایطی دید که تا حالا ندیده بود.
پاهاش رو جمع کرده بود 
دستاش روی سرش گذاشته بود
با گریه زمزمه می‌کرد نجاتم بده
چی به سرش اومده بود؟!
..............
لارا رو توی بغلش گرفت
سعی کرد آرومش کنه
-لارا..لارا من اینجام منو نگاه کن..ببین..من جایی نمیرم..لاراااا
با شنیدن صدای جونگ کوک کمی به خودش اومد
+نزار بهم دست بزنند..نزار اذیتم کنند لطفا نزار لطفا..جونگ کوک لطفا نزار دوباره منو جایی ببرند
با اینکه گیج شده بود اما واکنشی نشون نداد و عادی رفتار کرد
-آروم باش من کنارتم و نمیزارم برات اتفاقی بیوفته باشه؟! فقط آروم باش
+قول بده
-قول میدم

چند دقیقه در سکوت کامل گذشت 
لارا آروم تر شده بود
+میشه پیشم بخوابی؟
-وقتی انقدر پیشنهادهای وسوسه انگیز میدی چرا رد کنم.
میخواست یکم اون جو سنگین رو عوض کنه.
+هنوزم یه منحرفی
-بخاطر خودته
+نمیخوام دروغ بگم دلم برای بوسه هات، لمس کردن هات و حرفات تنگ شده بود.
لبش رو گاز گرفت
-اگه واقعا بخوای..
‌+وقتی میخوام که بهم شک نداشته باشی
خودش رو به جونگ کوک نزدیک کرد و فاصله ی لبهاشون رو به صفر رسوند.
دستاش رو قاب صورت لارا کرد تا بوسه رو کنترل کنه
همونطوری ادامه داد که لارا میخواست.
با عشق می‌بوسیدش و گاهی گاز های ریزی می‌گرفت
هیچکدوم نمی‌خواستند  این لحظه تموم بشه.

حس کردم چیزی داره بهم فشار وارد میکنه چشمام رو باز کردم.
این سوجین بود که سعی داشت خودش رو به زور بین منو جونگ کوک جا کنه
یکم اومدم کنار تا بتونه دراز بکشه
+صبحت بخیر عشق مامان. خوب خوابیدی؟
سوجین:اوهوم خیلی خوب خوابیدم ولی وقتایی که زودتر بیدار میشم میام پیش بابایی بخوابم اما دیدم نیست پس اومدم اینجا.
گونش رو بوسیدم
+پس همیشه میری پیش بابایی؟
سوجین:آره اما بعضی وقتا نمیفهمه اومدم  پیشش
خندم گرفته بود
+میدونم. گاهی خیلی سنگین میخوابه و به زور باید بیدارش کنی
ولی الان کنجکاو شدم که تا حالا با کسی نبوده یا...؟!یعنی باید بپرسم؟؟
+سوجین، هروقت میرفتی پیش بابایی اون تنها بود؟؟
سوجین:آره..ولی چند بار..
+چند بار چی؟
سوجین:چند بار خاله هه را پیشش بود.
+هه..را
با تکون خوردنای جونگ کوک به سوجین گفتم آروم باشه و دیگه چیزی نپرسیدم

ذهنم درگیر بود. چرا جونگ کوک هنوز هه را رو میبینه؟ یعنی با هم رابطه دارند؟! چرا سوجین باید بهش بگه خاله؟
توی افکار خودم بودم که نفسای گرمش رو کنار گوشم حس کردم.
از پشت بغلم کرد و لباش رو روی گردنم حرکت میداد 
-الان واقعا میخوامت لارا 
+گفتم که اول باید بهم اعتماد داشته باشی
-میتونیم بعدا راجع بهش فکر کنیم
و شونم رو گاز گرفت
+باید اول به چند تا سوال جواب بدی
-بعدا لارا بعدا
و منو روی میز خم کرد
همون لحظه بود که زنگ خونه زده شد
جونگ کوک لعنتی زیر لب گفت و رفت در رو باز کنه.
-فکر کنم هه را باشه
باید طوری رفتار کنم که انگار نمیدونم
+صبر کن..تو هنوز باهاش در ارتباطی؟!
-لارا ما هنوز طلاق نگرفتیم و اون توی این سالها خیلی برای بزرگ کردن سوجین بهم کمک کرد
+چی؟؟؟..طلاق..نگرفتی!!
تمام این سالها از نبود من استفاده کرده..
اون جایگاهی که سعی در تصاحبش داره متعلق به منه
اینبار نمیزارم به خواستت برسی.

قبل از اینکه با هه را رو به رو بشه داخل یکی از اتاقا رفت و با شخصی تماس گرفت
+آقای کیم..نظرم عوض شده
"خوشحالم که اینو میشنوم
+میخوام کاری کنم که تاوانش رو پس بده
" نگران نباش همینطور خواهد شد.

بعد از اینکه خودش رو آروم کرد بیرون اومد 
سعی داشت کاملا خونسرد به نظر برسه اونم مقابل کسی که زندگیش رو تباه کرده بود.
~لا..را..تو..
با تعجب به لارا نگاه می‌کرد 
کلمات هم یادش رفته بود
+من چی؟
~اینجا..چیکار..میکنی ؟؟؟؟
نیشخندی زد
+اینو به عنوان خوشامدگویی در نظر میگیرم هه رای عزیز.

My Life FFWhere stories live. Discover now