My Life P21

3.2K 233 27
                                    

*فلش بک*
دوباره روزای سرد زمستونی..
پوشش عظیمی از برف همه چیز  رو احاطه کرده بود.
فصلی که نمیتونستم بگم دوسش دارم یا ازش متنفرم چون از دور زیبا به نظر میرسه ولی سرمایی سوزناک داره که بند بند وجودت رو در برمیگیره..
زخم های روی بدنم کمی درد میکرد ولی اهمیتی ندادم
دفتر خاطراتم رو باز کردم
[[یادم نمیاد امروز چندمین روزه ولی دکترا فکر می‌کنند  نوشتن خاطراتم بهم کمک میکنه.
برای همین میخوام امروز فقط اتفاقات خوب رو بنویسم..از آشنایی با جونگ کوک شروع میکنم.
یه پسر سرکش و لجباز، کسی که همیشه به حرفاش عمل میکرد مثل وقتی که گفت یه روز تو مال من میشی و درواقعیت همینطور شد
اون همیشه بدون اجازه هرکاری می‌خواست رو انجام می‌داد.حتی اولین بوسم هم بدون اجازه از من بود
همینطور نمیشه منحرف بودنش رو نادیده گرفت
شاید در ظاهر  اعتراض میکردم ولی از تک تک کاراش لذت می‌بردم تا حدی که اگر یک روز کنارم نمیبود احساس کمبود میکردم.
عشق جونگ کوک پاک بود حتی با اینکه چند بار کاری کرد این عشق زیر سوال بره.
اما هنوزم با تمام وجود عاشقشم.
حالا میخوام برم چند سال بعد، یعنی به دنیا اومدن سوجین
اون کوچولو با اومدنش همه چی رو عوض کرد
مادر بودن، حسی فراتر از احساسات شناخته شده است
وقتی برای اولین بار دیدمش همه چی غیر از اون فرشته پوچ شد، اونموقع فهمیدم بیشتر از این نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و بهش اهمیت بدم. اغراق نمیکنم چون حقیقت محض..
اون باارزش ترین فرد زندگیم بوده و هست 
مهم تر اینکه از وجود منه و ثمره ی یه عشق زیباست
مطمئنم به خوبی بزرگ شده
میخوام دوباره برم چند سال بعد.
ایندفعه باید بگم واقعا معجزه اتفاق افتاد.
آقای کیم.
اون هزینه ی خیلی زیادی خرج کرد و منو نجات داد
کمکم کرد و دکترای مختلفی برای درمان جسم و روحم آورد
اول مطمئن نبودم چرا، ولی وقتی داستان زندگیش رو تعریف کرد متوجه شدم.
اینروزا واقعا تلاش می‌کنم اما گاهی خسته میشم
تنها فکر کردن به یه چیز آرومم میکنه..
انتقام
میخوام برگردم و انتقام بگیرم
بهتره نوشتن خاطرات رو برای امروز تموم کنم.
باید زودتر حالم خوب بشه تا بتونم برم پیش دخترم و جونگ کوک
راستش نمیدونم بعدا با این دفتر چیکار کنم ولی دوست ندارم دخترم اینو بخونه..هیچوقت..]]
لارا
*پایان فلش بک*
       
قبل از اینکه سوالی از لارا بپرسه موبایلش زنگ خورد و مجبور شد جواب بده.
-باید با هم حرف بزنیم هه را
~در چه موردی؟؟
-طلاق گرفتن
~........
-هه را گوش میدی؟!
~اااا من متأسفم، یادم اومد برای کاری باید برم خارج از شهر و نمیتونم ببینمت. بعدا با هم صحبت میکنیم
-هه را؟؟؟
با تعجب به موبایلش نگاه کرد.
اون قطع کرده بود..

با دیدن اسم آقای وانگ روی صفحه ی گوشیش لبخندی زد
+پیرمرد پول پرست
تماس رو وصل کرد
+بله آقای وانگ؟؟
آقای وانگ: در مورد پیشنهاد فکر کردم و تصمیم گرفتم قبولش کنم
+انتخاب درستی کردید مطمئنم رئیس کیم هم از شنیدنش خوشحال خواهد شد
آقای وانگ:کِی میتونم قرارداد رو امضا کنم
+بعد از اینکه با آقای جانگ صحبت کردید و در مرحله ی انتقال سهام بودید
آقای وانگ:امیدوارم کارها به خوبی پیش بره و مشکلی پیش نیاد
+منم همینطور

بعد از اومدن سوجین اون رو روی پاهام گذاشتم.
و نگاهم رو بین سوجین و جونگ کوک رد و بدل کردم
-صبر کن..چرا رفتی روی پای مامانی نشستی؟؟ پس من چی؟!
سوجین:چیکار کنم حالا؟؟
-چطوره که تو و مامانی بیاید روی پاهای من بشینید
سوجین:خیلی خوبه
با ذوق، سریع رفت پیش جونگ کوک
هردو منتظر به من نگاه کردند
تک خنده ای کردم و روی اون یکی پای جونگ کوک نشستم
در همون لحظه دستش رو از زیر لباسم رد کرد و روی کمرم اشکال نامفهوم می‌کشید.
چشمام رو ریز کردم و به چهره ی شیطونش خیره شدم..
+من یه پیشنهادی دارم
سوجین:چی؟؟
+امروز باهم بریم بیرون. پارک، رستوران و هر جایی که بشه
سوجین:آررره..پارک
-فکر خوبیه
سوجین:من میرم لباس انتخاب کنم
و با قدم های کوچیک اما سریع به سمت اتاقش رفت.
داشتم به مسیر رفتنش نگاه میکردم که جونگ کوک به باسنم چنگ زد
با تعجب بهش نگاه کردم
+دیوونه شدی؟
-اگه این وضعیت همینطوری ادامه پیدا کنه حتما دیوونه میشم
+معلومه داری شرایط سختی رو میگذرونی
-حتی نمیتونی تصور کنی
به عضوش اشاره کردم و پوزخندی زدم
+مطمئنی هنوز مثل قبلا میمونه چون خیلی وقته کار نکرده. قطعا به خوبی سابق نیست
نیشخندی بهم زد
-باور کن حتی میتونه بهتر از قبل باشه چون بیش از اندازه منتظر بوده تا جایی که باعث میشه همون لحظه به بچه ی دوم فکر کنم
به بازوش ضربه ی آرومی زدم
+خیلی پررو شدی
از گردنم گاز ریزی گرفت 
با صدای آرومی آخی گفتم
-میدونم که دوسش داری

فاصله ی بین لباشون رو از بین برد و لب پایینی لارا رو به دندون گرفت.
به نرمی همدیگه رو میبوسیدند و صدای بوسشون فضا رو پر کرده بود.
جونگ کوک دو طرف کمر لارا رو گرفت و بیشتر به خودش چسبوند.
زبونش رو وارد دهن لارا کرد و بوسه رو عمیق تر کرد.
برای گرفتن اکسیژن چند سانتی از هم فاصله گرفتند و سعی در کنترل کردن نفس های به شماره افتادشون بودند.
+ما واقعا باید آماده بشیم
-اهه ایندفعه دیگه نه
+پس بزار کمک کنم
لارا دستش رو گرفت و به طرف اتاق حرکت کرد

در رو به آرومی بست و بعد اینکه از قفل شدنش مطمئن شد.
رو به روی جونگ کوک قرار گرفت و روی زانوهاش نشست.
دستش رو به سمت شلوار جونگ کوک برد 
دکمه و زیپش رو باز کرد و اونو همراه با لباس زیرش به سمت پائین کشید.
عضو تحریک شدش رو توی دستاش گرفت.
-لارا مطمئنی؟؟
با نگرانی پرسید
+آره

سوجین:من اون عروسک بزرگه رو میخوام
با دست کوچیکش به یه بازی جدید اشاره کرد...

مرد مسنی مسئول اون بازی بود و نحوه ی بازی رو توضیح داد.
'اگه بتونی با هفت تا تیر اون نشونه ها رو بزنی برنده ی بزرگترین عروسکی که اونجاست میشی
جونگ کوک سریع کتش رو درآورد و آستین لباسش رو بالا زد.
به خودش اشاره کرد
-تا میتونی از این منظره ی زیبا لذت ببر چون کمتر کسی شانسش رو داره
سوجین با حالت سوالی نگام کرد
لبخندی زدم
+چیزی نیست فقط بابایی یکم زیادی خودشو دوست داره

5 تا از نشونه ها رو زده بود و فقط دو تا مونده بود.
بعدی هم زد ولی آخری
تیرش خطا رفت
اما اون مرد مسن با مهربونی از ما استقبال کرد و گفت میتونیم اون عروسک رو ببریم
فقط مشکل اینجا بود که عروسکه از سوجین بزرگتر بود و صحنه ی خنده داری ایجاد کرده بود.
در آخر جونگ کوک با یه دستش سوجین رو بغل کرد و با اون یکی دستش عروسک رو گرفت

تیکه ای از پیتزاش رو گاز زد و به جمع سه نفرشون نگاه کرد
جونگ کوک با جدیت خاصی غذا می‌خورد
سوجین گازهای کوچیک کوچیک میزد
اگه همین الان هم میگفت خوشبخت ترین زن دنیاست دروغ نبود..
آرامشی که این روزا می‌گرفت میتونست بخش بزرگی از درد هایی که روحش رو آزار داده تسکین بده.
ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید و با حرف سوجین به سرفه افتاد 
این اتفاقی مشترک با جونگ کوک بود
سوجین :مامان منو چطوری حامله شدی؟
+خب..درواقع..لک ل..
سوجین:چون میدونم داستان لک لکا دروغه. هر کی باور کنه یه احمقه
+اها..درسته..پس..ببین..وقتی دو نفر خیلی همدیگه رو دوست داشته باشند و باهم زندگی کنند میتونند بچه داشته باشند و..جونگ کوک نمیخوای چیزی بگی
-آره..و بعدش اگه با هم رفتند توی اتاق و حرفای مهم زدند و کارای مهم تری کردند کار تموم میشه.
سوجین:منم میخوام مامان بشم ولی دوست دارم اول با جیمین و یونگی ازدواج کنم.
با تعجب به حرفاش گوش داد
+این یونگی دقیقا همون یونگیه که من بهش فکر میکنم
-باور کن رفتارش با بچه ها کاملا متفاوته
+اون عموها گفتند میخوان با دختر کوچولوی من عروسی کنند؟!
سوجین:نه من اصرار کردم اونا هم قبول کردند
از حرفاش هر دو به خنده افتادند
..............
شماره ی هه را رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده
~چی میخوای؟!
+زنگ زدم تا باهات معامله کنم
~چه معامله ای؟؟
+درواقع میشه گفت دارم بهت فرصت میدم.. که همه چی رو به جونگ کوک بگی و همینطور ازش طلاق بگیری
دیوانه وار ‌خندید
~اونوقت چرا باید اینکارو بکنم!
+چون به خاطر پدرت مجبوری 
~لارا مثل اینکه واقعا دیوونه شدی
+خوب گوش کن..مدارک مهمی دارم که برای پیدا کردنش آدمای زیادی استخدام شدند و اون مدارک چیزای جالبی رو مشخص میکنند از جمله فساد و فرار مالیاتی، رشوه، فساد اخلاقی و خیلی چیزای دیگه..فکرش رو نمیکردم اما پدرت از خودت بدتره
~حواست باشه داری چی میگی لارا
+الان این اهمیت داره که شرطم رو قبول میکنی و پدرت نجات پیدا میکنه یا اینکه..
~منو با این چیزا تهدید نکن چون کارساز نیست و الانم  فکر میکنم چیزی نشنیدم.
+باشه هر جور مایلی اما میخوام بدونم پدرت هم همین نظر رو داره؟؟ یعنی چه واکنشی نشون میده اگه بفهمه دخترش قرار نیست کمکش کنه؟!
~لارا تو اینکارو نمیکنی
+متأسفم ولی الان دقیقا روبه روی دفتر  پدرت هستم
~لار..
بدون اینکه به حرفش گوش کنم گوشیم رو خاموش کردم
...........
بعد از صحبت با منشی و تائید شدن وقت قبلی به داخل دفتر آقای جانگ رفت.

تعظیم کوتاهی کردم
آقای جانگ: پارک لارا، درسته؟
+بله
آقای جانگ: خب..برای چی می‌خواستید منو ببینید
+قبل از اینکه صحبت کنیم بهتره یه نگاهی به این مدارک بندازید
و کپی تمام مدارک رو روی میزش گذاشتم

هر ثانیه که میگذشت نفسای اون مرد سنگین تر میشد
چشماش کم کم به رنگ خون دراومدند
و دستاش از عصبانیت مشت شده بود
فقط یه جرقه ی کوچیک لازم بود تا این انفجار رخ بده.
+من میتونم شما رو به راحتی زمین بزنم
آقای جانگ بدون هیچ فکری به لارا حمله کرد تا اونو از روی این سیاره محو کنه ولی قبل از اینکه دستش بهش برسه  لارا خودش رو کنار کشید.
+اگه پیشنهادمو قبول کنید بیخیال این چند تا برگه میشم.
آقای جانگ کمی به خودش اومد و به لارا نگاه کرد
+من قبلا با  دخترتون صحبت کردم و درحقیقت اون همون فردیه که میتونه کمکتون کنه اما قبول نکرد و ترجیح داد شما محکوم بشید..من گفتم بهتره با شما هم صحبت کنم
اخم غلیظی روی پیشونی مرد نشست
آقای جانگ: دخترم چه ربطی به این ماجرا داره؟!
+دخترتون نقش اصلی رو داره. اون با من و زندگیم کاری کرد که فراموش شدنی نیست. کسی که الان شوهر خطاب میکنه درواقع پدر بچه ی منه همینطور من و جونگ کوک خیلی قبل تر از این ازواج با هم بودیم اما اون بعد از اینکه از وجود من باخبر شد کاری کرد چند سال از زندگیم تباه بشه..الان من میخوام هه را به تک تک کاراش پیش جونگ کوک اعتراف کنه و بعدش ازش طلاق بگیره درمقابل شما در امان خواهید بود
آقای جانگ:چطور میتونم اعتماد کنم؟!!
+مگه راه دیگه ای هم دارید!..

+جونگ کوک خیلی خستم
بدون گفتن کلمه ای لارا رو در آغوش گرفت
+فقط یکم دیگه صبر کن. به زودی حقیقت مشخص میشه
-راستش مطمئن نیستم بخوام بدونم یا نه
+چرا؟
-اینکه بفهمم همه چیز متفاوت با اون افکاری که داشتم بوده زجر آوره چون معنیش اینه که بهت بدی کردم و دیگ..
+هیچی نگو..فقط بزار واقعیت برای همه معلوم بشه
روی موهاش بوسه ای زد و با گفتن باشه ای دیگه ادامه نداد

چند روز از صحبتم با آقای جانگ میگذشت و هنوز خبری نشده بود..
این داشت نگرانم میکرد.

صورتم رو شستم و بیرون اومدم ولی دیدم هه را روی مبل خونه نشسته
بهش نزدیک تر شدم.
با دیدنش برای اولین بار دلم براش سوخت
زیر چشمش کبود شده بود و گوشه ی لبش زخم بود..
-چی میخواستی بگی هه را ؟
آب دهنش رو قورت داد و به جونگ کوک نگاه کرد
~میخوام حقیقت رو بگم..اینکه همه چی نقشه ی من بود

My Life FFWhere stories live. Discover now