+میدونم ولی این بچه ی منه و به خودم ربط داره که درموردش چه تصمیمی بگیرم
خنده ی عصبی کرد
جیمین:چه جالب نکنه خودت تنهایی حامله شدی؟!!
+لطفا بس کن
دستمو گرفت و منو به سمت در کشوند
جیمین:اینطوری نمیشه.. همین الان میریم و به جونگ کوک میگی حامله ای
+دیوونه شدی مثل اینکه یادت رفته که امروز ازدواج کرد
جیمین: نخیر، یادم نرفته ولی جونگ کوک باید مسئولیت بچش رو قبول کنه
دستم رو با شدت از دستش بیرون کشیدم
+نمیخواااااام. اگه بچه رو نخواد چی یا اگه خواست ازم بگیرتش چی؟!حتی نمیدونم دقیقا چرا داره این کارها رو میکنه
عصبانی بودم یا بهتر بگم بیشتر میترسیدم... جیمین با حرفام به فکر فرو رفته بود و آروم تر از دقایق قبل بود
جیمین:ولی اینطوری که نمیشه. تا کِی میخوای ازش پنهان کنی؟این موضوعی نیست که به راحتی ازش بگذری و بگی بعدا تصمیم میگیرم
+میدونم که نگرانمی ولی خودم تصمیم میگیرم که چیکار کنم.
جیمین:باشه ولی یه شرط داره
+چی؟؟!
جیمین:باید بیای و با من زندگی کنی
+چرا فکر کردی قبول میکنم؟!!!!
جیمین:لارا تو توی شرایطی نیستی که تنهایی زندگی کنی. حتی اگه الان به بقیه هم بگم اونا هم نمیزارن تو تنها باشی پس بهتره که قبول کنی
+من نمیخوام سربار کسی باشم. خودم میتونم از پس مشکلاتم بر بیام
جیمین:باشه پس چند لحظه صبر کن
جیمین رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت
جیمین:خب بریم
+کجااااااااا؟!
جیمین:چرا داد میزنی....... شنیده بودم که خانم های باردار توی این دوران به هرچیزی حساس میشن
+اصلا اینطور نیست. اصلا
جیمین:باشه تو راست میگی... اها داشتم میگفتم.... باید بریم خونه ی جین چون همه قراره اونجا جمع بشیم.
+برای چی؟؟؟
جیمین:از اونجایی که تنهایی نمیتونم راضیت کنم نیروی کمکی خبر کردم
+یعنی الان همه چی رو بهشون گفتی؟
انگار که چیزی نشده باشه تایید کرد
جیمین:آره همه چی رو گفتم و اعتراضی در کار نباشه چون من در آخر میگفتم پس نمیخواد با حرفای اضافه خودتو خسته کنی
نفسم رو با حرص بیرون دادم. واقعا داشتم دیوونه میشدم
زنگ در خونه رو زدیم و همون لحظه در باز شد...
وارد خونه ی جین شدیم و در کمال تعجب همه زودتر رسیده بودند
بیخیال رفتم و روی مبل نشستم که با پنج جفت چشم مواجه شدم
+من حرفی ندارم پس اینطوری نگام نکنید
با این حرفم به خودشون اومدند و عادی نشستند
جیهوپ:یعنی نمیخواستی به ما بگی
نگاه پر حرصی به جیمین کردم
+اگه ایشون میزاشتند بعدا و در فرصت مناسب این موضوع رو با ملایمت کامل بیان میکردم
تهیونگ:اوه اوه مثل اینکه خیلی عصبانی شده. وقتی اینطوری حرف میزنه یعنی توی دلش داره فحش میده
جین:اذیتش نکنید.
و بعد ظرفی از خوراکی های مختلف جلوم گذاشت
جین:فعلا اینا رو بخور که واست خوبه
شوگا:من فکر کردم چاق شدی نگو به خاطر این بوده
+هی اونقدرا هم شکمم بزرگ نیست. فقط یه برآمدگی کوچیکه
تهیونگ:وای میخوام بهش دست بزنم
خندم گرفت
+باشه بیا دست بزن
با شوق اومد کنارم و دستش رو شکمم گذاشت
تهیونگ:وای میتونم حسش کنم
+چه جالب چون هنوز نمیتونه حرکت کنه
با این حرفم همه زدند زیر خنده
واقعا از اینکه کنارم بودند و همراهیم میکردند ممنون بودم.
جیهوپ:خب دیگه شوخی بسه... من تمام حرفا رو خلاصه میکنم... لارا تو نمیتونی تنها بمونی و باید پیش یکی از ماها باشی. اینجوری مطمئن میشیم که حالت خوبه
+گفتم که من از پس خودم برمیام و مشکلی ندارم
نامجون:منطقی باش. اگه یه وقت شب دردت گرفت یا چیزی پیش اومد تا بخوای به یکیمون زنگ بزنی که بهت برسه ممکنه مشکل ساز بشه
+میدونم. ولی الان احساس میکنم که یه بار اضافم
شوگا:احساس نکن
+باشه ولی باید اجازه بدید گاهی هم توی خونه ی خودم بمونم
همگی باشه ای گفتند
جیهوپ:حالا جنسیتش چیه؟
+نمیدونم فردا میخواستم برم پیش دکتر
جیمین:باشه پس من میبرمت
+نیازی ن...
جیمین:میشه یه بار هم که شده مخالفت نکنی
تهیونگ:وای کاشکی دختر باشه
جین:دختر و پسر فرقی نداره ولی اگه پسر باشه که باحال میشه
جیهوپ:باید دختر باشه که موهاشو خرگوشی بست
+وقتی رفتم میفهمیم دیگه نمیخواد بحث کنید
جین:فقط داریم نظراتمون رو به اشتراک میزاریم
+آره دارم میبینم
شوگا:حالا میخوای پیش کی بمونی؟
+خیلی سخته.هر کدومتون شخصیت های متفاوتی دارین. اگه پیش جین باشم همیشه غذاهای خوشمزه گیرم میاد. پیش شوگا هم امنیتم تضمین شدس و اگه یه وقت شب خواستم چیزی بخورم و سروصدا شد میدونم بیدار نمیشه که اذیت بشه. در مورد جیهوپ هم اینکه همیشه باعث میشه خوشحال باشم و لبخند بزنم و تهیونگ هم نمیزاره هیچوقت اذیت بشم و همیشه کمکم میکنه.اگر هم برم پیش نامجون مطمئنا کلی چیزای جدید یاد میگیرم و بچم نابغه میشه و جیمین هم هر کاری میکنه تا راحت باشم و به خوبی این دوران رو رد کنم...... پس نمیتونم انتخاب کنم
جیهوپ:وای احساساتم برانگیخته شد...
خندم گرفت
+دیوونه
تهیونگ:خب پس هر کدوم از ما وسایلی از خودش رو بیاره بزاره جلوی لارا ولی نباید بدونه که وسایل مال کدوم یکی از ماهاست و هر کدوم رو که انتخاب کرد همون انتخاب میشه
نامجون:قبول
شوگا:لارا چشماتو ببند و تقلب نکن وگرنه خودم میبندمش
+باشه عصبی نشو
چشمامو باز کردم که با وسایل مختلف روبه رو شدم..
یه انگشتر. گردنبند. دستبند. پاک کن. نخ. چسب
خندم گرفت
+چرا این سه تا با اون سه تا انقدر فرق دارند
جین:تو فعلا انتخاب کن
با دقت به همشون نگاه کردم ولی واقعا نمیدونستم که هر کدوم مال کیه....
در آخر دستبند رو برداشتم و وقتی سرم رو آوردم بالا با لبخند همیشگی جیمین روبه رو شدم
جیمین:تبریک میگم انتخابت عالی بود
+ولی واقعا مشکلی با این موضوع نداری؟
جیمین:باید یادآوری کنم این پیشنهاد خودم بود
+قول بده هروقت خسته شدی یا احتیاج داشتی که تنها باشی بهم بگی به هر حال تو هم آدمی
جیمین:قول
+به خاطر همه چی ممنونم. جدی میگم
شوگا:احساساتی نشو... فقط یادت نره که بگی دختره یا پسر
+باشه
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم
ربع ساعت طول کشید تا رسیدیم
و بعد از پارک کردن ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
نگاهی به خونه انداختم
+از آخرین باری که اومدم خیلی تغییر کرده.
جیمین:اصلا یادت هم میاد آخرین بار کِی بود؟؟
+آره، خیلی وقت پیش بود. با جونگ کوک اومدیم که......
نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم و بحث رو عوض کردم.نمیخواستم چیزی رو به خاطر بیارم
+حالا من کجا باید بمونم؟!!
جیمین:الان میرم اتاقت رو آماده میکنم.... تا اون موقع برو تلویزیون رو روشن کن. امشب فیلم های قشنگی پخش میشه
+مطمئنی کمک نمیخوای؟؟
جیمین:نه. تو فقط استراحت کن
+مرسی
بی حوصله کانالا رو بالا و پایین میکردم ولی چیزی پیدا نکردم. پس اون فیلمایی که قرار بود پخش بشن کجان.!!
همون موقع که میخواستم تلویزیون رو خاموش کنم عکس جونگ کوک رو دیدم...... خبر ازدواجش بود....
چشمام رو بستم و سعی کردم آروم باشم
جیمین:لارا الان دی....
با دیدن وضعیتم سریع تلویزیون رو خاموش کرد
جیمین:دیگه نباید با دیدن این چیزا خودت رو اذیت کنی. هوم؟؟
احساسات درهمی داشتم. حتی نمیدونستم کدوم درسته.....
+ولی چرا دیدنش هنوزم هیجان زدم میکنه!!
با بغضی که داشت خفم میکرد ادامه دادم
+چرا هنوزم میخوام ببینمش؟ چرا با اینکه میدونم منو از زندگیش بیرون کرد بازم میخوام که به زندگیم برگرده.. چرا؟؟؟
جیمین بدون حرفی بغلم کرد و آرومم میکرد ولی اون کسی که میتونست آرومم کنه جیمین نبود...
( صبح )
چشمام رو آروم بازکردم.
داخل اتاقی بودم که نمیشناختم.
احتمالا همون اتاقیه که برام آماده کرده بود.
ولی کِی منو آورد تو اتاق. اصلا کِی خوابم برد!
دست و صورتم رو شستم و بیرون اومدم
جیمین:صبح بخیر خانم خوش خواب
+صبح بخیر. راستی تو منو بردی تو اتاق؟؟
جیمین:نه پس. اصلا هم که کمرم درد نگرفت
+میتونستی بیدارم کنی
جیمین:اینو به عنوان تشکر در نظر میگیرم
لبخندی زدم
+ممنون
جیمین:حالا بیا صبحونه بخوریم که زودتر بریم دکتر
وارد مطب دکتر شدیم و منتظر بودیم که نوبتم بشه..
بعد از چند دقیقه نوبتم شد.........
روی تخت دراز کشیدم و لباسم رو کمی بالا دادم تا دکتر کارش رو شروع کنه ..
شکمم با مایعی پوشیده شده بود و دستگاهی که روی اون گذاشت واقعا سرد بود
دکتر:خب بزار ببینیم این کوچولو دختره یا پسر؟؟
بیش از اندازه ذوق داشتم و همینطور هیجان زده بودم و با دقت به مانیتور دستگاه نگاه میکردم با اینکه هیچی نمیفهمیدم و هر چی بیشتر میگذشت بهتر به این موضوع پی میبردم ولی برام جالب بود.
جیمین هم با قیافه ای متفکرانه ای داشت شکل های نامفهومی که روی صفحه بود رو بررسی میکرد تا شاید بتونه بچه رو ببینه
دکتر:باید بگم قراره صاحب یه دختر خوشگل بشید
جیمین:واااااااااای دختررررره
لبامو غنچه کردم و با ناراحتی گفتم
+ولی من الان باید با ذوق اینو میگفتم
دکتر:مثل اینکه شوهرتون بیشتر ذوق دارند
لبخندی زدم. منم خیلی دلم میخواست اون فرد الان توی این شرایط کنارم میبود ولی.....
+راستش، اون دوستمه.
سوار ماشین شدیم و به همه خبر دادیم که بچه دختره
با کلی جیغ و داد و تبریک مواجه شدم... احساس بهتری داشتم.
اینکه تنها نیستم
جیمین:خب حالا کجا بریم؟؟ باید بریم وسایل و لباس بخریم نه؟!!
+نه هنوز خیلی زوده.. میگم میشه که.. میشه منو جلوتر پیاده کنی
جیمین:چرا؟؟!
+میخوام یه جایی برم و لطفا نپرس کجا
جیمین:هر جا میخوای بری بهم بگو مگر اینکه جایی باشه که میدونی قبول نمیکنم
+زود برمیگردم
جیمین:لارا اگه میخوای بری پیش جونگ کوک همین الان بهم بگو
زیر لب آره ای گفتم
جیمین:الان میخوای بگی کی هستی؟ یا اصلا چی میخوای بگی؟
+دیشب رو باهم گذروندند پس الان حتما خوابن و نمیفهمند کسی اومده
جیمین:بعد تو هم میخوای بری توی اون وضعیت ببینیش
سرم رو پایین انداختم و با انگشتام بازی کردم
جیمین:واقعا این کار راضیت میکنه با اینکه میدونی فقط خودت رو بیشتر اذیت میکنی.. مطمئنی؟
+اوهوم
جیمین:باشه
میخواستم رمز خونه رو بزنم ولی دستام میلرزید. یعنی این کار درسته..
بیخیال همه چی شدم و رمز رو زدم و رفتم داخل...
قدم هامو به آهستگی برمیداشتم تا صدایی ایجاد نکنه ولی در کمال بدشانسی اون دختر از اتاق اومد بیرون و فقط یه لباس تنش بود که اطمینان داشتم مال جونگ کوکه
مثل مجسمه سرجام خشک شدم و نمیدونستم چیکار کنم.
واسه ی این موقعیت برنامه ای نداشتم
~شما کی هستید؟!
+من.... من... راستش
همون موقع جونگ کوک هم از اتاق بیرون اومد و تا منو دید اخم غلیظی کرد....
لارا همین الان باید یه کاری بکنی،دختر به مغزت فشار بیار
و دقیقا بدون هیچ فکری شروع کردم به حرف زدن
+من خدمتکار این خونم
لعنتی آخه این چه حرفی بود زدی
~خدمتکار؟؟ جونگ کوک تو بهم نگفته بودی خدمتکار داری.
جونگ کوک نیشخندی زد
-نیازی نبود. اون فقط یه خدمتکاره
و بعد جلوی من اونو بغل کرد و بوسیدش
~جلوی بقیه شیطون نشو مثل اینکه هنوز ازم سیر نشدی.
اون دختر به سمت من اومد و دستش رو دراز کرد
-آشناییمون یهویی شد.من هه را هستم و شما؟؟
منم دستش رو گرفتم
+منم لارا
~فکر کنم از فردا بتونی کارت رو شروع کنی به هر حال امروز اولین روز ماست و بهتره تنها باشیم
+میفهمم
~جونگ کوک من دیگه میرم حموم
-باشه عزیزم منم یکم دیگه میام
جونگ کوک بعد از اینکه مطمئن شد که هه را رفت حموم دستم رو کشید و منو به سمت یکی از اتاقا برد و در هم قفل کرد
-لارا تو اینجا چه غلطی میکنی؟
واقعا جوابی نداشتم. چی باید میگفتم..اومدم یواشکی ببینمت.
-لارا عصبیم نکن. جوابم رو بده!! نکنه اومدی اینجا که زندگی منو خراب کنی
لبخند تلخی زدم
+یعنی انقدر دوسش داری که نگرانی زندگیت خراب بشه؟
-آره دارم که چی
+هیچی
-یعنی واقعا میخوای خدمتکار بشی، اونم اینجا
+باید چی میگفتم. نکنه میخواستی حقیقت رو بهش بگم
با پررویی تمام جوابش رو دادم. درواقع فقط نمیخواستم کم بیارم
-نکنه اینو گفتی که همیشه پیشم باشی یا بهتر بگم، معشوقم باشی..
تحقیر شدم.....
دوباره خورد شدم...
کم کم بهم نزدیک شد و منو به دیوار چسبوند و خودش رو بهم نزدیک کرد تا جایی که میشد.
خیلی نزدیک....
نفساش رو کنار گوشم میشنیدم و بعد لباش رو روی گردنم حس کردم.
سعی کردم خودم رو کنار بکشم اما بیشتر خودش رو بهم چسبوند
-حالا که اینطور انتخاب کردی عواقبش هم قبول کن
دستاش رو روی پاهام حس کردم که آروم آروم از زیر دامنم رد میشد
+ای.. این کار.... رو..ن.. نکن
-بهتره که دختر خوبی باشی تا زودتر کارمون تموم بشه
چشماش کاملا خمار شده بود و کنترل کردنش سخت بود
حرکت لباش روی پوستم همون لذت همیشگی رو بهم میداد ولی این لبا و بدن تا دقایقی پیش متعلق به فرد دیگه ای بوده و هنوزم هست
با تمام زوری که داشتم کنارش زدم
+تمومش کن... تمووومش کن...
بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود
+معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی!!... واقعا داری از روی احساساتت حرف میزنی؟!.... ازم انتظار داری اینارو باور کنم؟.. همینو میخوااااای؟؟ میخوای که منو عذاب بدی؟ آررره؟؟
بیشتر عصبی شد.
-همین الان از اینجا برو بیرون
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم
قبل از اینکه برم بیرون دوباره به جونگ کوک نگاهی انداختم و زیرلب گفتم
+الان باید دختردار شدنمون رو جشن میگرفتیم
ولی حرفام رو نشنید چون توی افکار خودش غرق شده بود
سریع سوار ماشین شدم
جیمین با دیدن سر و وضع آشفته و بهم ریختم نگران شد
جیمین:حالت خوبه؟ مشکل چیه؟ چرا انقدر طول کشید؟!
با استرس بهش نگاه کردم
+من خوبم.... فقط... فقط یه کاری کردم که نمیدونم درسته یا نه..
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...