احساس کردم دیگه نمیتونم بایستم و تعادلم رو از دست دادم..
ولی قبل از اینکه بیوفتم جیمین محکم نگهم داشت
+ت... تو... چ... چی میگی؟
~لارا چرا رنگت پرید. نکنه به جیمین نگفتی و من سورپرایزت رو خراب کردم
+تو از کجا.... ؟
~کیفت از روی میز افتاده بود و تمام وسایلت روی زمین ریخته بودند منم وقتی داشتم وسایلت رو میزاشتم توی کیفت عکس سونوگرافیت رو دیدم. چون قبلا مال دوستام رو دیده بودم میتونستم بچه رو تشخیص بدم ولی لارا مگه تو چند ماهته؟!!
+خب. م...من....
جیمین به دادم رسید
جیمین :قرار بود یه جشن بزرگ به خاطرش برگزار کنیم ولی شما زودتر فهمیدید
~ یکم برای بچه دار شدن زود نیست؟
جیمین:درواقع من اصرار کردم چون میخواستم هرچه زودتر با لارا یه خانواده تشکیل بدم
صورت جونگ کوک هر لحظه قرمزتر میشد و خیلی بد بهم نگاه میکرد
به جیمین ضربه ی آرومی زدم تا دیگه حرفی نزنه چون داشت زیاده روی میکرد
سعی کردم خونسرد باشم ولی با صدای جدی و سرد جونگ کوک تمام استرسم برگشت
-لارا تو چند ماهته؟
+زیاد نیست
و نگاهمو ازش دزدیم
+جیمین من خیلی خستم میشه دیگه بریم؟
جونگ کوک لبخند ترسناکی زد
-ولی ما هنوز شروع هم نکردیم
+نه دیگه بهتره بریم.
دست جیمین رو گرفتم و با خودم کشیدم تا زودتر از این محیط خارج بشم
+چرا اینکارو کردی؟ تو الان خودت رو بابای این بچه معرفی کردی
جیمین:میخواستم بهت کمک کنم
+ولی خودت رو توی دردسر انداختی. من نمیخوام اینطوری بشه
جیمین:نگران من نباش
خواستم جوابش رو بدم که با صدای در متوقف شدم
+منتظرِ کسی بودی؟!
جیمین:نه
جیمین رفت در رو باز کرد
جونگ کوک اومد داخل و یقه ی جیمین رو گرفت و مشت محکمی بهش زد و مشت بعدی و مشت بعدی
سریع رفتم سمتش و هولش دادم
رفتم کنار جیمین
+جییییییمین...متأسفم،متأسفم
با عصبانیت به جونگ کوک نگاه کردم
+ داری دیوونم میکنی مشکلت چییییه؟! نکنه مستی؟؟
-باید حرف بزنیم
+نمیخوام. من با تو حرفی ندارم
-ولی من دارم
+چه خوب برای خودت نگهشون دار
-جیمین مارو تنها بزار، لطفا
+خیلی پررویی میای میزنیش و بعد ازش خواهش میکنی...
-لارا بچه نشو. ما... الان... باید... باهم.. حرف بزنیم
+گفتم نمیخوام
جیمین صداش رو آرومتر کرد و طوری که فقط من بشنوم باهام صحبت کرد
جیمین:لارا بهتره باهاش حرف بزنی، من بیرون منتظر میمونم هر اتفاقی افتاد فقط صدام کن
+جیمییییین نرووووو.. من حرفی با این شخص ندارم
اما رفت
جونگ کوک آرومتر شد و اومد کنارم نشست....
-این چرت و پرتا از کجا اومده؟!
+کجای حرفام چرت و پرت بود؟
-حاملگیت،دوست شدنت با جیمین. نکنه انتظار داری اینا رو باور کنم!!
+اگه باور نکرده بودی اون بلا رو سر جیمین نمی اوردی
-پس یعنی با جیمین به من خیانت میکردی و من نمیدونستم؟!
+خفه شو. من مثل تو نیستم
با عصبانیت از جاش بلند شد و گلدونی که روی میز بود رو برداشت و محکم پرتابش کرد......... گلدون با صدای بدی شکسته شد
+داریییی چه غلطی میکنی؟
میخواست بره وسایل دیگه ای رو برداره و بشکونه...
با احتیاط رفتم پیشش و قبل از اینکه چیز دیگه ای پرت کنه دستاشو گرفتم......
میتونستم حلقه ای اشکی که توی چشماش شکل گرفته بود رو ببینم..... جونگ کوک داشت گریه میکرد
بدون فکر بغلش کردم... اونم حلقه ی دستاش رو دورم محکمتر کرد
-چرا باید اینطوری بشه؟مگه بهم قول ندادی که کنارم باشی پس اینا چیه! چرا اونی که از این به بعد بهت آرامش میده کسی که بهت عشقش رو تقدیم میکنه باید جیمین باشه؟!
از اینکه انقدر درمونده ببینمش بیشتر عذاب میکشیدم
+جواب تمام اینا همش پیش خودته. این تو بودی که زدی زیر همه چیز و خواستی یه زندگی جدید با یه آدم جدید شروع کنی... حالا مقصر کیه؟! اونی که ازم رو برگردوند، اونی که توی یه لحظه زندگیم و جونم رو ازم گرفت تو بودی....همه چی رو زیر پات گذاشتی و حالا از من میخوای توضیح بدم درصورتی که این تویی که باید توضیح بده!!!.....
از بغلم بیرون اومد و منو با خودش برد و کنارش نشوند
-میدونم که هنوزم عاشقمی وگرنه دوباره نمیومدی تو اون خونه و نقشِ یه خدمتکار رو بازی نمیکردی یا حتی وقتایی که بهت نزدیک میشم حتی یک ثانیه هم تحمل نمیکردی و از اونجا میرفتی ولی من......
دستش رو روی شکمم گذاشت
-قضیه ی اینو نمیفهمم، مگه چقدر با هم بودید که اینطوری بشه. حتما داری دروغ میگی مگه نه؟؟ .....
+بحث رو عوض نکن اول بگو که دلیل این کارات چیه؟؟؟
-بزار فقط یه سوال ازت بپرسم؟.
+جوووونگ کووووک
-لطفا!!!
+بپرس
-چند ماهته؟
با دستپاچگی بهش نگاه کردم
+به تو ربطی نداره
-اگه به من ربطی داشته باشه و نخوای بهم بگی چی؟!!
نفسام به شماره افتاده بود...نمیدونستم چیکار کنم برای همین میخندیدم که خونسرد به نظر بیام ولی مطمئن نبودم موفقم یا نه
+اینو بدون که به تو یکی مربوط نیست. حالا هم از این خونه برو بیرون و قبل از اینکه منو بازخواست کنی به رفتار و حرفای خودت فکر کن
با ناراحتی بهم نگاه کرد
-فکر کردی این خواسته ی خودمه
+پس خواسته ی کیه؟!!
لبخند تلخی زد و پیشونیم رو بوسید.....
با صدایی که شبیه زمزمه بود ادامه داد
-فقط میتونم بهت بگم که احساساتم نسبت به تو هیچوقت دروغ نبود
قبل از اینکه از خونه بره بیرون بدون اینکه بهم نگاه کنه شروع کرد به صحبت کردن
-متاسفم که همیشه گیجت میکنم ولی من نمیتونم ببینم متعلق به شخص دیگه ای باشی از طرفی هم نمیتونم کنارت باشم. میدونم خودخواهم اما به وجودت نیاز دارم. اگه فردا نیومدی درکت میکنم ولی اگر هم اومدی بهم لطف میکنی....میدونم داری یه چیزی رو ازم پنهان میکنی ولی منتظر میمونم که خودت همه چی رو بگی
و بدون حرف دیگه ای رفت و منو با دنیایی از سوال تنها گذاشت
دیشب اصلا نتونستم بخوابم ذهنم درگیر تک تک حرفاش بود... هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم
اینکه راجع بهش اشتباه نمیکردم درست بود ولی اون اجباری که داره ازش حرف میزنه برای چیه.
+اوووووف..کوچولو تو چی فکر میکنی، بابات شبیه یه معما شده ولی مهم اینه که احساساتش تغییر نکرده ...اینکه نمیتونه خودش رو پیش من کنترل کنه خیلی خوشحالم ميکنه. وای من چرا اینا رو به تو میگم این چیزا مناسبت نیست و وقتی بزرگ شدی باید بفهمی ولی جدی بابای جذابی داری نه؟؟ البته که منم حرف ندارم و تکم......
جیمین:لارا اول صبحی چقدر حرف میزنی اون بچه هم با حرفات دیوونه کردی
+این حرفا بین منو و دخترمه و بهتره شما دخالت نکنید
بلند خندید
جیمین:باشه باشه شما و خانم کوچولوتون رو تنها میزارم.. فقط..امروز هم میخوای بری؟؟ یعنی بهتر نیست که..
+میرم. تا نفهمم چی شده بیخیالش نمیشم
جیمین:پس موفق باشی ولی اگه کاری داشتی حتما خبرم کن
+باشه مرسی
دوباره اینجام ولی با این تفاوت که دیگه به جونگ کوک مطمئنم
-واقعا اومدی؟
برگشتم و دیدم که فقط یه شلوار جین پوشیده و نگاهم روی بدنش ثابت موند
-میتونم جاهای بیشتری رو بهت نشون بدم
با خجالت سرم رو بالا آوردم
+فقط تو فکر بودم نمیخواستم تو رو دید بزنم
-هنوز نفهمیدی که توی دروغ گفتن افتضاحی
+حالا هرچی. هه را کجاست؟
-رفته خانوادش رو ببینه
-ممنونم که اومدی
منو توی بغلش انداخت...با دقت بهش نگاه کردم،لبخندش، چشماش..
-فکر نمیکنی امروز خیلی میری توی فکر؟؟
+هی، به من تیکه ننداز
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و بعد لباش رو روی لبام.بوسه هر لحظه عمیق تر میشد و منم بی اراده همراهیش میکردم
بوسه رو قطع کرد
+حقیقت رو بهم بگو
و شروع کرد به بوسیدن اجزای صورتم و در حین بوسه هاش بهم میگفت که همه چی رو بهش بگم
دستاش رو آروم فشار دادم
+باشه.. باشه میگم
خودمم از این همه دروغ و پنهان کاری خسته شدم
بهم نگاه کرد و دستام رو توی دستاش نگه داشت
-میشنوم
+قضیه ی جیمین دروغ بود
لبخند پررنگی زد
-بعد از حرفای دیشب میدونستم که نمیتونه درست باشه و همینطور اگه چیزی بین شماها بود وقتی اینجا بودی نمیزاشتی بهت نزدیک بشم
+من نمیزاشتم نزدیک بشی ولی تو گوش نمیکردی
-به هر حال بدنت داشت برخلاف حرفات عمل میکرد
+و در مورد بچه..
لبخندش محو شد
-لارا تو واقعا حامله ای؟!
+تو که فهمیده بودی
-م... من فکر کردم اینا نقشه ی توئه که باعث بشه حسادت کنم حتی وقتی هه را گفت که اون عکس رو پیدا کرده فکر کردم کار خودته تا هه را متوجه بشه و بیاد همه چی رو بگه..واسه همین بهت گفتم که حقیقت رو بگی
لبخند کوچیکی بهش زدم
+ولی من واقعا یه کوچولو اینجا دارم
و به شکمم اشاره کردم
با استرس بهم نگاه کرد
-خب پس..
+این فسقلی مال من و توئه
-یعنی.....یعنی دارم بابا میشم؟!
+آره و منم مامان میشم
از جاش پرید..از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه
-لارا لارا لارا مرسییییییی مرسیییییییی
برق شادی رو از توی چشماش می دیدم
از اینکه الان اینطوری میبینمش هیجانزده شدم
همینطوری که بغلم کرده بود میبوسیدم و ازم تشکر میکرد
بعد از مدت ها احساس خوشبختی کردم
روی پاهاش دراز کشیدم
جونگ کوک با یکی از دستاش موهام رو نوازش میکرد و اون یکی دستش رو روی شکمم گذاشته بود
-میدونی الان بهترین خبر و هدیه ای که میتونستند توی عمرم بهم بدن رو بهم دادی. ازت ممنونم به خاطر تمام لحظاتی که برام ساختی و با اینکه تحقیرت کردم و کارایی میکردم که ازم متنفر بشی ولی پیشم موندی
دستم رو گرفت و بوسید
+گاهی اوقات نمیتونستم ادامه بدم ولی به خاطر کوچولو دوباره ادامه می دادم و امیدوار میشدم
-کوچولو؟؟
+آره از اول اینطوری صداش میکردم چون نمیدونستم دختره یا پسر
با تعجب بهم نگاه کرد
-مگه الان میدونی؟تو هنوزم نگفتی این کوچولو مال کدوم یکی از شیطونیامون بوده
+هییس دیگه جلوی دخترمون از این حرفا نزن
-قراره دختردار بشیم؟
با ذوق حرفش رو زد
+آره و این کوچولو تقریبا 4 ماه ودو هفتشه.... یه دختر کوچولوی زیبا چون یه بابای جذابی مثل تو و یه مامان خوشگلی مثل من داره
-به نفعته دیگه اینطوری حرف نزنی چون وقتی اینجوری ازم تعریف میکنی تحریک میشم
+بی جنبه نباش
ولی دیدم کاملا جدیه
+واقعا؟؟!
-اوهوم
+اوه خدای من.. یادم میمونه دیگه ازت تعریف نکنم!
-حالا که تعریف کردی پس عواقبش هم قبول کن..
+هی هی هی صبر کن. جدیدا غیرقابل کنترل شدی بهتره یه فکری به حال خودت بکنی!!
-تا تو هستی دیگه فکری نمیمونه
+هیچوقت عوض نمیشی..
-معلومه. ولی تو باید تنبیه بشی... یکی به این خاطر که تمام این مدت وجود دخترمون رو ازم پنهان کردی و دوم اینکه بهم نگفتی
+دوتاش که یکیه!!!
-وقتی میگم دوتاست پس یعنی دوتاست... تازه باید ببینم دیگه چی میتونم پیدا کنم
+فکر کردی منم ساکت میمونم... تازه بهت گفتم که جلوی دخترمون از این حرفا نزن
-من که اسم خاصی رو نگفتم. وقتی هم که بزرگ بشه میفهمه ما چیکار کردیم که به وجود اومده.....ولی از الان گفته باشم که هیچ پسری حق نداره نزدیکش بشه
+من..
حرفم با زنگ خوردن گوشی جونگ کوک قطع شد
گوشیش رو برداشت و گفت برمیگرده
داره چیکار میکنه!!!!
گوشم رو به در چسبوندم که خوب بشنوم
-هر کاری گفتی انجام دادم پس دیگه حق نداری بهش آسیب بزنی اون موقع تمام قول و قرارمون یادم میره
.......................
-حتی فکرش هم نکن وگرنه میدونم چیکارت کنم
......................
-من حواسم به همه چیز هست
......................
-اگه دیوونه بشم دیگه با هیچی نمیتونی جلوم رو بگیری
......................
-دیگه نمیخوام یه ثانیه هم به مزخرفاتت گوش بدم
در رو باز کردم و رفتم داخل
+جونگ کوک همه چی رو برام تعریف میکنی!! همین حالا
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...