با تمام قدرت دویدم
حتی نمیتونستم به پشت سرم نگاه کنم
با تکون دادن سرم دنبال ماشین جونگ کوک بودم
کجا رفته؟
از ترس گیر افتادن به دست اون شخص نمیخواست لحظه ای درنگ کنه و متوقف بشه..
در حالی که اصلا مطمئن هم نبود کسی دنبالش هست یا نه..
سعی کرد به طرف جایی که جمعیت زیاده بره
و موفق شد کافه ی نسبتا بزرگی رو پیدا کنه
بدون فکر اضافه ای واردش شد
برخلاف ثانیه های قبل با آرامش ظاهری و ژست خونسرد همیشگی به طرف تنها میز باقی مونده رفت و از شیشه به بیرون نگاه نامطمئنی انداخت
با دیدن دو مرد بزرگ جثه ولی آشنا نفسش توی سینش حبس شد
بلافاصله صورتش رو به سمت مخالف گرفت
صدای ضربان قلبش رو به وضوح میشنید
با دستای خیس از عرق و لرزونش صفحه ی موبایلش رو روشن کرد و با گیجی دنبال اسم مورد نظرش بود
به سختی کلمات رو نوشت و ارسال کرد
"به کمکت نیاز دارم..اون پیدام کرده"
( ارسال شده به آقای کیم )
-لارا داشتم از نگرانی میمردم. چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
+متأسفم حواسم نبود.
-الان کجایی؟؟ وقتی اومدم دنبالت نتونستم پیدات کنم چون دورتر ایستاده بودم و نگران بودم نتونی منو پیدا کنی.
چی باید بهش بگم؟ چرا باید فراموشی داشته باشی جونگ کوک؟
+من..من الان توی یه کافم روبه روش هم یه درخت بزرگه
-میدونم کجاست اما اونجا چیکار میکنی؟ چطور تا اونجا رفتی؟؟
+اه جونگ کوک سوال پرسیدن رو تموم کن و زودتر بیا
-باشه
با لرزش موبایلش پیامی که اومده بود رو باز کرد
( پیامی از آقای کیم )
"دارم برمیگردم و به زودی میبینمت..نگران چیزی نباش"
انگشتش رو روی صفحه ی موبایل حرکت داد و پیام دیگه تایپ کرد
"لطفا هرچه زودتر بیا من دیگه نمیتونم وگرنه ایندفعه واقعا قاتل میشم"
بعد از چند ثانیه جواب اومد
"دیوونه نشو لارا من نمیزارم دست به این کار بزنی.. فقط کاری نکن و منتظرم بمون"
نگاهم به در بود تا اینکه جونگ کوک با چهره ی پر از استرس وارد شد
نگاهش رو دور تا دور کافه گذروند تا چشمش به من افتاد
لبخند ساختگی زدم و دستام رو توی هوا براش تکون دادم
به سرعت اومد نزدیکم و روبه روم نشست
میخواستم همه چی رو تعریف کنم ولی یه لحظه دیروز یادم اومد
من به جونگ کوک گفته بودم که یه ازدواج اجباری داشتی و به اصرار نامادری و پدر اون دختر بوده ولی چرا وقتی خبر اینکه پدر هه را میخواد منو ببینه رو بهم گفت انقدر عصبی بود؟؟ چرا حتی نپرسید داخل زندان چیکار میکنه؟؟ چرا الان باید با ترس و استرس به من نگاه کنه؟؟ چرا اصرار داشت خودش منو برسونه؟ چرا اصلا واکنشی نسبت به این ازدواج اجباری نداشت؟
اون داره چی رو پنهان میکنه؟
مطمئنم که فراموشی داره چون خودش گفت..من بهش اطمینان دارم.
واقعا داره چی میشه؟
-چطور اومدی اینجا؟ چرا به من زنگ نزدی؟
+م..من نتونستم پیدات کنم برای همین فکر کردم رفتی
-لارا کافی بود زنگ بزنی
+دیگه تموم شد
نفس راحتی کشید
-باشه باشه مهم اینه حالت خوبه
+مگه قرار نبود حالم خوب باشه؟
-منظورم این نبود..یعنی..اصلا..بگو که آقای جانگ چی بهت گفت
فکر کنم دونستن دیوونگی همسر سابقش و مرگ نامادریش بدون جزئیات کافی باشه
تمام اون قسمتایی که لازم بود رو بهش گفتم و منتظر واکنشی شدم
اما..
با ابروهای بالا رفته و قیافه ی متعجب بهش نگاه کردم
+نمیخوای چیزی بگی ؟؟
-چی بگم؟
+زیادی بیخیال نیستی؟ بعد از گفتن اون حرف ها چطور میتونی انقدر خنثی باشی!
-لایق اتفاقاتی هستند که برای جفتشون افتاده من دیگه چه حرفی میتونم بزنم
+تو از کجا میدونی هه را لایقش بوده یا نه؟ تو فقط میدونی که همسرت بوده و فکر نمیکنم تنفرت بیش از حدت از نامادریت به خاطر اجبار شدن به ازدواج طبیعی باشه
لحنش به طرز عجیبی سرد و جدی شد
-به نظر من که کافیه
سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم
در آخر میفهمم چی توی ذهنت میگذره جئون جونگ کوک
-چی سفارش بدیم؟ بعد از مدت ها دوباره دوتایی اومدیم همچین جایی نباید از دستش بدیم.
لبخندی زد
+برای من قهوه با اون کیک شکلاتی که روش شکلات سفید گذاشتند
-کدوم؟ اولی؟
+نه دومی
-پس منم هات چاکلت میگیرم و از کیک تو هم میخورم
+هی هی برو برای خودت بگیر من بهت نمیدم
-میدی
+نخیر..من نمیخوام بهت بدم
-ولی نمیتونی چون من کار خودم رو میکنم
+گفتم که نه
نیشخندی زد
-ولی من میگم آره
+گفتم نمیدم
به خودش اومد و متوجه شد مردم با تعجب بهشون نگاه میکنند.
آروم سرش رو پایین انداخت و با دستاش جلوی صورتش رو گرفت
+فقط این بحث مسخره ی دادن رو تموم کن و برو سفارش بده
کوتاه خندید و لبش رو گاز گرفت
-الان یعنی خجالت کشیدی ؟؟یعنی بلدی خجالت بکشی؟؟ جدیدا که خیلی بی حیا شدی
از بین دندوناش با عصبانیت گفت
+جونگ کوک
بعد از بوسیدن گونه ی مادر و پدرش و تشکر کردن به خاطر نگهداری سوجین به سمت اتاق مشترکشون رفت..
بی توجه به اطرافش وارد شد و به طرف کمد لباسش رفت
با صدای غیر منتظره ي شخصی با ترس به عقب برگشت.
با دیدن سوجین که دست به سینه روی تخت نشسته بود جیغ خفه ای کشید
+چرا انقدر بی سرو صدا میای کوچولو؟
سوجین: من از اول اینجا بودم ولی منو ندیدی
به طرفش رفت و جلوش زانو زد
+خب چی شده که پرنسس کوچولوی من منتظرم بوده
سوجین: مامان
+بله؟
سوجین: من رو خیلی دوست داری؟
+آره خیلی خیلی
سوجین: بابایی چی؟
+اونم همینطور
سوجین: من چند سالم شده؟
+پنج سالته
سوجین: پس میدونی بزرگ شدم
+آره
سوجین: حالا میخوام یه سوال مهم ازت بپرسم
+چی؟
سوجین: ازدواج کردن هم دوست داری؟
+خب..آره
سوجین: پس وقتی هم من هم بابایی هم ازدواج دوست داری چرا با بابایی عروسی نمیکنی؟ مامان این خجالت آوره تا الان باهاش ازدواج نکردی..به فکر آبروی مامانبزرگ و بابابزرگ نیستی؟
تک تک کلمات رو با عصبانیت بامزه ای گفت در حالی که اخم کرده بود.
+این حرفای خودته؟
سوجین:آره
+ولی زیادی شبیه مامانبزرگ و بابایی حرف میزنی.. اونا بهت گفتند چی بگی؟
سوجین:نه
+واقعا؟
سوجین:نه
از حرفاش خندم گرفت
+آخر چی شد؟
سوجین: سعی نکن از من حرف بکشی چون من هیچوقت لو نمیدم بابایی از من خواست باهات حرف بزنم و راضیت کنم یا مامانت چی به من گفت تا بگم..
به زور خندم رو کنترل کردم
+پس لو نمیدی؟
سوجین:نه
+حالا خودت سوالی میخوای بپرسی؟
سوجین: چرا با بابایی عروسی نمیکنی؟
+خب اول درست پیشنهاد بده
سوجین: مطمئنم خیلی خوب پیشنهاد داده
+میخوای ازش طرفداری کنی؟؟
سوجین: آره چون خیلی اذیتش میکنی
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم
+پس من چی؟
سوجین: مامان..اگه قبول میکردی میتونستم حرفی بزنم ولی خودت هیچی برای طرفداری نزاشتی
+شما دوتا دارید به من زور میگید
با تاسف سرش رو برای من تکون داد
سوجین: متأسفم مامان ولی تقصیر خودته
+تقصیر باباته
سوجین: نخیر..پس بزار یه سوال دیگه بپرسم.. اگه کسی ازت بپرسه این آقا کیه چی میخوای بگی ؟بابای بچم یا دوست پسرم؟
+خب..میگم..میگم که..یه چی میگم دیگه. اصلا تو خودت خجالت نمیکشی داری با من راجع به این چیزا حرف میزنی
سوجین: بحث رو عوض نکن.من حواسم هست..سوال بعدی..نمیخوای یه بچه ی دیگه بیاری؟
+نه نمیخوام
سوجین: باید بیاری چون دیگه مجبور میشی باهاش ازدواج کنی
+ببینم نکنه تو میخوای مجبورم کنی؟
سوجین: اوهوم یادت نره که پنج سالمه
با کلافگی نفسم رو صدا دار بیرون دادم
+چه ربطی داره آخه؟
سوجین: من از کجا بدونم بابایی گفت
بعد انگار متوجه شده باشه چی گفته دستای کوچیکش رو جلوی دهنش گذاشت
یه ابروم رو بالا دادم
+دیگه چه نقشه هایی با بابایی کشیدی؟
سوجین: هیچی.. هیچیییی
لبخندی بهش زدم
+واقعا دوست داری باهاش ازدواج کنم؟
سوجین: آره
+پس حالا من یه چی میگم و باید به بابایی بگی..بگو که مامان قبول کرده و میخواد تو رو داخل پارک نزدیک خونه ببینه باشه؟
سوجین :باشه
توی سرما روی صندلی داخل پارک منتظرش بودم
دستام رو داخل جیبم گذاشتم تا کمی گرم بشه
دیدمش از دور با سرعت میدوید
مشخص بود با عجله اومده چون حتی لباس مناسبی هم نپوشیده بود
در حالی ایستاد که نفس نفس میزد
+الان از سرما یخ میزنی دیوونه
-مهم نیست.. واقعا قبول کردی ؟
+هوم؟ منظورت چیه؟
-چی داری میگی.. مگه به سوجین نگفتی که..
+درواقع اومدم اینجا تا بهت بگم...
حرفم با ضربه ی محکمی که به سر جونگ کوک زده شد نصفه موند
تا قبل از اینکه موقعیت رو درک کنم دستام گرفته شد
دوباره اون پارچه ی لعنتی جلوی صورتم قرارگرفت و..
چشماش رو با شدت باز کرد
اولین کلمه ای که به زبون آورد جونگ کوک بود
با صدای ناله ی کسی از افکارش بیرون اومد
دوتاشون مقابل هم روی صندلی بسته شده بودند
نمیدونست خوشحال باشه جونگ کوک کنارشه یا ناراحت از اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته.
+حالت خوبه؟
با نگرانی پرسید
-نمیتونم مغزمو حس کنم
+مگه قبلا حس میکردی؟
-واااو میخوای بگی تو حس نمیکردی؟
+تو این موقعیت چی داری میگی
-اینجا کجاست؟
+نمیدونم
-تو صدمه ندیدی؟
+من خوبم دیگه به بیهوش شدن و بسته شدن به جایی عادت کردم
لبخند تلخی زد
-میدونی کی ما رو دزدیده؟
+آره ولی چه فرقی میکنه در هر حالت تو یادت نمیاد
دیگه خسته شده بود
وقتش بود تا حقیقت رو بگه
تا بتونه همراهیش کنه
بتونه باهاش حرف بزنه و از درداش بگه
نمیتونست تا آخرش مخفی کنه
تا الان هم زیادی طول کشیده
مهم نیست چه واکنشی نشون بده
به جای اون مردی که حتی نمیدونست دقیقا کیه باید با جونگ کوک درد و دل میکرد
احساس میکرد بار زیادی رو روی دوش لارا انداخته
-م..م..من فراموشی ندارم
فکر کرد اشتباه شنیده برای همین دوباره پرسید که چی گفته
-گفتم همه چی یادمه..از اول تا آخر..
در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود داخل اون اتاق نیمه روشن به جونگ کوک نگاه کرد
+خوبی؟ چی داری میگی؟ نکنه ضربش زیادی محکم بوده؟
سکوت کرد.
+داری حقیقت رو میگی؟
-آره
+پس چرا نگفتی؟ چرا پنهانکاری کردی؟ بارها ازت خواستم واقعیت رو بگی ولی انکار کردی
-متأسفم لارا ولی نمیتونستم از دستت بدم..دوباره
+به این فکر کردی با نگفتنش هم ممکنه از دست بدی؟
-فکر کردم علاقه ای به یادآوری خاطراتم نداری
+فقط میخواستم حداقل یکی از ماها آرامش داشته باشه.
-و حالا؟
+الان فقط میخوام از اینجا بیرون بریم اون موقع بهتر میتونم تصمیم بگیرم
-پس یعنی در امانم
اولین قطره ی اشک روی گونش فرود اومد
+ولی به این معنی نیست که تلافی نکنم
احتمال میداد قراره چی بشه پس سعی کرد از تمام این لحظات در کنار عشقش استفاده کنه
-تو قبول کردی باهام ازدواج کنی پس مهم نیست..هرچقدر میخوای تلافی کن
در جوابش تنها لبخند زد
جونگ کوک هم خوب از وضعیتشون خبر داشت ولی نمیخواست ترسش رو نشون بده
-پارک لارا حاضری با جئون جونگ کوک ازدواج کنی و در غم، شادی، بیماری و سلامتی در کنارش باشی و همدم و همراهش بمونی تا زمانی که مرگ این پیوند رو از بین ببره؟.
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و با تمام احساسش کلمات رو بیان کرد
+بله من پارک لارا قبول میکنم که در تمام لحظات در کنار جئون جونگ کوک بمونم و از این عشق پاک نگهداری کنم تا زمانی که مرگ مارو از هم جدا کنه.
با اینکه داشتند گریه میکردند اما باز به هم لبخند میزدند.
در زنگ زده و قدیمی با صدای بدی باز شد
چشمام رو با اضطراب بستم و دوباره باز کردم
زیر لب حرفی به جونگ کوک زدم
+همه چی رو درست میکنم..قول میدم
تاوان چه چیزی رو میدادند
عشق؟
عادلانه نیست
این زندگی به هردوتاشون بدهکاره
YOU ARE READING
My Life FF
FanfictionMy Life : زندگی من ژانر : عاشقانه - درام - انگست - اسمات با تمام زوری که داشتم کنارش زدم +تمومش کن... تمووومش کن... بدنم میلرزید و صدام هم به لرزه افتاده بود +معشوقه،واقعا من معشوقهی توام؟؟ خودت هم میتونی همچین چیزایی رو باور کنی...