دوباره روی تخت غلت زد و بالشتِ کوچکِ کنارش رو محکمتر بین دستهاش گرفت و فشرد.
ذهنش بی اندازه درگیر بود و حتی برای ثانیهای به پلکهاش اجازهی بسته شدن نمیداد.
با خودش درگیر بود و به این فکر میکرد که چرا باید نسبت به فردی که کمتر از یک هفته از آشناییشون میگذشت، اینطور واکنش نشون بده.
با کلافگی بلند شد و روی تخت نشست.
دستی به موهای بر هم ریختهش کشید و تلفن همراهش رو از روی میزِ کنار تخت برداشت.به محض روشن کردنِ گوشی، تعداد بالای تماسهای از دست رفته اون رو غافلگیر کرد.
بیشتر اونها از طرف جوانا بودند.
اما با دیدنِ هفت تماسِ از دست رفته از هری، لبهاش به انحنای کوچکی کش اومدند و لبخند زد.فکر نمیکرد تماسی از طرف اون داشته باشه.
حداقل نه هفت مرتبه!تصمیم گرفت اول با مادرش تماس بگیره تا شنیدنِ صدای اون باعثِ کم شدنِ آشفتگیِ ذهنش بشه.
خط سبز رو برای برقراری تماس لمس کرد، اما بلافاصله انگشتش رو از گوشی فاصله داد.
لپتاپش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و روشنش کرد.
دلش میخواست چهره ی زیبای مادرش، روح سرکشش رو آرامتر کنه.تماس تصویری برقرار شد و کمی بعد جوانا بالاخره جوابش رو داد.
"خدای من.لـــوبــــر...عزیزم؛دلم خیلـــی برات تنگ شده بود پسرم"
به محض برقراریِ تماس، جوانا با ذوق بی حدی گفت و لبخند پررنگی زد .
لویی لبخند دنداننمایی زد و چین های کوچکی کنار چشم های آبی رنگش پدیدار شدند.
"مـامـان.حالت چطوره؟!منم دلم خیلی خیلی برات تنگ شده بود عزیزم."
جوانا دست هاش رو زیر چانهش قرار داد و با دقت به اجزای چهره ی زیبای پسرش خیره شد.
"خوبم عزیزم.همه چیز خوبه.تو چطوری؟اوضاع چطور پیش میره؟"
لویی با به آوردنِ دوباره ی اتفاقات اخیر، نفس عمیقی کشید و سعی کرد هیجانِ بیدلیلی که احساس میکرد رو بروز نده.
"منم خوبم مامان.همه چیز خوبه.داره خوب پیش میره.البته امیدوارم که خوب پیش بره."
جمله ی آخر رو زمزمهوار گفت و لبخند کمرنگ شدهش از دید جوانا پنهان نموند.
"لو...چیزی شده؟ اگه دوست داشته باشی میتونی بهم بگی عزیزِدلم.هر چیزی که باشه."
جوانا همیشه نقطهی قوت اون بود.همیشه حامی بود و لویی میدونست تنها کسی که میتونه با تمام وجود بهش اعتماد داشته باشه، مادرشه.
بعد از اتفاقِ یک سال پیش، رابطه ی اونها حتی قویتر شده بود و وابستگیِ اونها به هم بی حد و اندازه جلوه میکرد.
YOU ARE READING
Change My Mind~L.S [Completed]
Fanfiction"یکم صبر داشته باش، همهچیز تغییر میکنه..." "همهچیز؟! نه...هیچ چیزی عوض نمیشه، مگه اینکه اون لعنتی تغییر کنه..." "پس انجامش بده...نظرش رو تغییر بده..." پابلیش مجدد کتاب کامل شدهی change my mind. نوشته شده در اول فوریهی 2018. پایان، پنجم سپتامبر20...