Don't Leave

1.6K 264 66
                                    


🎼Flicker~Niall Horan


When you feel your love's been taken
When you know there's something missing

In the dark, we're barely hangin' on
Then you rest your head upon my chest

And you feel like there ain't nothing left
I'm afraid that what we had is gone

Then I look in my heart
There's a light in the dark
Still a flicker of hope that you first gave to me

************



به چی چشم دوختی؟!...

خیره شدی به عقربه های عجولی که زمان رو ازت میدزدن؟!...

زل زدی به لحظه هایی که جلوتر میرن و لب برمیچینن و دهن کجی میکنن به همه ی حرف های گفته نشدت؟!...

بهم بگو...
به چی خیره شدی...؟!

به بوی لبخندش...
به صدای چشم هاش...
به طعم عجیب حرف هاش...

به هر چیزی که فاصله میگیره و دور و دورتر میشه!؟...

بهش نگاه کن...
خوب خیره شو...
برای آخرین بار...

.
.
.

"لویی...لویی...لویی...لعنتی...من خیلی بهت عادت کرده بودم!شش ماه لعنتی...این واقعا کم نیست."

نایل گفت و کنار لویی روی تخت نشست.
لویی ای که چمدان بزرگ و تیره رنگش رو مقابلش قرار داده بود و با بی حوصلگی همه ی لباس ها و وسایلی که همراه خودش آورده بود رو درونش میچپوند.

"نایل...خواهش میکنم!دلم نمیخواد این چند ساعت اخر و با گریه کردن بگذرونم!"

با لحن شوخی گفت تا شاید هوای گرفته و خفه کننده ی حکم فرما شده در اتاق رو عوض کنه.

"تو که نمیدونی چقدر دوستت دارم...لویی...بیا بیخیال همه شیم و با هم ازدواج کنیم؟!نظرت چیه!؟میدونم چقدر عاشق منی...منم عاشقتم...بیا کام اوت کنیم لویی"

نایل با لحن مسخره ای گفت و سعی میکرد جلوی خندیدنش رو بگیره.

لبهاش برای ادامه دادن از هم باز شدند اما قبل از خارج شدن حتی یک کلمه ی دیگه؛تیشرت مچاله شده ی لویی به صورتش برخورد کرد.

"احمق!به ددی اِمات میگم بهم چه پیشنهاد بی شرمانه ای دادی..."

گفت و خندید...
و نایل لبخند زد...
تنها چیزی که میخواست این بود که اون خوشحال باشه.

میدونست این یک تظاهره...
یک خنده ی مصنوعی...
یک لبخند جعلی...

اما چیکار میتونست بکنه!؟...
خودش هم نمیدونست...

صدای زنگ در،به خنده هاشون پایان داد.
نایل برای باز کردنِ اون رفت و لویی آه غلیظی کشید و صورتش رو با دست هاش پوشوند.

Change My Mind~L.S [Completed]Onde histórias criam vida. Descubra agora