نگاهش رو از شیشه ی پایین کشیده ی اتومبیل به بیرون دوخته بود.
نگاهی که دیگه؛ هیچ سبز حیات بخشی در اون دیده نمیشد.
نگاهی که یخ زده بود و بی احساس به عابرهایی نگاه میکرد که درگیر زندگی های خودشون بودند.همه ی ما آدم ها همینطوریم.
همه درگیر با روزمرگی هایی که به شکلی عجیب؛هر روز ما رو با مشکلات جدیدی رو به رو میکنند...اتومبیل از حرکت ایستاد و هری نگاهش رو از خیابان گرفت.به هیزل نگاه کرد که بی هیچ حرفی از اتومبیل پیاده شد و به سمت مغازه ی کوچکی که کمی پایین تر بود حرکت کرد.
بی توجه به اون سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست.
دستش رو روی گلوش حرکت داد و سعی کرد سنگینی اون رو کمتر کنه.اما مگه بغضی که مثل ماری توی گلوش چنبره زده بود؛به این راحتی ها از بین رفتنی بود!؟
با شنیدنِ صدای باز شدنِ در اتومبیل چشم هاش رو باز کرد.
هیزل سوار شد و بطریِ آب معدنی و بسته ی کوچک کیک شکلاتی ای رو،به سمت اون گرفت."یکم آب بخور هری...خیلی رنگ پریده به نظر میای"
هری بطری رو از اون گرفت و بی هیچ حرفی مقداری از مایع خنک اون رو وارد دهانش کرد؛به امید اینکه اون گره لعنتیِ داخل گلوش رو با خودش پایین ببره.
اما همونطور که حدسش رو میزد؛تاثیری نداشت.
بطری رو روی کنار گذاشت و نفس های عمیق کشید.چشم هاش از اشک هایی که سعی داشت پنهان نگهشون داره؛پر شده بود...
به مقابلش چشم دوخت...آسمان رو نگاه کرد...
آسمانی که آبی های اون رو دزدیده بود...دست هیزل رو روی بازوش حس کرد.
نگاهی به اون انداخت که با چهره ای متفاوت نسبت به هر زمان دیگه ای؛نگاهش میکرد.
میتونست ترحم رو میان چشم های اون ببینه..."قبل از اینکه بریم فرودگاه؛با خودم میگفتم،اگه جای تو بودم امتحانش میکردم...اون میتونست بین من و متیو انتخاب کنه...اما وقتی رسیدیم دیدم گفتنش سخت تر از چیزیه که فکرش رو میکردم.وقتی اون کنارش ایستاده بود و لبخند میزد و همراهیش میکرد...اون لحظه خودم رو جای اون گذاشتم...حس بدی بهم میداد اگه کسی جلوی من؛به فردی که دوسش دارم ابراز علاقه میکرد...و در آخر بهت حق دادم هری...اما این وضعیت حق تو نیست؛کاش میتونستم برات کاری انجام بدم..."
هیزل گفت و بالاخره قطره ی لجباز اشک، از چشم هری پایین چکید...
دیگه هیچ گاردی مقابل هیچکس نداشت...حالا خودِ خودِ خودش بود...خودِ واقعیش.
کسی که دیگه نمیخواست پنهانش کنه..."ممنون که باهام اومدی هیزل"
گفت و دستش رو به سمت دستگیره ی در برد.
هیزل دستش رو دور بازوی اون حلقه کرد."با این وضع میخوای کجا بری؟!بذار برسونمت خونه"
YOU ARE READING
Change My Mind~L.S [Completed]
Fanfiction"یکم صبر داشته باش، همهچیز تغییر میکنه..." "همهچیز؟! نه...هیچ چیزی عوض نمیشه، مگه اینکه اون لعنتی تغییر کنه..." "پس انجامش بده...نظرش رو تغییر بده..." پابلیش مجدد کتاب کامل شدهی change my mind. نوشته شده در اول فوریهی 2018. پایان، پنجم سپتامبر20...