You are my Life

1.7K 265 37
                                    




"هِی هِی صبر کن...من که چیز بدی نگفتم!قسم میخورم نمیخواستم ناراحتت کنم..."

با حالت غم زده ای گفت و با قدم های تندی به سمت اون حرکت کرد،
پسری که کاملا مشخص بود،دلخور شده و حالا قدم های سریعی به سمت اتومبیل پارک شده‌ش در خیابان کناری برمیداشت.

قدم هاش رو تندتر کرد تا خودش رو به اون برسونه؛قصد ناراحت کردنش رو نداشت.به هیچ وجه...اما خب...نمیتونست حرفی که توی دلش هست رو نگه...وقتی تمام مشکلی که بینشون بود؛به اون پسر ربط پیدا میکرد.

بالاخره خودش رو به اون رسوند و انگشت هاش دور بازوی اون حلقه شدند.
پسر با بی میلی به سمت اون چرخید و نگاه چشم های ناراحتش رو به اون داد.

"چیه!؟"

با عصبانیت گفت و اون به آرامی حلقه ی انگشت هاش رو از دور بازوش باز کرد.

"متیو...لطفا گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..."

کِیسی گفت و متیو با بی میلی به اتومبیلش تکیه زد و به اون چشم دوخت.

"قسم میخورم منظور بدی از حرفم نداشتم!من فقط یه جواب خواستم اما تو مدام داری طفره میری!چطور انتظار داری فکر نکنم به خاطر دوست پسر سابقته که نمیخوای بهم یه فرصت بدی؟!"

حق با اون بود...متیو این رو میدونست؛اما بی دلیل و بدون اراده،فقط دلش میخواست کِیسی رو مقصر جلوه بده.

"منم بهت گفتم بذار یکم وقت بگذره و بهش فکر کنم؛هنوز مدت زیادی نگذشته از وقتی همدیگه رو شناختیم."

"خدای من!خب قرار گذاشتن دقیقا برای همینه؛که بیشتر همدیگه رو بشناسیم!"

بهانه ی متیو به وضوح؛عجیب جلوه میکرد.
هنوز نتونسته بود رفتنِ لویی رو کاملا هضم کنه؛و البته که گاهی، جایی در انتهای افکارش؛پسری با چشم های آبی و موهای خوشرنگی که با مهارت و به زیبایی اونها رو عقب میداد و البته کت و شلوار خوش دوختی که انگار تنها و تنها برای اندام
بی‌نظیر اون دوخته شده بود؛ قدم میزد...

تقریبا باهاش کنار اومده بود؛اما کاملا!؟البته که نه...
اون فقط به کمی زمان احتیاج داشت...

"من متاسفم...واقعا متاسفم کِیسی...نباید اونجوری باهات حرف میزدم؛اما واقعا دست خودم نبود...نمیدونم چطور__"

نتونست جمله‌ش رو تمام کنه؛وقتی خودش رو بین بازوهای قویِ پسر چشم آبیِ مقابلش حس کرد...

کِیسی واقعا خوب بود...و متیو برای فهمیدنش؛نیازی به روزها و ماه های بیشتری نداشت.
در همون مدت زمانی که البته کم هم نبود؛روزهایی رو همراه اون سپری کرده بود.

کِیسی برای اون خوب بود...اگه فقط میتونست اقای تاملینسون رو؛به طور کامل فراموش کنه...

Change My Mind~L.S [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt