راجع به قلبت بهم بگو...
چطوری نفس از ریه هام میدزده و هنوزم رگ هام رو گرم نگه میداره؟!.
.
.سکوت عجیبی، سالن نشیمنِ تقریبا بزرگِ اپارتمان هری رو پر کرده بود.
هیچ کدوم از پسرها حرفی نمیزدند و هر کس به نحوی خودش رو مشغول کرده بود.
نایل مشغول تکست دادن به اِما بود؛زین سرش رو روی بازوی لیام گذاشته بود و بی حوصله مشغول جا به جا کردنِ شبکه های تلویزیونی بود.
لویی به دسته ی مبل بزرگ و سه نفره ی سفید رنگ تکیه زده بود.
سرش به سمت راست متمایل شده بود و هری؛بین پاهای باز اون دراز کشیده بود و سرش رو روی ران پای لویی گذاشته بود.انگشت های لویی به نرمی پوست سر هری رو نوازش میکردند و گاهی میان موهای نرم اون پیچ و تاب میخورند.
بعد از دیدنِ اون وضعیت به سختی نگرانیِ خودش رو پنهان کرده بود.
باید در اولین فرصت با هری صحبت میکرد...نایل گوشی رو روی میز مقابلش انداخت و با پیچیدنِ صدای اون،بقیه دوستانش؛نگاهشون رو به اون دادند.
"حوصلم سر رفت!اومدید اینجا سکوت کنید؟!اگه میدونستم قراره انقدر کسل کننده باشید ترجیح میدادم پیش اِما باشم"
نایل غر زد و زین خودش رو بیشتر روی کاناپه پهن کرد.
پای راستش رو جلوتر برد و روی شانه ی نایل، که درست کنارش نشسته بود گذاشت.
"پیش اِما باشی که چیکار کنی؟!نکنه هوس بچه درست کردن به سرت زده؟هوم!؟"
نایل پای زین رو با بی حوصلگی کنار زد. بلند شد و به سمت تراس حرکت کرد.
"میرم سیگار بکشم"
با صدای تقریبا بلندی گفت و وارد تراس شد.
زین خمیازه ی بلندی کشید و لیام با لبخند
انگشت هاش رو روی گونه ی اون حرکت داد.بعد از چند دقیقه ی کوتاه نایل برگشت و لیام بود که از روی مبل بلند شد و با علاقه به زینی که در حال چرت زدن بود نگاه کرد.
تقریبا تمام روز به همین شکل سپری شده بود...
البته به جز زمان ناهار، که اون رو همراه هم در اشپزخانه و مشغول اماده کردنِ ناهارِ پنج نفرشون،سپری کرده بودند.حالا تقریبا شب شده بود و همه ی اونها از روزی که اصلا شروع خوبی نداشت؛خسته و کلافه بودند.
"بهتره دیگه بریم...هری ام خستهست."
به هری نگاه کوتاهی کرد و متوجه چشم های بسته ی اون شد.
نایل تایید کرد و زین با خواب الودگی ایستاد.لویی از اونها تشکر کرد که به دیدنشون اومدند و معذرت خواست که نمیتونه تا دم در همراهیشون کنه؛از اونجایی که هری روی پاهای اون خوابش برده بود و لویی قصد بیدار کردنش رو نداشت.
YOU ARE READING
Change My Mind~L.S [Completed]
Fanfiction"یکم صبر داشته باش، همهچیز تغییر میکنه..." "همهچیز؟! نه...هیچ چیزی عوض نمیشه، مگه اینکه اون لعنتی تغییر کنه..." "پس انجامش بده...نظرش رو تغییر بده..." پابلیش مجدد کتاب کامل شدهی change my mind. نوشته شده در اول فوریهی 2018. پایان، پنجم سپتامبر20...