گرمای آب رو تنظیم کرد و زیر دوش ایستاد؛تن داغش زیر اون حجم گرمی که روی پوستش ریخته میشد گرم تر شد...
چشم هاش رو بست و سرش رو بالا گرفت؛دستی بین موهای خیسش کشید و اونها رو به عقب هدایت کرد...
نفسش رو حبس کرد...آبی که روی گوش هاش میریخت صدای خفه ای رو ایجاد میکرد...
برای دقایقی آب ولرمی که از دوش پایین میریخت اون رو ارام تر کرده بود...
از زیر دوش کنار رفت و حوله ی سفید و بزرگی که روی اویزِ کنار در بود رو برداشت و روی صورتش کشید...
تنش رو خشک کرد و حوله رو دور کمرش پیچید و از حمام خارج شد.
قطره های آب از روی موهای نرم اون سُر میخوردند و بی صدا روی پارکت ها فرود میومدند.
نگاهی به ساعت انداخت و مقابل آینه ایستاد...
چهار و بیست و پنج دقیقه ی صبح...موهای مرطوبش رو عقب زد و سرانگشت هاش رو روی چشم های خسته و بی خوابش کشید...
تمام شب ذهنش درگیر بود و فقط برای یک ساعت و نیم تونسته بود چشم هاش رو روی هم بگذاره...
شب برای خیلی ها زمانیِ که میتونن ارامش رو حس کنن؛پلک های رو هم افتادشون اونها رو از خستگی و کلافگیِ روزمره دور میکنه و برای ساعاتی اونها رو به یک خلسه ی خاموش دعوت میکنه....
اما شب، برای همه اینطور نیست.گاهی شب تبدیل به کابوس میشه...کابوسی که در بیداری رخ میده...
فقط کافیه کسی قلبت رو هدف قرار بده...اونوقت تو دور میشی از شب های ارامی که داشتی و حالا شب برای تو، حکم منطقه ی ممنوعه ای رو داره؛که توی اون پر از افکار ازار دهندهس...
-شب که میشه میافتیم توی رودخونهای از خاطره ها و فکر های اشفته! شنا میکنیم، دست و پا میزنیم، غرق میشیم، خفه میشیم، میخوابیم...
و گاهی میمیریم بین اون حجم از افکار...میمیریم و صدایی از ما شنیده نمیشه و برای دیگران، ما فقط به خواب فرو رفتیم...-
حوله ی کوچکی رو از کشوی کمدش برداشت و روی موهاش کشید...
به سمت تخت رفت و روی لبه ی اون نشست.
نفسش رو بیرون داد و به لباس هایی که قبل از رفتن به حمام روی تخت گذاشته بود نگاه کرد...ایستاد و شروع به تن کردنِ اونها کرد.هنوز ساعت حتی به پنج صبح هم نرسیده بود و لویی گیج خواب بود و غرق در بی خوابی...
سردرد عجیبی که داشت وضعیت رو بدتر میکرد و حتی نمیدونست میتونه این وقت شب بدون سروصدا از اشپزخانه ی نایل قرص پیدا کنه یا نه...
پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت و توی جیب هودیش فرو کرد.از اتاق خارج شد و کلاه هودیش رو روی موهایی که هنوز کمی نمناک بودند کشید.
YOU ARE READING
Change My Mind~L.S [Completed]
Fanfiction"یکم صبر داشته باش، همهچیز تغییر میکنه..." "همهچیز؟! نه...هیچ چیزی عوض نمیشه، مگه اینکه اون لعنتی تغییر کنه..." "پس انجامش بده...نظرش رو تغییر بده..." پابلیش مجدد کتاب کامل شدهی change my mind. نوشته شده در اول فوریهی 2018. پایان، پنجم سپتامبر20...