همه ی چیزی که میشنید...
همه ی چیزی که اون سکوت کر کننده ی ناب رو میشکست...صدای برخورد قدم هاش بود با خاک مرطوب و تکه های کوچک شاخه های روی زمین...
نفس کشید و ریه هاش رو پر کرد از هوای بکر صبح...
دستش رو توی جیب جین تنگش فرو برد و گوشیش رو بیرون کشید...
موسیقیِ ملایمی رو برای شنیدن انتخاب کرد و ترکیب نوت های پیانو و ویالون...بدون هیچ صدای اضافه ای...ذره ذره ارامش رو به وجودش تزریق کرد...
به عقب نگاه کرد تا مطمئن شه راه بازگشت رو گم نکرده...
جلوتر رفت و قدم هاش اهسته تر شد...سرش رو بالا گرفت و از میان شاخه های در هم تنیده ی درخت ها، خیره شد به آبیِ رنگ بی انتهایی که شفاف تر از همیشه به نظر میرسید...
دست هاش رو باز کرد و سرش رو بیشتر عقب برد...
اونقدر عمیق نفس کشید که ریه هاش لبریز شدند از عطر دلنشین چوب و نم خاک و هوای تازه...
به سمت کلبه قدم برداشت تا قبل از بیدار شدنِ دوستانش اونجا باشه.
امروز سومین روز از تعطیلات کوتاهش بود...
سومین روز بدون حضور پسر چشم سبزی که هر ثانیه میان افکار اون در حال قدم زدن بود...
کسی که صداش بی وقفه توی گوش هاش میپیچید...
کسی که فرورفتگیِ کنار لب هاش، هر لحظه مقابل چشم هاش بود...
میان افکارش معلق بود تا اینکه فقط چند قدم با کلبه فاصله داشت.
به ارامی در رو باز کرد و وارد شد.
سکوت مطلق نشان دهنده ی این بود که اونها هنوز بیدار نشدند.وارد اشپزخانه ی نسبتا بزرگ اونجا شد و بعد از برداشتنِ قوطیِ محتوی قهوه و چای شروع به اماده کردنِ صبحانه کرد.
"صبح بخیر"
صدای ارام زین رو شنید و به سمت اون برگشت.
"صبح بخیر زین..."
گفت و لبخند زیبا و ارامی لبهاش رو دربرگرفته بود...
زین روی صندلیِ بلندِ کنار کانتر نشست و انگشتش رو توی ظرف شکلات فرو کرد.
"اگه نایل بفهمه انگشتت تو ظرف شکلاتش بوده میکشتت...میدونی مگه نه!؟"
گفت و زین با بی قیدی شانه بالا انداخت...
"قرار نیست بفهمه"
صدای خنده ی ارام اون رو شنید و فنجانش رو از چای پر کرد.
"صبحتون بخیر..."
اینبار متیو بود که به ارامی نزدیک تر شد و کنار زین نشست.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Change My Mind~L.S [Completed]
Hayran Kurgu"یکم صبر داشته باش، همهچیز تغییر میکنه..." "همهچیز؟! نه...هیچ چیزی عوض نمیشه، مگه اینکه اون لعنتی تغییر کنه..." "پس انجامش بده...نظرش رو تغییر بده..." پابلیش مجدد کتاب کامل شدهی change my mind. نوشته شده در اول فوریهی 2018. پایان، پنجم سپتامبر20...