Punishment

1.6K 290 55
                                    


خاطرات، زندگی‌های کوچک ما هستند.
غوطه‌ور میان تمام مشغله های روزمره...

خاطرات مثل چاقوهای تیزی هستند که زمان، اونها رو به دست گرفته و گاهی میان خوشی ها اون رو میان قلب ادم ها فرو میکنه...

وقتی که فکر میکنی همه چیز بهتر شده...
وقتی که فکر میکنی همه چیز تمام شده...

وقتی که با تمام وجود سعی میکنی اونها رو دفن کنی....

دفن کنی زیر حجم تمام نشدنیِ بغض‌هات...

یا حتی به اونها زل بزنی...زل بزنی و اشک بریزی و با اونها حرف بزنی...

حرف بزنی و اونها رو کنار هم بچینی...
درون صندوقچه‌ای فلزی از جنس غم‌ها...

و برای ابد در گوشه‌ای رهاشون کنی...
و چشم باز کنی و سعی کنی به یاد نیاری...

شاید هم بشه...شاید هم موفق شی
شاید هم فراموش کنی...

اما با تلنگری کوچک...
با دیدنِ یک تصویر...

با شنیدنِ یک صدا...
حتی با حس یک رایحه...

پرت میشی وسط اون جاده‌ی پر پیچ و خم...
پرت میشی میان خاطرات...

و بالاخره میفهمی که
ميتونى چشم‌هات رو به روی حقايق ببندى،
اما روی خاطرات نه....

****

چشم باز کرد و پرت شد میان گودال تاریک و سیاه خاطرات...

خاطراتی که برای مدت تقریبا طولانی‌ای اونها رو به دست باد سپرده بود و اجازه داده بود که دور بشن‌...

خاطراتی که این روزها مدام برمیگشتند به افکارش....به قلبش....به روحش....

به خودش نگاه کرد
با دیدنِ لباس های تنش کمی آرام گرفت.
حداقل خیالش راحت شد که توی مستی کار احمقانه‌ای نکرده‌‌..‌.

دستش رو به سمت متیو دراز کرد و بازوی اون رو با سرانگشت‌هاش لمس کرد و با صدایی که انگار از قعر چاه بیرون می‌اومد اون رو صدا زد.

متیو با حس لمس لویی به آرامی به سمت اون چرخید و چشم هاش رو باز کرد.

"اوه...بیدار شدی!صبح بخیر...آخ!سرم"

کلمه‌ی اخر رو زمزمه‌وار گفت.

"من...اینجا چـ...چیکار میکنم؟!"

با تردید گفت و به متیویی خیره شد که دستش رو روی گیجگاهش گذاشته بود.

"یادت نمیاد؟!البته نبایدم یادت بیاد.انقدر زیاد خورده بودی که حتی نمیتونستی درست راه بری!"

"اونا رو یادمه متیو...دارم میگم اینجا...تو خونه‌ی تو چیکار میکنم؟!؟"

با لحن تقریبا عصبی گفت و باعث شد متیو روی تخت بنشینه و با چشم های متعجب به اون نگاه کنه.

Change My Mind~L.S [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora