Act 1 : Let's Start The Plan !

3.4K 273 21
                                    

- خب واسه امروز كافيه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

- خب واسه امروز كافيه ... ميتونين بريد ولى يادتون نره آخر ماه بايد پروژه هاتون رو تحويل بديد ...
با خروج استاد از كلاس صداى دخترا بلند شد :
" تهيونگ امروز چه كاره اى ؟! "
" اوپا امشب بريم كلاب ؟ "
" هى هى قرار بود امروز با من بياد واسه ... هى دارى گوش ميدى ؟! "
يونگى نگاهش به تهيونگ افتاد كه بين دختر و پسرا محاصره شده بود و با خنده ميخواست راه فرار پيدا كنه ، سرش رو تكون داد و به ساعتش نگاه كرد . نيم ساعت ديگه بايد به مترو ميرسيد كه واسه کار نیمه وقتش به كلاب مشهور محله ى گانگ نام بره ; اونجا نوشيدنى سرو ميكرد و به اتاقا ميبرد .
كتاباشو توى كيفش گذاشت و كوله ش رو روى شونش انداخت ، تا خواست از كلاس خارج شه شنيد تهيونگ صداش ميكنه :
اقاى مغرور كجا ؟ تو يه تيم هستيم واسه تحويل پروژه !
زير لب گفت : چقدرم كه مهمه واست !
هندزفريش رو تو گوشش گذاشت و از كلاس بيرون رفت .
تهيونگ بى توجه به سروصدای دخترايى كه دورشو گرفته بودن و واسه به دست اوردن دلش داشتن يونگى رو مسخره ميكردن و ميخنديدن ؛ كيفش رو برداشت و با گفتن " يه كار فورى پيش اومده بچه ها ، دفعه بعدى مهمون من " خودشو از دستشون خلاص كرد .
ته راهرو يونگى رو ديد كه داشت از دانشكده خارج ميشد . شروع به دويدن کرد و وسط محوطه ى دانشكده خودشو بهش رسوند . يونگى حتى نگاهشم نكرد و به راهش ادامه داد .
همونطور كه داشت سعى ميكرد قدم هاشو با يونگى هماهنگ كنه گفت :
پسر چرا اينقد تند راه ميرى عجله دارى ؟
واكنشى از يونگى نديد ، با لج دستاشو كرد توی جيب سوييشرتش و شونه هاشو بالا انداخت :
خب بيا بريم ببينم اين چيه كه اينقد واسش عجله دارى !
يونگى با حرص ايستاد و به سمت تهيونگ برگشت : چى ميخواى ؟
تهيونگ با نیش باز تکرار کرد :
واسه پروژه همگروه شديم !
منتظر بود يونگى چيزى بگه ولى ديد با يه صورت سرد فقط زل زده بهش . لبش رو گاز گرفت و خنديد :
آمم میگم ... ميشه تو همه ى كاراش رو ...
يونگى سرشو تكون داد و زير لب گفت :
واقعا چه انتظارى داشتم !
خواست راه بيفته كه تهيونگ گفت :
هى هى صبر كن حرفم كامل شه !
میدونست جز یه مشت چرت و پرت چیزی نمیگه ولی برای خلاصی از دستش با حالتی عصبی گفت : ميشنوم !
تهیونگ خندش گرفته بود ولی سعی کرد بیشتر از این روی اعصابش نره :
خب تو درست خيلى خوبه به هر حال بورسيه هستى اينجا ... اگه همشو تو انجام بدى و كنفرانس هم با خودت باشه بهت پولشو ميدم !
يونگى پوزخند زد : مثلا بحث چقدر پوله ؟
تهيونگ ژست فکر کردن به خودش گرفت و چونه ش رو خاروند :
خب دويست تا واسه تحقيق دويست تا هم واسه ارائه !
- پونصد تا ميگيرم ...
تونگ خنديد : اوكى ، پس حله ؟
يونگى باز ساعتشو نگاه كرد و همونطور كه راه ميفتاد گفت :
شماره حسابمو واست ميفرستم !
- هى تو كه شمارمو ندارى !
اينقد عجله داشت كه به حرف تهيونگ توجهى نكرد و شروع كرد به دويدن . اگه مترو رو از دست ميداد دير ميرسيد و به خاطر تاخیرش از حقوقش كسر ميشد : لعنت بهت بچه پولدار بيخيال !
•••
ساعت از نیمه شب گذشته بود كه به اتاقى كه حكم خونه رو واسش داشت رسيد . صاحب خونه پشت در واسش كيمچى و یه سری سبزیجات سرخ شده گذاشته بود .
خانم مسنی بود که با دخترش زندگی میکرد و دخترش با اینکه از یونگی دو سال بزرگتر بود تو همون دانشگاه مثل یونگی معماری میخوند .
خواست بره طبقه ی پایین و ازشون تشکر کنه ولی با دیدن ساعت منصرف شد و گذاشتش برای یه زمان مناسب تر .
یه دوش سریع گرفت و بعد از لباس پوشیدن آب رو گذاشت جوش بياد که نودل درست كنه . یکم از کیمچی و سبزیجات رو توی ظرف جدا کرد و باقیش رو توی یخچال کوچیک اتاقش گذاشت که گوشیش زنگ خورد . ميدونست جز جين كسى بهش زنگ نميزنه و حدسشم درست بود . خسته بود و تماسشو رد كرد . نودل رو به آبِ جوش اومده اضافه كرد كه جين مسيج داد " يونگى كجايى پسر ؟ "
جواب داد " خيلى خستم فردا باهات تماس ميگيرم "
نودل که اماده شد با ظرف مخلفاتی که جدا کرده بود پشت میز پایه کوتاهی نشست و با اشتها همه رو خورد . گرسنگيش كه برطرف شد ظرف ها رو توی سینک گذاشت و مسواك زد و توى رخت خوابش زير پتو مچاله شد . موهاش هنوز مرطوب بودن ولی انرژی خشک کردنشون رو نداشت .
سکوت اتاق سنگین بود . تنهايى رو دوست داشت ولى وقتى جين و خونوادش رو ميديد ، هميشه پيش خودش ميگفت چرا مادرش تركشون كرد ؟ چرا پدرش خودشو جلوى چشم پسر نوجوونش از بالكن انداخت پايين ؟ گناه اون چى بود ؟ سرش رو تکون داد و سعی کرد دیگه به چیزی فکر نکنه . اینکه هنوز با گذشت اون همه سال نتونسته بود با حقایق تلخ زندگیش کنار بیاد آزارش میداد ...
اشكى كه گوشه ى چشم هاش جمع شده بود رو پاك كرد و دو دقیقه بعد از شدت خستگی خوابش برد ...
•••
با صداى آلارم گوشى چشم هاش رو باز كرد . چند لحظه به سقف ترك خورده ى اتاق نگاه كرد و بعد بلند شد .
ظرف هاى شب گذشته رو شست . رخت خوابش رو جمع كرد و گوشه ى اتاق گذاشت . چون با سر خیس خوابیده بود موهاش هر تیکه به یه سمت حالت گرفته بود .
غرغرکنان سرش رو دوباره شست و این بار مطمئن شد موهاش کاملا خشک شده باشن . مسواک زد و بدون اينكه صبحونه بخوره ، لباس پوشيد و از خونه بیرون زد . به مرتب بودن معروف بود .
هنوز يك ساعت تا شروع كلاسش وقت داشت و بيخيال مترو شد . تصميم گرفت تا دانشگاه قدم بزنه كه يادش افتاد بايد به جين زنگ بزنه .
باهاش تماس گرفت و صداى خواب آلود جين رو شنيد : بله ...
- يونگيم ، ديشب كارى داشتى ؟
صداش انگار از ته چاه میومد :
ساعت ٧ صبح زنگ زدى اينو بپرسى ؟
یونگی که به اخلاق جین عادت کرده بود ریلکس جواب داد :
اوكى بخواب ، قطع ميكنم !
و صدای هول کرده ی جین توی گوشش پیچید :
هى صبر كن شوخى كردم ، ديشب چيزى شده بود ؟
- نه ، شيفت جاى يكى از همكارام وايسادم و خسته بودم ...
لحن جین دوباره طلبکارانه شد که البته نشونه ی نگرانیش بود :
كاش يكم به فكر خودت و سلامتيت بودى ، اينجورى چطور ميخواى بورسيه ت رو حفظ كنى ؟
- تو نگران خودت باش ... چيزى شده ؟
- نه فقط ميخواستم ببينم اگه امروز برنامه اى ندارى ببينمت !
برنامه ش رو توی ذهنش دوره کرد :
امروز ... بين ساعت ٤ تا ٦ وقتم آزاده !
- تو محوطه ى دانشگاه ميبينمت پس ...
- اوكى ، قطع ميكنم !
آهنگ اسانسور از جونگهيون رو گذاشت روی تكرار و هندزفريش رو توى گوش هاش گذاشت ، چقد با اين آهنگ همزادپندارى ميكرد ...
•••
دوباره خاطرات قدیمیش تو ذهنش مثل فلش بك شروع شدن ...
فقط هفت سالش بود كه واسه آخرين بار تونست دستپخت مادرش رو بخوره . خونواده ى پولدارى نبودن ولى وضع ماليشون بد نبود . پدرش كارمند بانك و مادرش مربى مهدكودك بودن . هيچوقت صداى دعوا كردنشون رو نشنيده بود . نه اينكه از روى علاقه ى شديد بين والدينش بوده باشه ، يه جورايى فقط واسشون مهم نبود .
مثل ربات بودن ... بدونِ حسِ زندگی ...
تنها كسى كه بهش محبت ميكرد دوست قديمى پدرش بود كه خاله صداش ميزد . مادر جين بود . با جين از بچگى به يه مهدكودك ، دبستان و دبيرستان ميرفتن . تولد هشت سالگيش نزديك بود و ميخواست از مادرش بخواد واسش كنسول بازى بگيره كه زن سنگدل با يه نامه ناپديد شد . خيلى خلاصه و مختصر :
" ديگه خسته شدم كه مثل يه خدمتكار هر روز كارهاى تكرارى انجام بدم ، من هم به هيجان و تفريح نياز دارم و اين زندگى کوفتی هيچى جز وقت تلف كردن نبوده واسم ، ميتونى يونگى رو نگه دارى . علاقه اى به پسری که همیشه زیر نگاهِ پرسوالش عذاب میکشم ندارم ! اميدوارم درک کنی و دنبالم نگردی ! "
همين !
اين جمله تو ذهنش تكرار ميشد " علاقه اى بهش ندارم "
وقتى مادر همكلاسى هاش يا مادر جين رو ميديد واسش سوال بود كه مادرش اصلا مادر بود ؟ چطور تونست به خاطر معشوقه ش اون كارو باهاشون كنه و ناپديد شه ؟ اگه مادر جين نبود اصلا نميتونست دووم بياره . هميشه به اندازه ى جين بهش اهميت ميداد و مسافرت هم كه ميرفتن يونگى رو با خودشون ميبردن . پدرش بعد از ناپديد شدن مادرش افسردگيش شديدتر از قبل شد و چند سال با قرص دووم اورد . ١٢ آگوست ٢٠١٠ بود كه از گيم نت برگشت و پدرش رو ديد كه لبه ى بالكون ايستاده .
فكر كرد مثل هميشه سيگار ميكشه و مياد تو ولى نه ...
خودشو انداخت ...
همسايه ها ميگفتن حتما ليز خورده يا كسى هلش داده . حتى پليس هم به عنوان مضنون ازش بازجويى كرد . در آخر دوربين مدار بسته اى كه پدرش توى خونه نصب كرده بود كه اگه وقتى خونه نبودن مادرش برگشت ، بتونه بفهمه به دادش رسيد .
صورت غرق خون و له شده ى پدرش رو نميتونست فراموش كنه . هيچوقت اونطور كه بايد نه بهش توجه ميكرد نه محبت ولى همين كه بود باعث ميشد يكم احساس امنيت كنه .
عمه هاش چقدر تو مراسم ختم كتكش زدن و گفتن مرگ برادرشون تقصير اون و مادر عفريته ش بوده .
ارثى نبود كه بهش برسه و هيچكس هم مسئوليتش رو قبول نميكرد ولى خونواده ى جين نجاتش دادن و تا ١٨ سالگى با اونا زندگى ميكرد. وقتى از دبيرستان فارق التحصيل شد تصميم گرفت ديگه سربارشون نباشه و روى پاى خودش وايسه .
به بهونه ى مستقل شدن ازشون جدا شد و حالا هم دانشجوى سال دوم معمارى دانشگاه سئول بود .
مادر جين هميشه دعوتش ميكرد و هر ماه واسش پول واريز ميكرد ؛ ولى هيچوقت به اون پول دست نزده بود . احساس ميكرد مثل صدقه س و يا حقش نيست ...
گذاشته بود وقتى خواهر كوچيكتر جين ( هى جين ) از دبيرستان فارق التحصيل شد پول رو واسه خرج دانشگاهِ هى جين به خونواده ى جين برگردونه . اابته به عنوان هدیه ، که قبول کنن .
و جين ... ازش دو ماه كوچيكتر بود . هم قيافه ى خوبى داشت و هم قدبلند و خوشتيپ بود . دانشجوى پزشكى بود و هميشه هواشو داشت .
مادر جين آموزشگاه شيرينى پزى اداره ميكرد و پدرش رستوران چينى داشت . هى جين هم مثل خواهرش بود و براى يونگى احترام خاصى قائل بود ...
غرق افكارش بود كه ديد به ايستگاه اتوبوسى كه مسيرش به دانشگاه ميخورد رسيده . ساعتش رو نگاه كرد و سوار شد . هوا داشت كم كم سرد ميشد و جز يه تى شرت و سوييشرت سبک چيزى نپوشيده بود . به آسمون نسبتا ابرى نگاه كرد و دعا كرد كه بارون نياد .
به دانشگاه كه رسيد ديد كلاسش به زودى شروع ميشه ، تاريخ معمارى جهان بود . خودش رو به کلتس رسوند و داشت جزوه هاش رو چك ميكرد كه با شنيدن سروصداى دخترها فهميد تهيونگ اومده .
توجهى نكرد ولی تهيونگ بعد از چند دقیقه لاس زدن با بقیه خیلی عادی اومد و روی صندلی كنارش نشست : چطورى آيس من ؟!
با اعصاب خوردی از اینکه کنارش نشسته بود ، نگاهش كرد : آيس من ؟!
نیشش تا بناگوش باز شد : اوهوم ! ... پسر يخى دانشكده !
سرش رو به نشونه ی تاسف از اینکه چرا اصلا پرسید ، تكون داد .
جزوه هاش رو مرتب شده کنارش گذاشت و به ساعتش نگاه کرد . استاد دقیقا روزی که این بچه بهش چسبیده بود برای اولین بار تاخیر داشت !
با شنیدن دوباره ی صداى تهيونگ دوست داشت سرش رو روی میز جلوش بکوبه ولی ارزشش رو نداشت . گرچه خودش هم نمیدونست چیه این پسر اینقد آزارش میداد ؟!
تهیونگ : راجع به پروژه ... نميخواى شمارتو بهم بدى حداقل ؟؟
روى يه تيكه كاغذِ یادداشت شمارشو نوشت و سُرِش داد سمت تهيونگ : شماره حسابمو بعد از ارائه بهت ميدم ...
تهيونگ نگاهى به كاغذ انداخت و گفت :
تو بايد شماره ى منو داشته باشى نه من مال تو رو ! بيا اينم شماره ى من ...
با گوشيش بهش مسيج داد كه شمارش بيفته و چشمش به گوشى يونگى افتاد :
هى پسر من دبستان كه بودم مدل گوشيم اين بود ...
با سكوت يونگى فهميد قرار نيست توضيحى بشنوه ، موهاى طلايى - قهوه ايش رو عقب داد و گفت : هرطور راحتى آيس من !
استاد وارد كلاس شد ...
•••
بالاخره ساعت ٤ شد .
يونگى و جين رو یکی از نيمكت های محوطه ى بزرگ دانشکده معماری نشسته بودن و جين حوصله ش سر رفته بود ، كه يونگى گفت : نهار خوردى ؟
- آره قبل از اينكه بيام با همكلاسيام رفتيم رستوران بابام ... تو چى ؟ چيزى خوردى ؟
- كيك برنجى ...
جين چشماش رو توی حدقه چرخوند و ولوم صداش بالا رفت :
واااى واقعا باورنكردنى هستى هيونگ ! ميدونى اگه مامان بفهمه به جاى غذا میری هله هوله ميخورى منو زنده زنده دفن ميكنه ؟!
يونگى ناخودآگاه لبخند زد : پس نگران خودتى نه من !
- پس چى ! حیف این قیافه نیست بره زیر خاک ؟! ميخوام يه زندگى طولانى و - ...
با شنیدن صداى تهيونگ هردو به سمتش برگشتن : پس اينجايى !
يونگى از سر كلافگى آه كشيد و با حرص بلند شد : باز چيه ؟
تهيونگ مثل بچه های گیج پشت گردنش رو خاروند :
آممم ... میدونی ... آها ! من نميدونم چى بايد صدات كنم !! ... آيس من يكم زيادى تكرارى و کلیشه ای ميشه ! ... اسمت چيه ؟
يونگى با ناباورى نگاهش كرد . چرا وقتی میدونست اصلا ازش خوشش نمیاد ، اينقد دوس داشت مزاحمش شه :
يونگى !! مين يون - گى !
تهيونگ با يه لبخند بزرگ گفت :
عااااا الان يادم اومد ... هه هه سارى !
با سكوت و نگاه سرد يونگى كه اصلا متعجبش نكرده بود به سمت جين برگشت :
تو رو تا حالا نديدم ، از بچه هاى اين دانشكده اى !؟
جين که متوجه عصبی بودن یونگی شده بود براى عوض كردن جو و زودتر تموم کردنِ تنشِ بینشون بلند شد و با خنده با تهيونگ دست داد :
من جين هستم برادر كوچيكتر يونگى ! ممنون که مواظبش هستین .
لبخند پررنگ تهيونگ رنگ باخت و ابروشو بالا انداخت :
برادر كوچيكتر ؟! اونكه تنها زندگى - ...
با نگاه متعجب جين به خودش اومد و الکی ساعتش رو چک کرد که نشون بده عجله داره :
خب از اشناييت خوشحال شدم جين ... من بايد برم ديگه ... ميبينمت يونگى !
با عجله ازشون فاصله گرفت و دور شد .
جين همونطور كه به دور شدن تهيونگ نگاه ميكرد ، دست به کمر گفت :
هيونگ ... اون كى بود ؟ از كجا ميدونه كه تنها زندگى ميكنى ؟
يونگى با بیخیالی و خوشحالی از کم شدنِ شره تهیونگ ، خم شد و كيفش رو برداشت :
نميدونم و برامم مهم نیس !
خواست راه بيفته كه جين بازوش رو گرفت ، لحنش کاملا جدی شده بود :
تو هيچوقت با كسى راجع به خودت حرف نميزنى اونوقت چطوريه كه گفت اسمت رو نميدونه ولى ميدونست تنها زندگى ميكنى ؟
يونگى يه لحظه به فكر فرو رفت ولى با شناختى كه از تهيونگ داشت حدس زد از مسخره بازى هاى هميشگيش باشه ، تخسِ بیکار !
رو به جين كه بهش زل زده بود و منتظر جواب بود ، برگشت :
حتما يه جايى شنيده ، ذهنتو درگير نكن ! اون عادتشه سربه سر بقيه بذاره ... خب من ميرم كتابخونه واسه پروژه م چند تا مرجع نياز دارم . باهام مياى يا ميرى ؟
جين اصلا قانع نشده بود ولی سعى كرد بيشتر از اين ذهنش رو مشغول نكنه و به جاش از قدم زدن با یونگی لذت ببره . چترش رو از روى نيمكت برداشت :
به نظر ميخواد بارون بياد ، بريم كتابايى كه ميخواى رو بگير بعد هم بريم يه چيزى بخوريم ...
يونگى حركت كرد :
وقت نميكنم ، ٦ بايد برم كلاب !
با شنیدن حرفش یه لحظه ناخودآگاه اخم کرد :
بازم ؟! پس میرسونمت !
و كنار يونگى شروع به قدم زدن كرد .
تهيونگ از پاركينگ دانشکده دور شدن جين و يونگى رو نگاه كرد و سوار ماشينش شد .
" برادر كوچيكتر ؟ اون پسر يتيمه و نه قيمى داره و نه خواهر یا برادرى ! اونوقت با اون اعتماد به نفست اینقد ریلکس خودتو میبندی به ریشش ؟! "
ماشين رو روشن كرد ، " جين كوچولو " !
برق چشم هاش تو نور عد و برق گم شد و جين چترش رو باز كرد ...

« پایان پارت اول ؛ ادامه دارد ... »

TaeGi - Silent Tears 🎭Where stories live. Discover now