Act 4 : Shock !

1.3K 242 14
                                    

چشم هاش رو باز كرد ؛ نور خورشيد چشم هاشو ميزد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چشم هاش رو باز كرد ؛ نور خورشيد چشم هاشو ميزد ....
بلند شد و لبه ى تخت نشست . تو اتاق جين بود و جين كنارش خرناس ميكشيد .
شقیقه هاش رو مالید و بعد از چند لحظه تازه یاد شب گذشته افتاد .
فقط تا جايى يادش میومد كه دهيون مست شده بود و راجع به زندگيش و اذیتای هیونگش غر ميزد .
و دیگه هیچی ...
انگار که یه چیزی پاک شده باشه ...
ميدونست كه الكل نخورده پس چرا چيزى يادش نميومد ؟
شاید بعد از اون طبق عادت قدیمیش یه سوجو رو سر کشیده بود ؟
پس چرا سردرد نداشت و فقط سرگیجه اذیتش میکرد ؟
سعی کرد ذهنش رو درگیر نکنه و بدبین نباشه ولی اصلا حس جالبی نداشت .
به ساعت روی دیوار نگاه کرد ؛ عقربه هاى ساعت روى ديوار عدد یازده رو نشون ميدادن .
چشم هاش رو ماليد و گوشيش رو از روی ميز كنار تخت برداشت . از دهيون چند تا تماس و مسيج داشت . ازش خواسته بود بيدار كه شد باهاش تماس بگيره .
خواست همون لحظه بهش زنگ بزنه ولی متوجه شد بانداژ دور سرش شل شده .
تصميم گرفت دوش بگيره و بعد به نامجون زنگ بزنه و بپرسه چى شده ، دهیون احتمالا الان از خودش گیج تر بود !
تو حموم خصوصى اتاق سریع دوش گرفت ، به آرومی و با احتیاط موهای سرش رو خشک کرد که به سرش فشار نیاد و بخیه ی پیشونیش درد نگیره و در آخر بانداژ سرش رو عوض كرد .
جلوی آینه ایستاد و خواست ببینه بانداژه دوره سرش رو درست بسته یا نه که با دیدن زخم روی پیشونیش اخم هاش توی هم رفت .
توی درگیری پیشونیش چهار تا بخیه خورده بود ولی چون دقیقا کنار خط موهاش بود و دیشب هم هدبند زده بود که بانداژ باز نشه ، دهیون متوجهش نشده بود .
ولی چیزی که الان به نظرش عجیب بود نخ بخیه ها بودن . نخِ بخیه ها به خاطر اینکه مستقیما با آب تماس داشتن اینقد تمیز و جدید به نظر میرسیدن ؟
دستش رو روی بخیه کشید ولی سرش جوری تیر کشید که مجبور شد دستش رو به دیوار بگیره که نیفته .
یه مشت مسکن از جعبه ی کمک های اولیه ی قفسه برداشت و بدون آب خورد .
باندپیچی سرش رو دوباره انجام داد اینبار جوری بشت که روی بخیه رو هم بپوشونه ، نمیخواست آینه ی دق اطرافیانش بشه ...
فکر شب گذشته از ذهنش خارج نمیشد . خوب میدونست یه چیزی سرجاش نیست .
به دهیون و نامجون اعتماد داشت ولی ...
توی آینه به دقت سگکِ بانداژ رو محکم بست ؛ نگاه خسته ای داشت و زیر چشماش گود افتاده بودن .
فکر عجیبی برای چند لحظه وارد سرش شد و حدودا یک دقیقه با شک به چشماش خیره موند ؛ ولی قبل از اینکه از حموم خارج شه زمزمه کرد : امکان نداره ...
جین هنوز خواب بود ولی بعد از اینکه یونگی لباسش رو عوض کرد با سروصدا بلند شد . از سردرد زیر لب مینالید و غرولند میکرد .
منگ بود و مشخص بود شب قبل حسابى با الكل از خودش پذيرايى كرده .
اونطور که میگفت اونم با يكى از سونبه هاش به بار رفته بود و فقط يادش بود كه سونبه ش گفته بود که ميرسونش خونه ولى ساعتش رو يادش نميومد .
برخلاف یونگی کاملا بیخیال بود و همین باعث شد یونگی سعی کنه مثل جین باشه و اینقد سخت نگیره .
جين كه رفت دوش بگيره گوشیش رو برداشت که به نامجون زنگ بزنه ولی بعد از شنیدن صدای درِ اتاق ، مادر جين با لبخند وارد شد :
اوه بالاخره بيدار شدين ؟
يونگى با شرمندگى معذرت خواست و پرسيد كه شب گذشته كِى اومده خونه ؟
مادر جین با لبخند جواب داد :
میدونی یونگی اینکه گاهی با دوستات بری خوش گذرونی واقعا من رو هم خوشحال میکنه فقط لطفا دفعه ی بعد قبلش بهم خبر بده که دلم هزار راه نره ... میدونی که به اندازه ی جین دوستت دارم ...
به نشونه ی معذرت خواهی سرش رو پایین انداخت :
واقعا معذرت میخوام قرار نبود اینجوری شه . دیگه تکرار نمیشه بازم معذرت میخوام باعث نگرانیتون شدم اونم سر هیچی ...
جلو اومد و دست راست یونگی رو بین دست هاش گرفت :
اینو نگفتم که معذرت بخوای ، فقط میخوام همیشه تو هر شرایطی یادت باشه که توی خونه یه خونواده داری که منتظرتن و چون دوستت دارن و واسشون مهمی نگرانت میشن ...
با دیدن لبخند متینِ یونگی روی شونه ش زد و ادامه داد :
راجب سوالت هم يكى از دوستات به اسم نامجون باهامون تماس گرفت و گفت تا نصفه شب با دوستات بيرون ميمونی و خودش ميرسونت خونه ... فكر كنم طرفای ساعت دو بود كه رسوندت ! اتفاقا جين رو هم همكلاسيش نيم ساعت بعد از تو رسوند خونه ... فك كردم شاید با هم تو یه جمع بودين ؟!
يونگى سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد :
نه من با همکارام بودم و دیشب اصلا جین رو ندیدم ... بازم معذرت ميخوام كه به خاطر بى فكرى من تا ديروقت بيدار موندين مادر ...
مادر جين دستش رو كنار صورت يونگى گذاشت :
خودت دارى ميگى " مادر " ، اين هم از وظايف مادرانه س پس لطفا این بحث رو ادامه نده ...
خندید و یونگی حس کرد چشم هاش از اشک برق زدن :
میدونى گاهی میگم كاش جين يكم هم که شده مثل تو فهميده بود ... درست مثل پدرتی ...
جا خورد . پدرش ؟ اون مردک مستِ بی عرضه ؟ یه بازنده ی به تمام معنی ؟
به زور جلوی پوزخند زدنش رو گرفت ، با سکوتش مادر جین پرسید :
یونگی ؟ سرت که درد نميكنه نه ؟
براى اينكه نگران نشه لبخند زد :
نه واقعا خوبم ...
يقه ى پيرهنش رو واسش مرتب کرد :
بیشتر رعایت کن تا وقتی که بخیه هارو میکشی ...
قبل از اینکه یونگی دوباره تشکر کنه خندید و همینطور که به سمتِ در اتاق میرفت گفت :
واستون سوپ درست كردم ، نوشیدنی گیاهی هم روى دراور گذاشتم واسه سر دردتون بخوريد و بياين پايين تا سوپ يخ نكرده . من ميرم واسه نهار خريد كنم !
- چشم ، لطفا مواظب خودتون باشيد ...
و از اتاق خارج شد .
نمیدونست چرا این حس مادرانه ای که دریافت میکرد اذیتش میکرد ...
روی یقه ی لباسش دست کشید و خواست جين رو صدا كنه كه مادر جين دوباره در اتاق رو باز كرد :
راستى يه بسته دارى ، نيم ساعت پيش رسيد . گذاشتمش تو كشوى كنار تخت، یادت نره چکش کنی !
با لبخند چشمک زد و در رو بست .
حدس زد همون كتابى باشه كه واسه دانشگاه سفارش داده بود ولى يادش اومد كه اون رو به آدرس اون يكى خونه ی مجردیش سفارش داده .
كشوى ميز رو باز كرد ، بسته بنديش که ظاهرا مثل جعبه ی كتاب بود . خواست بسته رو بيرون بياره كه جين همونطور كه با حوله موهاشو خشك ميكرد ؛ از حموم بيرون اومد :
واى پسر بدنم كوفته س ، داغون شدم ! ولى عجيبه كه سردردم به شدت همیشه نیست !
خندید : الان ناراحتی که سردرد نداری ؟
جین ظاهر متفکری گرفت :
معلومه که ناراحتم ! این یعنی دیشب به اندازه ی کافی نخوردم !
كشو رو بست و باز کردن بسته پستی رو گذاشت برای بعد :
کی میخوای آدم شی تو ؟ یه چیز گرمتر بپوش ! مادر گفت واسمون سوپ درست کرده ...
جین تو همون حموم لباس پوشیده بود ولی فقط یه تی شرت نخی نازک تنش بود ؛ غرغرکنان از کمد جلیقه ی بافتش رو دراورد و پوشید :
هروقت تو آدم شدی ! واقعا دیگه قاطی کردم کدومتون مامان واقعیمین !
دکمه های جلیقه رو نبست ؛ آستین هاش رو بالا داد و از اتاق بيرون رفتن .
میخواست از جین راجب شب گذشته بپرسه ولی مادرش گفته بود که جین هم کاملا مست بوده پس یعنی متوجه نشده بود یونگی مسته یا نه .
سعى كرد دیگه به دیشب فكر نكنه و دنبال جين از پله ها پايين رفت .
نیم ساعت بعد سوپشون رو تموم كرده بودن .
یونگی طبق عادت خم شد ظرف جين رو هم برداره و بذاره توی ماشين ظرفشويى كه از يقه ى تی شرت یقه هفتِ جين متوجه كبودى مارك مانندى روی ترقوه ش شد .
جا خورد .
جین رو خوب میشناخت ؛ به خاطر چهره ی خوبش و قد بلندش طرفدارهای زیادی داشت ولی هیچوقت رابطه ی جنسی رو قبول نمیکرد .
دلیلش رو میدونست ولی برای اینکه جین حساس نشه چیزی نمیگفت .
سعی کرد لحن صداش شاد باشه :
از عمد جای لباشو انداختی بیرون که به هیونگت پز بدی بزمچه ؟!
جين كه داشت آب ميخورد ، آب توی گلوش پرید و صدای سرفه زدنش بلند شد :
چـ ... چى ؟! ... کدوم کبودی ؟
يونگى با سر به ترقوه ش اشاره كرد ولی جین که به اون قسمت از بدنش دید نداشت بلند شد و با عجله به سمتِ آینه ی قدیِ توی راهرو رفت كه چك كنه منظور يونگى چيه ؟!
زیر لب گفت :
اگه میخوای زیرش بزنی حداقل یه لباسِ یقه بسته تر میپوشیدی ...
سرش رو تکون داد و ظرف ها رو برداشت و توی ماشين ظرفشويى گذاشت كه جين رنگ پريده برگشت .
جلیقه ش تنش نبود و یونگی خواست بگه جلیقتو بپوش که یه لحظه احساس کرد توی چشم های روشنش اشک جمع شده .
مثل آدمی که روح دیده باشه و زبونش بند اومده باشه به یونگی خیره شده بود : هـ هیـ هيونگ ...
با تعجب نگاش کرد . چرا صداش میلرزید ؟
فک کرد شاید اشتباه شنیده . در ماشين ظرفشويى رو بست و دست به كمر وايساد :
دیشب حسابی خوش گذروندی نه ؟
با ديدن چشم هاى قرمز جين متوجه شد اشک هاش و لرزش صداش توهم نبوده . هول کرد و با نگرانی به سمتش رفت :
جين خوبى ؟؟ چى شده ؟
جين خشکش زده بود .
دست هاش رو گرفت ؛ یخ زده بودن !
تکرار کرد :
جین ؟ داری نگرانم میکنی چیزی شده ؟!
جین حتی توی چشم هاش هم نگاه نمیکرد .
خواست حرف بزنه و دهنش چند بار باز و بسته شد ولی صدایی از حنجره ش خارج نمیشد .
یک لحظه به یونگی که با نگرانی و منتظر بهش خیره شده بود ، نگاه کرد و فقط تونست بلوزش رو دربیاره ؛ اینکه خود یونگی میدید بهتر از این بود که چیزی که نمیدونست چطور توضیح بده رو به لب بیاره ...
بدنش ... وجب به وجبِ بدنش با كبودى هاى مارك مانند و زخم هايى مثل جاى دندون ، پوشونده شده بود !
فقط بدنِ جین نبود که ميلرزيد ، دستهای لرزون یونگی به آرومی روی بدن سردش کشیده شد :
کـ کی این کارو ... این ... اینا چیَن جین ؟
جوابی نشنید . سعی کرد مثبت فکر کنه :
دیشب با کسی خوابیدی ؟!
جین چند لحظه به بدن خودش خیره شد و با ریزش اشک هاش صدای گرفته و شکسته ش بلند شد :
دیـ ديشب ... من با كسى نـ نبودم ... فـ فقط با يكى از دوستام ر رفتيم بار ... بعدش رو يادم نمياد ...
يونگى به جای دندون ها ماتش برده بود :
مادر گفت همكلاسيت رسوندت خونه ...
با صورت خیسش فقط تونست سرش رو به نشونه منفی تکون بده :
امكان نداره ... دونگ وو نامزد داره ... هيچ حسى به پسرا نداره ... امکا- ...
فشارش افتاد ؛ سرش رو روی شونه ی یونگی که مثل مجسمه خشکش زده بود گذاشت و بدن یخ زده ش رو تو بغلش جا داد :
هيـ ... هيونگ ! هیونگ ! بگو چی شده ... بـ باور کن من کاری نکردم !
يونگى بغلش كرد و دستش رو برد بين موهاش و سرش رو روی شونه ش نوازش کرد .
اینقد عصبی بود که دست هاش بین موهای جین میلرزید :
آروم باش جین ، هیونگ اینجاس پس همه چی رو درست میکنم ... نگران نباش همه چی رو درست میکنم ... مطمئنم چيزى نيست ...
جین زمزمه کرد :
یادم نمیاد ... هیچی ... ميترسم يادم بياد .. ميترسم ...
به زور جلوى خودش رو گرفته بود كه نزنه زير گريه ، با جينِ شيرينش چيكار كرده بودن ؟!
خودش هم به حرفایی که واسه دلداری به جین میزد باور نداشت و حتی اونم میترسید که جین یادش بیاد ؛ از دونستنِ اینکه باهاش چیکار کردن میترسید ...
ياد بسته اى كه واسش اومده بود افتاد .
اسم و يا نشونى فرستنده نداشت .
دلشوره ش بى دليل نبود و هر ثانیه بیشتر میشد ...
ميخواست به سمت اتاق بدوه و بسته رو چك كنه اما بدن لرزون و دستاى يخ كرده ى جين جلوش رو گرفته بود .
یخ کرده ؟
این دستای خودش بودن که میلرزیدن و یخ زده بودن یا بدنِ جین ؟
اشك هاى جين رو با دست هايى كه سعى ميكرد جلوى لرزيدنشون رو بگيره پاك كرد و پیشونیش رو بوسيد .
جين در سکوت سرش رو به شونه ى يونگى تکیه داده بود و به نظر آروم تر میرسید .
با دیدن اینکه یونگی چقد نگرانش شده بود و به پته پته افتادنش باعث شده بود قلبش مچاله شه .
شب گذشته شاید خیلی اتفاق ها افتاده بود ولى نميخواست بيشتر از اين يونگى رو نگران كنه .
دست هاش رو دور یونگی حلقه کرد و يونگى هم محكم تر از قبل بغلش كرد :
ش ش ش ... مطمئنم دوستت فقط يه شوخى بى مزه كرده و چيزى نيست ، آروم باش لطفا ، من همينجام ... هیونگ اینجاس ...
نيم ساعت بعد جين دوباره رو كاناپه به خواب رفته بود و يونگى كه كنار كاناپه نشسته بود ، موهاى جين رو نوازش ميكرد .
با نفس های آروم و منظم جين مطمئن شد كه خوابش برده ؛ از اتاق پدر و مادرش که طبقه پایین بود پتو برداشت و روی جین کشید . بهش قرص آرامبخش داده بود که یکم بخوابه ولی نمیخواست سرما بخوره .
آروم بلند شد و از كاناپه فاصله گرفت . جين قبل از خواب با خواهشِ یونگی جلیقه ش رو دوباره پوشيده بود ؛ البته یونگی به دلیلش كه نگران و دچار سوتفاهم نشدن مادرش با دیدن جاى اون كبودى ها و زخم ها ، اشاره ای نکرد .
نفس عميقى كشيد و خودشو به طبقه ى بالا رسوند .
از اون جعبه ى لعنتى بيشتر از هرچيزى ميترسيد .
طی کردنِ فاصله ی در اتاق تا کشوی دراور انگار ده سال طول کشید .
حس میکرد به پاهاش وزنه های آهنی وصل کردن و قدم هاش سنگین شده بودن .
بالاخره به دراور رسید و با دست هاى یخ زده ناشی از افتادنِ فشارش ، كشو رو باز كرد و جعبه رو بيرون اورد .
اعصابش كشش صبرِ بیشتر رو نداشت ، بسته بندی روی جعبه رو پاره كرد و با باز شدن در کارتن باکسش يه دیسک و كلى عكس كف اتاق پخش شدن .
بلند شد و عكس ها رو برداشت ... همونطور كه هركدوم رو نگاه ميكرد چشماش گشادتر و متورم تر از قبل ميشدن ....
ترسناک ترین سناریوی ممکنِ ذهنش به حقیقت پیوسته بود ...
دیسک رو توى لپ تاپ جین گذاشت و فيلمى كه ديد بالاخره اشک های قفل شده توی چشم هاش رو جاری کرد .
عكس هاى جين كه با يه پسر دیگه توی تخت بود و هر دو لخت بودن ، فيلم از بوسه هايى كه رو لب ، گردن و كل بدن جين مينشست و اونم بيهوش و بدون هيچ واكنشى زير بدن اون غريبه بود ...
خشكش زده بود .
انگار كه دنيا رو تو سرش زده باشن ، سرش به بدنش سنگينى ميكرد . سعى كرد به خودش مسلط باشه ؛ هر حرکت اشتباهی مساوی بود با نابودی زندگی جین .
دیسک رو از لپ تاپ بيرون اورد و همونجا خوردش كرد که چشمش به باربيكوى روى تراس افتاد .
عكس ها رو برداشت ، تیکه های دیسک رو جمع کرد و همه رو تو یه پاکت کاغذی ریخت .
وارد تراس شد و اتيش باربيكيو رو روشن كرد .
رفلکس جرقه های آتیش حتی تو روز روشن تو چشمهای تهی و خالی شده ش مشخص بود .
سیمِ کاوره روی باربیکیو رو با دست خالی برداشت .
به شدت داغ بود ولی اون لحظه تنها چیزی که حس میکرد و وجودش رو تسخیر کرده بود آتیش خشم ، نفرت و البته انتقام بود ...
پاکت رو مستقیما روى شعله های باربيكيو انداخت وهمه چیز رو تا آخرین تیکه سوزوند و دودشون كرد .
باید مطمئن میشد كه جين هيچوقت چشمش بهشون نيفته و از وجودشون مطلع نشه ...
خواست منقلِ باربیکو رو خاموش کنه که چشمش به یه تیکه از یکی از عکس ها که کف تراس افتاده بود ، افتاد . خم شد و برش داشت که متوجه چيزى شد كه ترجيح ميداد هيچوقت چیزی راجبش نميفهميد .
پسرى كه توى عكس ها و روی جین بود صورتش معلوم نبود و رو چشماش يه ماسك با حالت نقاب گذاشته بود . سرش تو گردن جين بود ولى پشت گردنش تتويى داشت كه يونگى يه زمانى هر روز تو رختكن سركار ميديد ...
تتوى بادبادك آبى رنگى كه نامجون داشت ...
سرش گيج رفت و چشاش تار شد " اينجا چه خبره ... نامجون "
مغزش از کار افتاده بود . در هرض یک ساعت گذشته اینقد شوک بهش وارد شده بود که احساس میکرد همه ی اینا یه کابوسه و هر لحظه ممکنه بیدار شه و با صورت خندونِ جین رو به رو شه ...
ولی میدونست این کابوس توی خواب نبود و واقعیت داشت ...
تنها کاری که تونست بکنه دراوردن گوشيش از جيب شلواركش بود .
ميخواست به نامجون زنگ بزنه و بشنوه كه اون نبوده ... "باید" این رو از زبون خودش میشنید !
با روشن شدن صفحه ی گوشیش چشمش به مسيج جدیده روى صفحه افتاد :
« ظهر بخير آيس من ! عكاسيم چطوره ؟ خوشت اومد ؟ جين كوچولومون حالش چطوره ؟ از فيلم هنریم لذت بردین ؟ اگه نميخواى ورژن كاملش تو كل شهر پخش شه فردا ساعت شیش تنها بيا به ادرسى كه واست ميفرستم و حتى فكر اينكه به كسى گزارش بدى هم نكن ! من رو نميتونى هلفدونی بندازى ! اوه راستى شماره حسابت واسه پروژه هم واسم بفرست . نمره ی این ترم خیلی ی ی مهمه واسم و خیلی هم دلم واست تنگ شده ولى نامجون ميگه كه دنبالش نگردى ! ميبينمت ! "
شماره ى تهيونگ بود .
بدنش ناخودآگاه واکنش نشون داد وگوشيش رو که چندین سال بود که داشتش از تراس پرتاب كرد پايين .
صدای زوزه ی بغض الودش به زور بالا میومد ولی با همه ی وجود فریاد کشید :
" كيم تهيونگ چى از جونم ميخواى ؟؟؟ "

« پایان پارت چهارم ، ادامه دارد ... »

TaeGi - Silent Tears 🎭Where stories live. Discover now