Act 7 : Taste of Regret

1.2K 200 3
                                    

نامجون كلافه منتظر جواب تهيونگ بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نامجون كلافه منتظر جواب تهيونگ بود .
فيلم رو كه فرستاده بود در جواب مسيجى دريافت نكرده بود و ميترسيد بلايى سر يونگى اومده باشه ... هیچی از تهیونگ بعید نبود ...
خودشم باورش نميشد بتونه تا اين حد پست باشه ولى نميخواست جين رو با اون اون افراد مسلحی که به راحتیِ پلک زدن آدم میکشتن و تو اون لحظه دور خونه كمين كرده بودن ، تنها بذاره .
با صداى زنگ در تقريبا از جا پريد و جين زد زير خنده :
نترس ددیت نيومده دنبالت ، زنگ زدم پيتزا بيارن !
رفت جلو در و پیتزا و آبجوهایی كه سفارش داده بود رو گرفت و برگشت .
نامجون جلوى تلويزيون پايين كاناپه نشسته بود . با بافت يقه اسكى اى كه پوشيده بود از هميشه عضلانى تر به نظر ميومد ولی اینقد کلافه بود که هر چند دقیقه یه بار یقه ی بافتش رو باز میکرد که هوا تو لباسش جریان پیدا کنه و از شدت عصبی بودن کمتر خیسِ عرق شه .
جین ابجوها و پيتزا رو بهش داد و ژاکتش رو دراورد .
ميدونست ابجوها باعث گرم شدنش ميشن و نميخواست وقتى« دوستش » اونجا بود ، تنهاش بذاره كه دوش بگيره : فيلم ببينيم ؟
نامجون كه اصلا حواسش اونجا نبود گفت :
آره خوبه ... هرچى ...
جين با تنبلی چهار دست و پا به سمت تلویزیون که جلوشون بود رفت و در حالی که تو قفسه ها داشت دنبال فيلم مورد نظرش ميگشت ، گفت :
چيزى شده ؟ اينقد كم حرف شدى كه احساس ميكنم انتظار دارى باهات تلپاتى كنم ! هیچوقت ساکت بودنت رو ندیده بودم ، یجوریه !
نامجون چشم هاش رو ماليد و خودشو جمع و جور كرد :
حالم گرفته س پسر ...
جين دى وى دى رو توی دستگاه گذاشت و با برداشتن کنترلِ دی وی دی پلیر برگشت و كنار نامجون نشست .
نفرت ، انزجار و عذاب وجدان هنوز داشت خفه ش میکرد ولی سعی کرد احساساتش رو لحن حرف زدنش تاثیری نداشته باشن . رو به نامجون گفت :
يه آبجو هم به من بده ... نميخواى بگى چته ؟ منم مثه يونگى رفيقتم فرقى نداريم كه ...
نامجون یه قوطی آبجو واسش باز کرد و بهش داد . جین کف جمع شده روی سر قوطی رو هورت کشید و با یه قلپ بزرگ سعی کرد ذهنش رو رفرش کنه . اگه نامجون حرف نمیزد اونم نمیدونست باید چی بگه ! چی میتونست بگه اصلا ؟!
نامجون برای اینکه جین بیشتر از این به سکوتش شک نکنه و همچنین براى عوض كردن بحث با سر به تلویزیون اشاره کرد که خونه ای خالی وسط یه جنگل متروکه رو نشون میداد :
بازم ترسناك ؟ اصلا کیوت نیستی !
جين خندید :
چرا باید کیوت باشم اخه اونم واسه تو اقای اعتماد به نفس ؟!
ولی بعد سرشو رو شونه ى نامجون گذاشت و صداش رو نازک کرد :
وقتى يه زوج تنهان فيلم ترسناک بهترين گزينه س اوپا !
بوى موهاى جين رو كه احساس كرد باز ياد اون شب و ناله هاى جين افتاد و بدنش برای یه لحظه کاملا لرزید .
به زور در جواب جین خنده ای مصنوعی کرد و تقريبا كل آبجو رو يه نفس سر كشيد كه صداى جين درومد :
هى هى پسر چه خبرته آروم ! آبجو رو واسه كنار پيتزا گرفتم نه پيتزا رو واسه مزه ى آبجو !
قوطی خالی رو کنار گذاشت و یه قوطی دیگه برداشت ، زیر لب آروم گفت :
جين واقعا اوکی نیستم ... لطفا فقط يه امشب رو تحملم كن ...
جين وقتی دید جدیه احساس کرد قلبش که انگار بهش یه وزنه آویزون کرده بودن ، سبک تر شد .
آه کشید ؛ بلند شد و قوطی آبجو رو که نامجون نصفش رو تو چند ثانیه خورده بود از دستش گرفت :
اینو بده من ، اوکی اگه شام نميخورى پس بذار يه چيز قويتر بيارم ، با آبجو حالت خوب نميشه !
به سمت اتاق خصوصیِ کار پدرش رفت و از بارِ اتاق شيشه ى ويسكى و شات های کریستالی رو برداشت .
ده دقیقه بعد نامجون دهمین شات رو هم سر کشید در صورتی که جین با همون پنج شاتی که خورده بود سرگیجه داشت و کاملا گرم شده بود .
ویسکی های کالکشن پدرش رو نباید دست کم میگرفت .
نامجون که الکل روی بدنش اورشو گذاشته بود به خاطر داغ شدنش بافتش رو دراورد . زیرش رکابی مشکی رنگی پوشیده بود که نگاه جین رو برای یه لحظه به سمتش کشید ولی سریع جهت نگاهش رو تغییر داد .
بدون فکر و یا یاد آوری وضعیت ظاهری بدنش ، بى توجه به نگاه بهت زده ى نامجون به كبودى هاى بدنش بلوزش رو دراورد و خودشو بالای سر نامجون روی کاناپه انداخت :
ویسکی خوردن اصلا ایده ی خوبی نبود ...
سعی کرد خودش رو با فیلم در حال پخش سرگرم کنه تا وقتی که نامجون رضایت بده و بره .
نامجون سرش گيج ميرفت و تمرکز نداشت . قبل از اومدن سوجو خورده بود الان هم ويسكى ... زیاده روی کرده بود ...
بلند شد و کنار جین كه داشت تو سكوت فيلم ميديد ، نشست . دوس داشت تو چشماش نگاه کنه و حرفش رو بزنه ولی بعد از دیدن جای کبودی ها که پررنگ تر هم شده بودن ، فقط تونست سرش رو پایین بندازه و آروم بگه :
اميدوارم يه روز منو ببخشى ...
جين متوجه منظورش شد ولی چرا داشت عذرخواهی میکرد ؟ چرا حالا ؟!
خودش رو به نفهمیدن زد : چى ؟ واسه چى ؟
نگاه نامجون رو كه دنبال كرد جوری رفتار کرد که انگار تازه متوجه منظورش شده ولی چرا داشت عذرخواهی میکرد وقتی ... :
اوه اینا ؟! پسر دوست دختر جديدم ديوونه س ... ميبينى كه باهام چيكار كرده حتى نميتونم تو خونه راحت بچرخم ! خیلی به اینکه به همه بفهمونه تو رابطه ایم اصرار داره !
نامجون سرشو به پشت كاناپه تكيه داد و ناخودآگاه دستش رو به سمت جین بلند کرد و آروم با انگشتش كبودى هارو لمس كرد :
حتما خيلى شوكه شدى ...
جين كه از لمس دست نامجون ريز ميخنديد ، گفت :
شوکه چرا ... هی ... هى نكن ! ميدونى كه قلقلكيم من ...
نامجون خیره نگاهش میکرد .
زیر نگاه خیره شده ش تسلیم شد و آه کشید . تصمیم گرفت واسه یه لحظه هم که شده باهاش صادق باشه و همونطور که به بدنش نگاه میکرد ، با صدای بم و دردناکی جواب داد :
آره نامجون واقعا شوكه شدم ... از خیلی چیزا ... از خیلیا ...
چه مرگش بود ؟!
این بغضی که فک میکرد از شرش خلاص شده چرا دوباره تو گلوش جا خوش کرده بود ؟
به خاطر احساس اینکه بهش خیانت شده بود یا عذاب وجدان ؟! خواست قبل از اینکه نامجون چیزی بگه بلند شه و به سمت دست شویی بره که اگه بغضش سر باز کرد حداقل جلوش گریه نکنه ولی تا بلند شد ،نامجون مچ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش .
اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشت و تعادلش رو به راحتی از دست داد و تو بغل نامجون افتاد .
یه لحظه با تعجب نگاهش کرد که با دیدن چشم های قرمز شده ی نامجون فهمید واقعا مسته و این کاراش به خاطر الکله و دست خودش نیست ...
خندید و خواست بلند شه كه دست هاى نامجون محكم دورش حلقه شد . از گرماى بيش از حد بدن نامجون جا خورد :
دارى چيكار ميكنى ؟!
صداى نامجون به زور بالا ميومد :
بايد فراموششون كنيم ...
- چى دارى ميگى ؟!
سعى كرد خودشو ازاد كنه :
هى چيكار ميكنى ... میشه ول کنی ؟! گرمه !
- فقط يه دقيقه اينجورى بمون لطفا ... خواهش ميكنم جين ...
بیخیالِ تقلا کردن شد . یه جورایی درکش میکرد و نمیتونست ازش متنفر باشه :
باشه باشه من همينجام نگران نباش ... هرچى باشه بهت كمك ميكنم ... !
رو هوا یه چیزی پرونده بود که بتونه یکم آرومش کنه ولى خيسى و گرماى زبون نامجون رو كه روى گردنش احساس كرد ، محكم هلش داد و خودشو عقب كشيد و بالاخره تونست از حصار بازوهاش فرار کنه :
هی کیم نامجون ! اصلا میفهمی دارى چه غلطی ميكنى ؟!
بلوزش رو برداشت و پوشید ولی بیخیال ژاکت شد و با عصبانیت به نامجون چشم غره رفت : به خودت بیا نامجون !
نامجون همونطور كه سرش پايين بود پوزخند زد :
من به خودم بيام ؟! ... تو به خودت بیا جین ! ميدونى يونگى الان كجاس ؟
با شنیدن اسم یونگی خشکش زد : مـ ميدونى كجاس ؟!
نامجون بلند شد :
من امشب چه بخواى چه نخواى اينجا ميمونم ... سعى نكن باهاش تماس بگيرى ، جواب نميده !
رو كاناپه دراز كشيد :
خواستی بخوابی تلويزيون و چراغارو خاموش كن ، پنجره ی اتاقتم چفت کن و پرده رو حتما بذار بسته بمونه !
جين بی توجه به حرفاش با لحنی جدى تکرار کرد : پرسيدم كجاس ؟
نامجون چشم هاش رو بست ، پوزخند تلخی که روی لبش جا خوش کرده بود قصد محو شدن نداشت :
خونه ى دوست پسرش ! فك ميكنى چرا الان اينجام ؟ ازم خواست تو خونه تنهات نذارم !
پشتش رو به جين كه چشم هاش بدون اينكه بفهمه خيس شدن كرد و تو دلش به خودش و تهيونگ لعنت فرستاد : شب بخير !
جين تنها چيزى كه شنيد کلمه ی " دوست پسر " بود .
انگار داشتن با دريل تو مغزش حكاكىش ميكردن ...
يونگى دوست پسر داره ؟ كيه ؟ چرا هيچوقت بهم چيزى ... نه نه امکان نداره !
تو ذهنش خودش جواب خودش رو میداد " مگه تو از علاقه ت بهش چيزى بهش گفتى كه اون بخواد راجب اين مسائل باهات حرف بزنه "
... پس چرا ديشب منو پس نزد ؟!
" هميشه دل رحم بود نسبت به همه ، تو هم با اون اوضاعى كه داشتى معلومه دلش سوخته "
... امروز چرا بهم نگفت ؟!
" نامجون رو فرستاده اينجا كه بهت بگه خودش يكى رو داره كه ديگه مثه ديشب پاتو از گليمت درازتر نكنى ، خودش نگفته كه بابت ديشب شرمنده نشى " ...
زیر لب زمزه کرد :
نامجون واسه این اینجاس ؟! یونگی به کنار ولی اون
آشغال چرا پریشب هیچی نگفت ؟!!
بی توجه به نامجون که مثلا خوابیده بود ، شیشه ی ویسکی رو برداشت و تا جایی که نفسش از تیزیش بند اومد ، خورد .
نمیخواست دیگه چیزی ازش بشنوه .
صدای فیلم رو اعصابش بود ؛ بی حوصله سیم تلویزیون رو ازبرق کشید .
چراغ رو هم خاموش کرد که نور چشمشو نزنه و بدون نیم نگاهی به نامجون به سمت راه پله رفت .
تو اتاق میتونست حداقل بوی یونگی رو به ریه بکشه که ذهنش یکم آروم شه ...
اثر الكل از طرز راه رفتنش مشخص بود . خواست از پله ها بالا بره و زود تر خودشو به وسايل يونگى برسونه و دو بار رو پله ها زمين خورد.
نامجون صداى زمين خوردن و هق و هقش رو كه ميشنيد به زور خودش رو كنترل كرده بود كه نره و همه چى رو بهش نگه ...
جين مست بود . شايد اگه تو حالت عادى ميشنيد كه يونگى دوست پسر داره فقط به زور لبخند ميزد و نهايتا ميگفت : اوه كه اينطور ...
ولى حالش اصلا خوب نبود .
خودش رو به اتاقشون رسوند . بلوزی كه يونگى قبل از رفتن تنش بود رو تخت بود . خودش رو انداخت رو تخت و بلوزش رو بغل كرد . مثل ديوونه ها بوش ميكرد و با گريه ای که به سبک شدن اون بغض تیزی که توی گلوش حس میکرد ، کمک نمیکرد ؛ به خودش ميپيچيد .
چندين سال علاقه ش رو سركوب كرده بود و سعى كرده بود به خودش تلقين كنه كه يونگى واسش فقط حكم برادر رو داره چون ميترسيد يونگى بعد از فهميدن همجنسگرا بودنش ازش بدش بياد و فاصله بگيره ولى حالا فهميده بود كه خودش دوست پسر داره ...
" چند وقته با هم هستن ؟ كيه ؟ چه شكليه ؟ هيونگ چقد دوسش داره ؟ كجا آشنا شدن ؟ يعنى اگه زودتر بهش ميگفتم كه احساسم بهش چيه مال من ميشد ؟ اين همه مدت سكوت فقط باعث شد از دستش بدم ... پس اون همه برنامه واسه چی بود لعنتی ؟! نکنه اون ... نه جین اون نیست ، اون نیست ... "
ساعت رو نگاه كرد ؛
١٢ رد شده بود.
" يعنى الان دارن چيكار ميكنن ... ؟ "
دوست داشت زوزه بکشه ...

TaeGi - Silent Tears 🎭Where stories live. Discover now