"Tell me what is love (14)"

1.6K 308 100
                                    

نفيس تو سينش حبس شده بود نمي تونست نفس بكشه اين قيافه اون جاي زخم روي سرش همه همه باعث ميشد پاهاش شروع به لرزيدن كنه نمي تونست نفس بكشه نه نمي تونست بازم مي خواست اذيتش كنه!؟ بازم مي خواست بلايي سرش بياره!؟ نه خواهش مي كنم يكي نجاتم بده خواهش مي كنم

مرد كه از رنگ پريده بكهيون لرزيدنش كمي نگران شده بود قدمي به سمتش برداشت

_هي بچه تو چته!؟

دستشو دراز كرد تا شونشو بگيره نه نبايد ميذاشت بهش دست بزنه نبايد ميذاشت دست كثيفش بهش بخوره بايد فرار ميكرد اما انگار پاهاش به زمين چسبيده بود چشاش سياهي ميرفت و بدنش به شدت ميلرزيد

تمام ته مونده انرژيشو تو پاهاش ريخت و شروع به دويدن كرد اصلا نمي دونست داره كجا ميره و چي كار مي كنه فقط مي خواست باید از اونجا دور بشه خاطرات مثله فيلم جلوي چشماش به حركت در ميومدن

alter egoWhere stories live. Discover now