Some one call my name

2K 477 86
                                    

جيمين و يونگي توي ماشين نشسته بودن و يونگي از دست دوست پسر سابقش خيلي عصباني بود
چون هرچقدر كه يونگي بهش زنگ ميزد مبايلش رو جواب نميداد و قرار ناهار يونگي هم داشت دير ميشد
يونگي عصبي توي ماشين نشست و جيميني كه روي صندلي كمك راننده نشسته بود با تعجب به رفتار يونگي نگاه ميكرد

يونگي ماشين رو روشن كرد و راه افتاد و همزمان به دوست پسر سابقش جيهو زنگ ميزد
جيمين از عصبانيت يونگي ميترسيد ولي با اينحال برگشت سمت يونگي جيمين:(ميگم مطمئني براي ناهار من بيام بد نيست شايد اونا دوست نداشته باشن كه منم بيام؟!)
يونگي همونطور كه دوباره به جيهو زنگ ميزد و ماشين رو ميروند رو به جيمين كرد:( يبار ديگه اينو بپرس تا با ماشين زيرت كنم )

جيمين اب دهانش رو با استرس قورت داد و همون لحظه جيهو گوشيشو جواب داد و يونگي بلند فرياد زد:( كودوم گوري بودي تا الان؟.....يعني چي كه عكس گم شده؟....بي عرضه)
مبايلش رو قطع كرد و روي داشبورد كوبيد
جيمين با تعجب به مبايل يونگي كه مطمئنن درد زياديو تحمل كرده بود نگاه كرد و بعد صداش رو اورد پايين و با تن خيلي اروم گفت:( هيونگ اون پسره عكس چيو گم كرده؟)  يونگي اخم كردو فرمون رو فشار داد:( عكس منو هيونگمو)

جيمين با تعجب برگشت سمت يونگي:( هموني كه گفتي بچه داره؟)
يونگي:( اوهوم همون)
جيمين:( تاحالا بچشو ديدي؟)
يونگي سكوت طولاني كرد و اين سكوت قطعا به اين معني بود كه نميخاست به سوال جواب بده

چند دقيقه ي بعد جلوي رستوران بودن
جيمين بدون صدا از ماشين پياده شد و وارد رستوران شد
يك رستوران به ظاهر عادي!
هيچكس توي رستوران نبود و رستوران فضاي غم انگيز و مه آلودي داشت
در يك كلمه خشك و يخ زده بود و قلب جيمين رو به وحشت مينداخت

جيمين پشت يكي از ميزها نشست و منتظر يونگي شد
اما هرچقدر صبر كرد يونگي نيومد
نميدونست اون توهم زده يا رستوران هر لحظه داره تاريك تر و مرموز تر ميشه
حدود ده دقيقه گذشته بود و نه يونگي اومده بود داخل و نه توي طول اين مدت مگس توي رستوران پر زده بود
جيمين با عجله سمت در دويد و درو محكم كشيد اما هركاري كه كرد در باز نشد

محكم با پاش لگدي به در زد كه نيرويي اونو به عقب پرتاب كرد
جيمين محكم به زمين خورد و از شدت درد چشمهاش رو بست و پخش زمين شد
بعد از چند ثانيه اروم چشمهاش رو باز كرد و نشست اما اون ديگه توي رستوران نبود و توي هال يه خونه نمور و تاريك بود

هال خونه تقريبا خالي بود و بجز يك كاناپه هيچي نداشت جيمين عصبي بلند شد و فرياد كشيد
خونه رو از نظر گزروند تا بتونه در خروج رو پيدا كنه مدل ساخت خونه دقيق شكل خونه ي يونگي بود

همونجور كه به جاي جاي خونه نگاه ميكرد متوجه يك جفت چشم شد كه از بين در يكي از اتاق ها داره بهش نگاه ميكنه
يك جفت چشم با مردمك هايي قرمز
جيمين خوب اونهارو ميشناخت اون چشمهارو صبح ديده بود

SEEWhere stories live. Discover now