fire house

734 86 12
                                        

#if_i_had_you
#third_POV
_تو مث آدم بزرگایی...حس میکنم میتونم باهات درباره ی بورس اوراق بهادار و اخبار سیاسی حرف بزنم
_نمیدونم...بابام میگه من میتونم همیشه درکش کنم...من فقط میفهمم اون منظورش چیه...ینی بقیه ی بچه های هم سن من باباهاشون و درک نمیکنن؟
_نه در اون حدی که وقتی باباشون مسته بتونن مواظبش باشن
_منم حس میکنم تو خیلی کوچولویی
دوتاشون باهم نخودی خندیدن
هری یه غنچه ی دیگه چید و به تاجی که ساخته بود اضافه کرد
_به نطرم اون دوتا خیلی کیوتن
_کیا؟
_زین و بابای  گوگولیت
_اوه...زینی خیلی مهربونه...مث ددی
_اوهوم...اون قبلا یه بیش فعال به تمام معنا بود
_واقعا؟
_اوهوم...چند سالیه که خیلی آروم تر شده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#flashback

زین پاکت سمبوسه ها رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت و تو کوله ش گذاشت
_من دارم میرم ماما...فردا با هری میرم مدرسه
تریشا زیر گاز و خاموش کرد و تو در گاه آشپز خونه ایستاد
+شب زود بخواب زین...من میدونم قصدت اینا تا صبح با اون کرلی بوی شیطون پرحرفی کنی پسر
زین لبخند شیطونی زد
_قول میدم زود بخوابم مام...بوس قبل از خوابم و الان بده
تریشا دستاش و قاب صورت زین کرد و با عشق گونه های پسرش و چند بار بوسید... امشب پسرش خونه نبود و تریشا نگران میشد به هر حال اون یه مادر بود
+دیرت میشه سان شاین
زین گونه ی مادرش و بوسید و بغلش کرد و همین طور که سمت در رفت خداحافظی کرد و اسکیت بورد سبز رنگش و برداشت پدرش در حالی که صفا کوچولو رو بغل گرفته بود داشت با همسایه شون صحبت میکرد...دنیا و ولیحا توی تراس داشتن گلدون های جدید و می چیدن...از پدرش خداحافظی کرد و برای خواهراش دست تکون داد و اسکیتش و سوار شد تا زودتر به کوچه ی بعدی و خونه ی دوست فرفریش برسه
مث همیشه به جای در از پرچین پرید تو و در زد...در بعد از چند ثانیه باز شد و صورت مهربون آنه رو به روش بود...مودبانه سلام کرد
+سلام زینی...هری تو اتاقشه پسرم...برای شام صداتون میکنم
با حواس پرتی باشه ای گفت و سمت اتاق هری رفت و پرید تو
_سلام هرولد
اونا دوتا پسر عجیب غریب بودن...زین پسر شیطون و دیر جوشی بود اما هری از موقعی که اونا باهم همسایه شده بودن باهاش دوست بود و همه ی اخلاقای زین و میشناخت...یه جورایی هری تنها دوست زین بود
هری برعکس زین دوست داشت با همه دوست بشه...اون خیلی ظریف بود...جوری که زین همش باید مواظبش می بود تا کسی اذیتش نکنه...اونا اخلاقای خاص خودشون و داشتن ولی به بهترین شکل باهم جور بودن و بهترین دوستای هم حساب میشدن
هری در حالی که نون کرانچی و ترد سمبوسه رو با لذت زیر دندوناش خرد میکرد لبه ی پنجره نشسته بود
_گاد...من حاضرم فقط با سمبوسه های تریشا زنده بمونم
لبای چرب صورتیش و لیس زد
_امشب قراره تو حیاط پشتی چادر بزنیم زین ...تو چی آوردی
زین کوله پشتیش و وارونه کرد و همه ی وسایل توش ریختن زمین
یه ملافه ی بزرگ ،دوربین شکاری پدرش،یه قوطی پر از تیله ،ریسه ی لامپ دار دنیا که یواشکی کش رفته بود،گیره های موی ولیحا  و شال زرق و برقی مامانش که برای عید فطر اون سال وقتی به مسجد رفته بودن سر کرده بود
_اینا رو از خونه آوردم
لبخند بزرگی زد...هری یه سمبوسه ی دیگه برداشت و از لبه ی پنجره پایین پرید
_اون پاکت چیه؟
_غذای بچه...مال صفاست...ولی همه شون و من میخورم...چون...گاد اونا خیلی خوشمزن
دوتایی باهم قهقهه زدن و هری از خنده رو زمین پهن شد
_واااای خدا...زین تو غذای بچه میخوری
_باید امتحان کنی...جدی میگم
هری از روی زمین بلند شد و پاکت و برداشت
تکونش داد و بعد پاکت و پاره کردو کیسه ی توش و یکم باز کرد
_اوه یه چیزی اینجاست
کیسه رو بیشتر باز کرد و از توش یه قاشق کوچولوی آبی در آورد
_وای چه کیوته
با قاشق یه مقدار از پودر توی کیسه رو برداشت و مزه کرد...اخم کرد و قاشق و فرو کرد تو کیسه
_خوب میدونی چیه زین...نظرم واقعا عوض شد...حاظرم تا آخر عمر با سمبوسه و غذای بچه زندگی کنم...مث رابینسون کروزو
_اون علف و سوسک میخورد
_اوق...و گوشت جونور مرده
_یادم نیست چه شتی میخورد دقیقا ولی به خوشمزگی اینا نبودن
بازم نیش هردوشون باز شد
بعد از شما اونا به حیاط پشتی رفتن و با وسایلی که داشتن یه مقر دیده بانی درست کردن...یه اتاقک که با دسته جارو و ملافه درست شده بود...دو سه تا چراغ قوه توش روشن کرده بودن و شال پولکی تریشا تو سقف اتاق ملافه ای باعث میشد نورای رنگی رنگی همه جا بیفته و تزیینات درخت کریسمس که هری هر طرف آویزون کرده بود چادر کوچولوی اونا رو خیلی مجلل تر میکرد...اون تیکه از آسمون که از گوشه ی شال تریشا معلوم بود تزیین رصد خونه ی کوچولوی اونا رو کامل میکرد
.......................................................................
نیمه های شب بود...ولیحا به شدت گلوش خشک شده بود...بوی عجیبی میومد و باعث میشد سرش گیج بره
از پله ها پایین رفت تا از آشپزخونه یه لیوان آب بخوره...همه جا تاریک بود...آشپزخونه تاریک تر
لرز خفیفی به کمر دخترک افتاد...اون از تاریکی می ترسید...صدای ضعیفی میومد که نمیدونست برای چیه
به سمت پریز رفت تا لامپ و روشن کنه
کورکورانه دستش و به دیوار کشید و عاقبت کلید لامپ و پیدا کرد...کلید و فشار داد اما به محض فشار دادنش جرقه ای زد و ولیحا کمتر از چشم به هم زدنی تو شعله های آتیش فرو رفت

IF I HAD YOU...(z.m)Where stories live. Discover now