Angel

1.2K 164 17
                                    

#if_i_had_you
#zayn
از این که بازم اینجا بودن خوشحال بودم
در حالی که دفترچه ی سفارشا تو دستم بود دستام و پشت سرم بردم و برای پسر کوچولو تعظیم کردم
_آ..آ..آقا..ک..کوچولو
خنده ی گوگولیی کرد
_ددی منو دوباره آورد اینجا چون دلم سوپ جادویی میخواد
_اوه...س..سوپ...ج..ج.جادویی..ح.حتما
رو کردم سمت ددیِ پسر کوچولو
_شم...ش.شما..چ..چی میل...د..دارین..آقا
انگار تو فکر بود‌، کمی بهم خیره شد و بعد نگاهشو گرفت و دستاشو تو هم حلقه کرد
_خوب...منم سوپ جادویی میخوام و یکم نون و کره و آب لطفا
من و پسر کوچولو ناخودآگاه لبخند زدیم و ددی اخم کرد
_چیه؟...بِر اینجوری چرا نگام میکنی
پسر کوچولویی که اسمش بِر بود خندید
_ددی تو جادو دوست داری؟
_خوب به نظر چیز خوبیه
علارغم این که دلم میخواست بمونم و به گفت گوی پدر پسریشون گوش بدم به نشونه ی با اجازه سری تکون دادم و برای رسوندن سفارششون به سر آشپز سمت آشپز خونه رفتم
حدود کمتر از نیم ساعت بعد سوپ و نون داغ برای مشتریای حورد علاقه م آماده بود
بشقابای سوپ و روی میز گذاشتم
_دیگه...چ.چیزی..ل.لا.لازم..ن..ندارین؟
بابای  بِر به بشقاب خیره شد
_بیاین جدی باشیم...من سیر نمیشم
لبخند زدم
_پ.پیشنهاد..س..سر..سرآشپز؟
_چی هست؟
_چ..چیکن..استرا.گ.گانف..و.سالاد...م.مخصوص
_پسر... فکر میکنم برای زبونت باید یه فکری بکنی
جا خوردم...سعی کردم واکنش زیادی نشون ندم...لبخند زدم
_عذر...م.میخوام...ا.ا..اذ.ایت..ش.شدین..س. سفارشتون؟
سعی کرد بهم نگاه نکنه
_حالا که فکر میکنم کافیه...ممنونم
سری تکون دادم...بِر لبخندی بهم زد...نمیدونم موفق بودم یا نه ولی سعی کردم منم لبخند بزنم
بعد ازاین که رفتن روی میز صد دلار انعام بود
_د.خترت...چ.چطوره...ج.جاش
_هنوز بیمارستانه
صد دلار و تو جیب پیشبندش گذاشتم
_هی زین...تو باید پول اجاره ی خونه ت و بدی
_این...ب.برای..کو.کوچولوی..توعه
بغلم کرد
_ممنون پسر...تو یه فرشته ی مهربونی
خوب ...حالا به جای اون حس عذاب آور کلی حس خوب داشتم
.........
راه پله تاریک بود و فق دوتا نور کم سو پله ها رو قابل دیدن میکردن ...ولی میدونستم اون خونه ست
در واحدشو کوبیدم و بعد از چند دقیقه هزا در و باز کرد...وقتی منو دید نیشش باز شد
_هی ببین کی اینجاست لو...کجا بودی بزمجه دلم برات تنگ شده بود
زدمش کنار و رفتم داخل...لویی با نیم تنه ی لخت روی کاناپه لش کرده بود
_موقع بدی اومدی پسر
اهمیتی ندادم و روی کاناپه نشستم و کوله م و زمین گذاشتم
_هی زین ...چی شده قشنگم بهم نمیگی؟
هری نگران بود
_م..من...عذاب...آ.آورم...یه..م.موجود.خ.خسته..ک.کننده
دستاشو زد به کمرش و برام پشت چشم نازک کرد
_کی همچین گوهی خورده عزیزم...فقط بهم بگو
لویی از بطری نوشیدنیش یه قلپ خورد
_حقیقته
هری شاکی بش نگاه کرد و لویی شونه بالا انداخت...دوباره برگشت سمت من
_ز_ی...بهم بگو چی شده...من منتظرم
_خ...خوب...م.موضوع.این..اینه.ـکه..من..ل.ل. لکنت.دا..دارم
_خوب خیلیا لکنت دارن...چیز بدی عم نیست
و بعدش برای دوساعت و نیم سخنرانی هزا درباره ی این که انسان باید خودش و باور داشته باشه و نقص های ما میتونن نقاط قوت ما باشن و گوش کردم...تا این که صدای خر و پف لو باعث شد سخنرانیش و تموم کنه
دوتاییمون زدیم زیر خنده و لو بیدار شد
_چه خبرتونه کص کشا؟😑
هری به زور خندش و نگه داشت
_هیچی بیب...برو رو تخت اینجا اذیت میشی
بعد دستشو دور شونه ی من حلقه کرد
_ببین زی...اگه تو بخوای ما میتونیم باهم تمرین کنیم تا لکنتت بهتر شه...و این که سعی کنی شمرده تر حرف بزنی خیلی موثره...مثلا بای...
بغلش کردم
_م..منون...هز...م.ممنون...د.دوست...دار...دارم
_بکش کنار پسره ی بیناموس😑
لویی استاد ریدن تو لحظه های احساسیه —_—
#imagine
#setti
.
.
پ.ن:لویی لامصب😂😂😂مود به عباس

IF I HAD YOU...(z.m)Where stories live. Discover now