under the sky

634 86 3
                                    

#if_i_had_you
#the_past
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
_سیاه چاله های فضایی...من دلم میخواد یکی از اونا منو بخوره بعد ببینم توش چه خبره
_ولی اگه اونجا خوب نبود نمیتونی بیای بیرون
_تو رو با خودم میبرم زین...تو هرجا باشی اونجا بهم خوش میگذره
زین دستشو دور گردن هری انداخت
_فک کنم لازم نباشه بریم تو سیاه چاله... میتونیم یه سیاره ی مخفی داشته باشیم
_و با کلی سمبوسه و غذای بچه بریم اونجا زندگی کنیم
_و مرغا...من یه عالمه مرغ برای بقیه ی زندگیم میخوام
_چقد امشب آسمون روشنه...انگار شب نمیخواد شب باشه
_انگاری شب آتیش گرفته
_واقعا دلم تلسکوپ میخواد...یه تلسکوپ که باهاش بشه ماه و از نزدیک دید...عاخه کی با دوربین شکاری آسمون و رصد میکنه
_من و تو...ببین این تکه از آسمون مال من و توعه...هرچندتا ستاره و سیاره توش هست برای ما دوتا...حتی با دوربین شکاری هم میشه دید آسمون ما چقد قشنگه
هری خوابالو لبخندی زد و سرشو رو شونه ی زین گذاشت
در حیاط پشتی با صدای بلندی یک مرتبه باز شد و جما نفس نفس زنون پرید تو حیاط
_زین...زی...
#############################

شعله های قرمز آتیش خونه رو میسوزوندن و تمام دنیای زین تو خونه میسوخت
چند نفر دستاش و محکم گرفته بودن و اون نمیتونست بره و خانوادش و از شعله ها نجات بده...شعله های آتیش مثل یه هیولای بزرگ خونه ی عزیز و خانواده ی عزیز ترشون و قورت داده بود و زین میخواست بره و عزیزانشو از دل آتیش بیاره بیرون اما دستایی که زندانیش کرده بودن نمیزاشتن
هری سعی میکرد باهاش حرف بزنه اما زین جز فریاد زدن کاری نمیکرد
در عرض دو سه ساعت آتیش سرکش خونه خاموش شد و ازش یه عالمه دود سیاه به جاموند و زین دیگه توانایی روی پا ایستادن و از دست داده بود...حتی نمیتونست گریه کنه یا حتی حرف بزنه
پاهاش سست شد و کنار هری که با گریه رو زمین نشسته بود افتاد
برای زین همه چی تموم شده بود
#######################
#if_i_had_you
#flashback
یقه ی پیرهن سیاه زین و صاف کرد و به صورت یخ زده ش نگاه کرد...اون توی این سی چهل روزاصلا حرف نزده بود...انگاری حرف زدن یادش رفته باشه تقلا میکرد صدایی از دهنش در بیاره اما تهش به همون بغض تلخ این چند مدت می رسید
_وقتشه بریم زی
چشماش و به عسلیای کدر زین دوخت و گونه ش و نوازش کرد
_من اینجام زینی...قول میدم تا وقتی زنده م مواظبت باشم...لطفا...لطفا باهام حرف بزن... من واقعا نگرانتم
اما زین بازم مثل روزای قبل ساکت موند و سرش و پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت تا وارد مراسم کوچیک یاد بود خانوادش بشه
اون واقعا اهمیتی نمیداد به این که تو مراسم قراره چی بگذره...فقط میخواست به خاطر آنه که برای خانوادش احترام قائل شده بود و مراسم گرفته بود حاضر باشه...هرچند تسلیت های همسایه ها و آشنا ها رو با فقط سر تکون دادن بتونه جواب بده
وقتی به اتاق هری برگشت اونجا روی تخت چندتا وسیله بود...یه دوربین شکاری و یه شال پولک دار ،چندتا گیره ی مو،یه ریسه ی لامپ دار و یه قاشق آبی کوچولو
آروم به تخت نزدیک شد و روی زمین زانو زد
به این فکر کرد این تنها وسایلی از خانوادشه که نسوخته...شال مادرش و بو کرد و انداخت رو سرش تا حس کنه مامانش کنارشه...تنها یادگاری هایی که از خانوادش مونده بود و بغل گرفت و برای اولین بار بعد از اون همه مدت گریه کرد...
End of flash back
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
Setti

IF I HAD YOU...(z.m)Where stories live. Discover now