husbands

663 74 8
                                    

#if_i_had_you
#last_part
.
_من خوبم لویی؟همه چی مرتبه‌؟ خوب به نظر میرسم؟...خدایا من استرس دارم
_شات عاپ پین...از دوساعت پیش داری نق میزنی...وقتی اون هرجوری باشی دوستت داره چرا اینقد نگرانی؟
_خب من فقط میخوام امروز از بقیه ی روزا براش دوست داشتنی تر باشم
_باشه  پس تا سیاه و کبودت نکردم ساکت شو پینو
لیام ترجیح داد اخطار لویی رو جدی بگیره چون اونم چندین و چند ساعت بود که هری رو ندیده بود و حوصله نداشت اما زیاد نتونست تحمل کنه و باز  خودشو ور انداز کرد و نق زد
_پس کی ساعت شیش میشه؟
_مطمئن باش اگه به نق زدن ادامه بدی قبل از ساعت شیش میکشمت مرد... جدی میگم
_لویی ازدواج کردن با رل بودن چه فرقی میکنه
_باید بگم که نیم ساعت دیگه مراسم عروسیت شروع میشه اینو باید قبل کریسمس میپرسیدی عزیزم چون اگه بهت بگم چه فرقی میکنه مراسم و کنسل میکنی
_کنسل نمیکنم بگو...میخوام بدونم
به نظر لویی لیام مثل یه پسر دبیرستانی بود که از سال بالاییش میپرسید سیگار کشیدن چه حس و مزه ای داره...دستش و روی شونه ی لیام گذاشت
_من ترجیح میدم بعد از سوگند ازدواجتون بهت بگم چون اون موقع کاری از دستت بر نمیاد عزیزم
حقیقتا میزان عشقی که لویی به لیام داشت تکان دهنده بود😂
لویی به ساعتش نگاه کرد و لیام و ول کرد و رفت تو جایگاهش ایستاد
لیام استرس داشت و وقتی جف با لبخند جلوش ایستاد نفس عمیقی کشید و شونه به شونه ی پدرش ایستاد و به سمت جایگاه رفت
سعی میکرد خونسرد باشه و به مهموناش لبخند میزد
به جایگاه سوگند که رسیدن جف دستش و تو دست خودش گرفت و نوازش کرد
_خوشحالم که امروز و میبینم پسرم... خوشبخت باشید
لیام لبخند زد
_دوست دارم بابا...ممنون بابت همه چی
جف با لبخند لیام و راهی جایگاهش کرد و بعد کنار کارن نشست
پدر روحانی کنارش و لویی پشت سرش بودن و بعد از لحظاتی همه از جا بلند شدن و زین درحالی که آنه بازوش و گرفته بود و هری پشت سرشون با کت و شلوار گل گلیش در حالی که دست بر و که مثل خودش لباس پوشیده بود گرفته بود،روی یه کوسن حلقه ها رو میاورد وارد سالن شدن
لیام بعد از این که تشخیص داد کسی که لباس سفید پوشیده زین خودشه چشماش از دلتنگی پر شد و دلش میخواست که بدوه سمتش و محکم بغلش کنه...واقعا دلتنگ بود
صدای لویی رو پشت سرش شنید
_هز...هزا...عاو کاپ کیک شیرین فرفری من و ببین چه خوشتیپ شده پینو... اگه میتونستم دوباره باهاش ازدواج میکردم
لیام برگشت تا پوکر فیس به لویی نگاه کنه  و در همون حین هری رو دید که دست بر و ول کرده و داره برای شوهرش دست تکون میده و یه لبخند گشاد روی صورتشه  و لویی هم براش بوس فرستاد
لیام نمیدونست سرشو کجا بکوبه
_خدایا چه گناهی به درگاه مقدست کرده بودم مگه؟...چرا گیر این دوتا کصخل افتادم؟
لویی در جوابش یه نیشگون محکم از پهلوش گرفت و لبخند محبت آمیزی بهش زد جوری که از دور به نظر میومد پهلوی لیام و نوازش میکنه
_چرا خدا رو به خاطر وجود همچین رفیقی شکر نمیکنی پینو؟...واقعا خجالت داره
لیام با صورتی که داشت کبود میشد بهش خیره شد و التماس کرد
_تورو جون شوهرت ول کن کلیه م له شد ; این طفلکی از بچگی درست درمون کار نمیکرد ول کن لهش کردی پدصگ
حالا از درد نیشگون لویی اشک تو چشاش جمع شده بود و وقتی که زین رو به روش ایستاد مجبور شد پلک بزنه تا اشکای مزاحم کنار برن تا بتونه ببینتش
و حجم عظیم زیبایی ای که رو به روش ایستاده بود باعث شد حواسش از همه جا پرت بشه و با لگد نامحسوس لویی به خودش بیاد و چشمای منتظر زین و ببینه
_سوگند یاد کنید
به چشم های طلایی زین خیره شد و دستاشو گرفت
_سوگند میخورم...در ادامه مسیر زندگی یار و همراه و یاور تو باشم... در سختی و نا امیدی...در شادمانی و سلامتی...در آسودگی و آرامش...برای تمامی لحظات باقی مانده از زندگانی ام برای تو با تو خواهم بود
زین لبخندی زد و دست لیام و نوازش کرد
_سوگند میخورم...در ادامه مسیر زندگی یار همراه و یاور تو باشم...در تمامی فراز و نشیب های زندگی... تا هنگامی که خداوند روح مرا به سوی خویش باز گرداند
هری جلو اومد و لیام حلقه زین رو برداشت و دستش کرد و زین هم حلقه لیام و به انگشت کشیده ش پوشوند
_در این لحظه مفتخرم شما را همسران هم خطاب کنم
بالاخره بعد از روز ها دلتنگی همدیگه رو با بیقراری بوسیدن و صداهای دور و برشون محو شد تا شیرینی هم و بچشن ***********************************
زین درحالی که نفس های لیام توی گردنش قلقلکش می داد  به سقف خیره شد
_میدونی لیوم؟حس میکنم م.معنی زندگی تغیر کرده...به یه جریان منظم و با ارزش مثل تپش قلب تبدیل شده
لیام بینیش و بیشتر به گردن زین مالید وموهای لطیفش گونه ی زین و قلقلک میدادن
_مگه قبلا چه شکلی بود؟
_مثل لکنت زبون...بین لحظه هایی که واقعا زندگی میکردم کلی وقفه های درد دار و بیخود بود...مثل وقتی که با تو به خاطر لکنتم حرف نمیزدم میترسیدم زندگی کنم و دردهای بیشتر بیان برای خراب کردنش اما الان مطمئنم لکنت زندگیم به حداقل خودش ر.سیده... مث لکنت زبونم
نگاهی به لیام انداخت که هنوز تو گردنش قایم شده بود اما ویبره ی گوشیش روی عسلی کنار تخت حواسش و پرت کرد...هری بهش پیام داده بود
_سلام زی...ما داریم برمیگردیم دانکستر و بر هم با خودمون میبریم.
ماه عسل خوبی داشته باشید
بوس.هری
از جاش پرید و لیام که تقریبا لبه تخت خوابیده بود پرت شد پایین و تقلا کرد تا دستش و به یه جایی بند کنه و بیاد بالا
_چه خبره...عاخ کمرم
_لیام احتمال این که هری بر و بهمون پس نده خیلی زیاده...باخودشون بردنش
_اون آدم ربا نیست زین
_آره ولی بچه خیلی دوست داره
_اگه بر و پس نیاور خودمون میریم پسش میگیریم
از تخت اومد بالا و خودشو پرت کرد روی تشک
_حالا بیا بخوابیم...خواهش میکنم
_اونا نباید زیاد دور شده باشن...اگه الان بریم بهشون میرسیم
_زین من خوابم میاد و بر جاش امنه
_نیست و اگه اونا ظهر برای ناهار توقف کنن و ما مستقیم و بی توقف بریم بهشون میرسیم ...بر با خودش لباس گرم زیاد نداره
_زین من دارم میخوابم و بر رفته تعطیلات
_نه لیام تو نمیخوابی
_البته که این کار و میکنم تو هم میخوابی
_نخیر ما میریم بر و پس میگیریم
_هروقت از خواب بیدار شدم درباره ش حرف میزنیم
_وقتی من خوابم نمیاد تو هم نباید بخوابی
_آره ولی میخوابم نمیتونی جلوم و بگیری
_واقعا؟میتونیم امتحان کنیم
_نه زین...نه...نمیتونیم...لعنتی من خوابم میاد
ولی زین به حرفش توجهی نکرد...اون میدونست چطوری میشه لیام و بیدار نگه داشت
---------------------------
سلام قشنگای من😊
این آخرین پارت  if i had you بود.
میدونم خیلی نقص ها به عنوان یه استوری داشت اما از کسایی که دنبال میکررن و دوسش داشتن ممنونم که برای ادامه دادنش بهم کلی انگیزه دادن❤
ممنون از انرژی و محبتی که بهم دادین😊❤
خوشحال میشم نقد و نظرتون درباره این استوری رو برام کامنت کنین
دوستتون دارم اگور پگوریا😉😚💛

IF I HAD YOU...(z.m)Where stories live. Discover now