جما یقه ی کت زین و مرتب کرد و در حالی که دستش و روی شکمش که حالا کمی بالا اومده بود گذاشته بود کمی عقب رفت تا سرتاپای زین و بهتر ببینه
_همه ی اون کت و شلوارایی که پرو کردی بهت میومدن اما این واقعا عالیه ...وای خدا نگاش کن
اما زین واقعا نمیتونست روی کت و شلوار تمرکز کنه وقتی لیام نبود که تحسینش کنه و چند ساعت بود برای کاری که زین نمیدونست چیه بیرون رفته بود و جما هم با این که چیزی نمیگفت اما غیر ممکن بود که خسته نباشه چون کوچولوی شیطونش مرتب لگد میزد و زین واقعا میترسید که خیلی دردش بیاد چون دستش و رو شکم جما گذاشت و لگد بچه رو حس کرد...معلوم بود که اون بیشتر از مامانش خسته شده
پول کت و شلوار و حساب کرد و یه تاکسی گرفت تا برگردن خونه
وقتی در و باز کرد اول از همه چمدونای رنگارنگ و یه جفت پا که از روی تکیه گاه کاناپه درحال تکون خودرن بودن توجهش و جلب کرد
_لیوم؟...تو اینجایی؟
کسی که سر و ته روی کاناپه خوابیده بود از جاش بلند شد و داد زد
_زیییییییییییییییی
اون وقت بود که زین باورش شد این دانیال کوچولوی خودشه که اونجا ایستاده...تنها هم خونی که براش مونده بود و هنوزم دوسش داشت
وقتی که بغلش کرد تازه فهمید که چقد دلش براش تنگ شده...وقتی از غریبه بودن برای همه ی مردم دنیا خسته بود دانیال بهش اطمینان میداد که هنوزم اون یه نفر از خون و جنس و تبار خودش داره که به یادش باشه
موهای سیاهش و به هم ریخت و به چهره ش خیره شد
_ک.کی اومدی؟
_دیشب پرواز کردم برای این که به عروسیت برسم داداش...نامزدت میخواست سوپرایز بشی...خودش رفت دنبال خانواده ش
_دلم ب.برات تنگ شده بود...بقیه حالشون چطور بود؟
هر دو به هم لبخند تلخی زدن و دانیال شونه بالا انداخت
_خوب...خوب
بعد برای این که بقیه رو یادشون بره مشغول تبریک گفتن به جما شد
زین خرید ها رو از جلوی در برداشت و وقتی برگشت دانیال با یه لباس پاکستانی منتظرش بود...یکی از همون لباسایی که پدرش روزای عید میپوشید و در حالی که دستشو گرفته بود باهم تا مسجد میرفتن
قشنگ ترین لباسی زین دیده بود تو دستای دانیال منتظرش بود...انگار واقعا برای بزرگ ترین روز زندگی یک مرد دوخته شده بود
دانیال یادش انداخت که جای پدر و مادرش چقد خالیه
_میدونی زین...من به شوهرت گفتم که تا روز عروسی حق نداره تو رو ببینه چون این رسم ماست ولی فکر نکنم زیادی موافق بوده باشه...به هر حال من میبرمت و نمیذارم چشمتون به هم بیفته
بعد خنده ی شیطنت آمیزی کرد و زین فهمید که شوخی نمیکنه
_واقعا رسم چ.چه اهمیتی داره دانیال؟...من دلم براش تنگ م.میشه
_خودت میدونی که مجبورت میکنم... تازه باهت کلی کار دارم که مطمئنا وقتی روز عروسی ببینتت بعدا ازم تشکر میکنه
زین میدونست پافشاری روی مخالفت با دانیال فقط خودشو خسته کردنه پس وسایلش و جمع کرد تیشرت لیام و پوشید و بعد خونه رو برای کمتر از یک هفته ترک میکرد تا روزی که تا همیشه توی تار و پود اون خونه موندگار بشه
قطعا بعد از این بیقراری چند روزه لیام آرومش میکرد و اونا برای همیشه مال هم میشدن...
************************************
هوا هنوز یکم سرد بود و دود سیگار لویی تو اون هوای سرد غلیظ تر به نظر میرسید
پاکت سیگارش و تعارف کرد و زین یکی برداشت و با سیگار لویی روشنش کرد ...دستش هنوز قرمز بود و جوهر تتو به زیبایی روش خود نمایی میکرد
_ما حیلی وقتا باهم سیگار کشیدیم مگه نه؟...این از آخرین سیگارای دوران مجردیته مالیک
زین پک عمیقی به سیگار زد و دودش و با کلمات بیرون داد
_برای همه ی وقتایی که ب.باهام سیگار کشیدی ممنون تومو
_فقط برای این که تنهایی یه پسر بد نباشی
و بعد از اون لبخندای قشنگش زد و زین نمیتونست وقتی لویی لبخند میزنه جلوی لبخندش و بگیره...هیچکس نمیتونست
_فردا روز مهمیه مالیک...برات خوشحالم
_د.دلم براش تنگ شده
_فردا میبینیش مارمولک کوچولو... اینقد بی قراریش و نکن...فردا برای خودت میشه تو هم برای اون
لویی همیشه بلد بود چجوری آرومش کنه...ولی دلتنگیش چیزی بیشتر از یه بی قراری ساده بود
سیگارشو که تموم کرد شب بخیری به لویی گفت و رفت تا بلکه بخوابه و زودتر فردا بشه...وقتی قبل از این که چشماش بسته بشن گوشیش و چک کرد پیام شب بخیر لیام روی اسکرین گوشی باعث شد بازم با دلتنگی لبخند بزنه
_شب بخیر زین...دوستت دارم
_شب بخیر لیوم...منم دوستت دارم
----------------------------
پ.ن: بعله...آخرین شب مالیک بودن زین پین
دانیال پسر نازم*-*
زویییییییییt-t
YOU ARE READING
IF I HAD YOU...(z.m)
Fanficاگه دنیا یه دروغ مزخرف بزرگ باشه این که من دوستت دارم یه واقعیته... . . . . زیام استوری&لیوم تاپ و همچنین زیاد طولانی هم نیست کامل شده