part 6

2.3K 538 19
                                    

کیونگسو ترسیده بود . خیلی زیاد . با اولین لگدی که تو شکمش خورده بود افتاده بود رو زمین و قبل از اینکه بتونه تکون بخوره سه نفر ریخته بودن سرش.
تنها کاری که تونست بکنه این بود که زانوهاشو تو شکمش جمع کنه و سرشو با دست هاش بگیره تا حداقل یکم کمتر آسیب ببینه .
بعد از چند دقیقه که تو هرکدومش حس میکرد دیگه قرار نیست عمرش به دقیقه بعدی قد بده بالاخره دست از کتک زدنش برداشتن و کیونگسو به خودش اجازه داد چشم هاشو باز کنه و بزاره اشک هایی که دیدشو تار کرده بودن از گوشه چشم هاش روی زمین بریزن . الان که دیگه ضربه جدیدی به بدنش نمیخورد تازه تونست لرزش شدیدشو حس کنه .
بدنش داشت میلرزید ولی نه از ترس ، نه از درد ، از یه حس قوی تر ، از خشم ...
سهمش از این زندگی چرا هیچوقت عادلانه نبود ؟
اینکه به خاطر دلیلی که نمیدونه از کسایی که نمیشناسه کتک بخوره واقعا زیادی بود .
با دست هاش خودشو به سختی کشید بالا تا بتونه به دیوار پوسیده پشت سرش تکیه بده .
حالا میتونست چهره های نا آشنای اون سه نفر رو که یکیشون چند قدم جلوتر از بقیه ایستاده بود و با ریلکسی تمام سیگار میکشید به خوبی ببینه .
_اون کثافت کجاست ؟
مردی که سر تا پا سیاه پوشیده بود و جلوتر از بقیه بود بالای سر کیونگسو ایستاد و خطاب بهش گفت و باعث شد بخشی از خاکستر های سیگارش روی موهای کیونگ بریزه .
_کی ؟
با صدای ضعیفی که به خاطر درد شدید بدنش خوب درنمیومد پرسید و سرشو بالا برد و به پوزخند مرد بالای سرش نگاه کرد .
_خودتو به اون راه نزن بچه ! خوب میدونی کیو میگم ! عین آدم حرف بزن تا نگفتم دوباره مثل سگ بزننت .
با آرامش گفت و دوباره خاکستر سیگارشو این دفعه رو صورت کیونگسو ریخت .
_تو زندگیه من کثافت زیاد هست . یکیشونم همین الان بالای سرم ایستاده ، کدومو میگی ؟
با عصبانیت از لای دندوناش گفت . مرد رو به روش تک خند زد و به دو نفری که عقب تر ایستاده بودن اشاره کرد . کیونگسو وقتی اون دو نفر که قیافه هاشون به اندازه ای که آدم تا یک هفته شب ادراری بگیره ترسناک بود دو طرفشو گرفتن ، بلندش کردن و محکم به دیوار پشت سرش کوبندش از حرفی که زده بود پشیمون شد . زبون لعنتیش ... چرا وقتی بقیه بدنش به اندازه زبونش خوب کار نمیکرد اون حرفو زده بود ؟!
مرد رو به روش که نسبت به دو نفر دیگه قدِ کوتاه تر و هیکل چاق تری داشت و الان دیگه میشد حدس زد رئیسشونه با ترسناک ترین لبخندی که تا حالا دیده بود رو به روش ایستاد .
_موش کوچولوی زبون درازی هستی ، ولی اشکالی نداره خودم آدمت میکنم .
دستشو جلو برد و چتری های خیس پسر کوچک تر رو که با اخم داشت نگاهش میکرد از روی پیشونیش عقب زد .
کیونگسو میدونست مرد مقابلش قرار نیست تا آخرش با ملایمت باهاش رفتار کنه واسه همین وقتی اون مرد بعد از کنار زدن چتری هاش با مشت محکم به صورتش کوبید تعجب نکرد .
_اون کیونگ هون حروم زاده کجااااست ؟!
سر پسر کوچک تر داد زد و به خونی که به سرعت داشت از بینیش جاری میشد نگاه کرد .
_نمیدونم ! دو روزه خونه نیومده .
پس اشتباه حدس زده بود ، اینا طلب کارای پدرش نبودن ، داییش معلوم نبود دوباره چه دسته گلی به آب داده که دو روزه خونه نیومده و به هیچ کدوم از زنگ ها و پیام های مادرش جواب نداده .
مرد سیاه پوش رو به روش تک خند زد و با اخم غلیظی بهش خیره شد .
_تو هم مثل اون عوضی فکر کردی من خرم نه ؟! خودم میدونم نیومده خونه ! از دو روز پیش که بعد از چند ماه بالاخره پیداش کردیم ولی اون کثافت از دستمون فرار کرد خونتونو زیر نظر داریم . تنها کسایی که داره خواهر و خواهر زاده هاشن ، مگه میشه ندونین اون لعنتی کجاست ؟!
کیونگسو دیگه واقعا داشت از داد و بیداد های مرد مقابلش خسته میشد . تمام بدنش تیر میکشید و بینیش به شدت میسوخت . سرش داشت گیج میرفت و نمیدونست چقدر دیگه میتونه در برابر بیهوش شدن مقاومت کنه . با چشم هایی که دو دو میزدن به مرد مقابلش که از خشم نفس نفس میزد نگاه کرد ‌.
_من نه میدونم داییم کجاست نه میدونم چیکار کرده که به خونش تشنه این . به تماسای منو مادرمم جواب نمیده .  واقعا نمیتونم هیچ کمکی بهتون بکنم . بزارین من برم !
جمله آخرشو با وجود اینکه گلوش درد میکرد با داد گفت و با تمام جونی که براش مونده بود شروع کرد به دست و پا زدن تا بتونه بازو هاشو از دست اون دو نفری که سفت گرفته بودنش آزاد کنه ، ولی اون لعنتیا قوی تر از این حرفا بودن و حتی یک سانتیمتر هم نتونست تکون بخوره . نگاه درموندشو به مرد ترسناک رو به روش که داشت سیگار جدیدی از پاکت درمیورد داد ‌.
_میدونی کار من چیه ؟ به آدمایی که به هر دلیلی نمیتونن از بانک وام بگیرن پول میدم و اون ها هم باید پولمو با سودی که توافق میکنیم برگردونن .
مرد رو به روش چند پوک به سیگارش زد و کیونگسو چیزی نگفت و صبر کرد تا دوباره خودش به حرف بیاد . تقریبا حدس زده بود جریان چیه .
_ده ماه پیش اون کیونگ هون آشغال اومد پیشم . گفت میخواد تو کارخونه ای که توش کار میکنه سرمایه گذاری کنه و ازم سی میلیون وون خواست ، منم بهش دادم . حتی قبول کردم براش قسط بندیش کنم تا هر ماه بخشی از پولو با سودش پس بده و واسه ضمانت هم ازش سند خونشو با یک سری سفته گرفتم . تا دو سه ماه اول همه چی خوب بود ، فکر میکردم مشتری خوش حسابیه که یک دفعه غیبش زد !
با حرص پوک دیگه ای به سیگارش زد و ادامه داد .
_اولین کاری که کردم این بود که رفتم واسه آب کردن خونه ای که سندشو با وکالت تام بهم داده بود و میدونی چی شد ؟ اون سند جعلی بود ! اون لعنتی سرم کلاه گذاشته بود ! رفتم دم در کارخونه ای که توش کار میکرد ولی فهمیدم مدتیه به خاطر ورشکست شدن بسته شده . بعد از چند ماه به سختی تونستم یکی از کارگرایی که کیونگ هونو میشناختن پیدا کنم و اونم آدرس خونه کیونگ هون و آدرس خونه خواهرشو بهم داد . اول رفتم دم خونه خودش که صاحب خونش گفت خیلی وقته تخلیه کرده ، دو روز پیش تونستم بالاخره خونه شما پیداش کنم ولی از دستم در رفت ! اینارو بهت گفتم که بدونی هر اتفاقی که بیوفته تقصیر دایی خودته .
_مگه چه اتفاقی قراره بیوفته ؟!
کیونگسو وحشت زده پرسید . جمله آخر مرد مقابلش زیادی ترسناک به نظر میرسید .
_بستگی به خودت داره ! سی میلیون وون اصل پولمه با سودش میشه چهل میلیون وون . چهل میلیون وون داری بدی ؟
با تمسخر پرسید و دود سیگارشو تو صورت کیونگسو فوت کرد . پسر رو به روش که اولش با شجاعت حرف میزد الان به وضوح ترسیده بود .
_نه ... ندارم .
در حالی که سرفه میکرد با صدای که خش دار شده بود گفت .
چهل میلیون وون .... کیونگسو تو کل زندگیش همچین پولی نداشت . به خاطر طلب کار های پدرشم هیچوقت نتونسته بودن پولی پس انداز کنن . خیلی هنر میکرد میتونست پنج میلیوون جور کنه و سی و پنج میلیون وون کم داشت . باید چیکار میکرد ..؟
_خب پس یه راه میمونه ، مجبورم اون سفته هایی که بهم داده ببرم بانک !
کیونگسو بالاخره تونست یه نفس راحت بکشه . اینکه مشکلی نداشت ! دایی الدنگش میوفتاد زندان و دیگه نمیتونست دردسر جدیدی براشون درست کنه .
_لبخند نزن پسر جون ! سفته هایی که دارم مال خواهر کیونگ هونه ! خودش گفت نه چک داره نه سفته واسه همین ناچارا سفته هایی که از خواهرش گرفته بود قبول کردم . اونی که قراره بیوفته زندان مادر توعه !
خطاب به پسر کوچک تر که از جمله دومش با دهن باز و چشمای اشکی بهش زل زده بود گفت و به افرادش دستور داد ولش کنن و اون پسر بدون هیچ حرفی رو زانو هاش فرود اومد .
_ما ...مادرم .... مادرم قلبش مریضه ... تو زندان دووم نمیاره !
با بغض و لحن مظلومی گفت و دستشو دراز کرد و قسمتی از پارچه شلوار مرد رو به روشو گرفت . الان که پای مادرش وسط بود تنها چیزی که براش اهمیت نداشت غرورش بود .
_خواهش میکنم با مادرم کاری نداشته باشین ، اون روحشم از این قضیه خبر نداره ... مطمئنم داییم سر اونم کلاه گذاشته .
با التماس گفت و مرد بالای سرش پاشو محکم عقب کشید .
_خودمم دلم نمیخواست این کارو بکنم ! واسه همین این همه ماه صبر کردم . چون با زندان افتادن اون زن بیچاره نه پول من زنده میشه نه اون کثافت تقاص کلاه گذاشتن سر منو پس میده ، واسه همین تا الان صبر کردم ولی دیگه نمیتونم دست رو دست بزارم و کاری نکنم پس ...
_پولتونو میدم ! یک هفته بهم وقت بدین ، پولتونو هر جور شده میدم .
حرف مرد مقابلشو قطع کرد و با وجود لرزش شدیدی که تو زانوهاش حس میکرد سر پاهاش ایستاد . شاید بالاخره وقتش رسیده بود تصمیمی که هی عقب مینداختشو بگیره . کارت آقای جانگ هنوز تو جیب پشتیه شلواری بود که پاش بود ، دیگه وقتش رسیده بود که ازش استفاده کنه .
مرد رو به روش دستشو دراز کرد و به ظاهر مشغول تمییز کردن گرد و خاک از رو شونه کیونگسو شد .
_فقط دو روز ! میخواستم همین امروز برم بانک اما دو روز بهت وقت میدم ، ولی اگه تا دو روز دیگه پولو ندادی اونوقت کار نیمه تموم امروزمونو تموم میکنم و فکر نکنم بتونی زنده ازش دربری ! قبوله ؟
_قبوله !
                      ************
با قرار گرفتن شیشه ی نوتلا روی میز چوبی روبروش سرش رو آروم اورد بالا. بلافاصله موهاش به طرز وحشیانه ای  بهم ریختن و لپش حسابی کشیده شد. با نگاه پوکری به مامان شادش  که اصلا نرمال نبود زل زد. گل کشیده بود؟
_بکهیونی من  نوتلا بخوره تا شام خوشمزه اش آماده شه. دارم بیبیمپاپ درست میکنم که عاشقشی.
محکم نیشگونی از لپ پسرش که انگار  به آخرین درجه ی پوکری رسیده بود گرفت و همونطور که واسش بوس میفرستاد تقریبا سمت آشپزخونه پرواز کرد.
با اخم به لوهانی که با نیش باز ابروهاشو بالا مینداخت چشم غره  رفت.
_پای گهی که خوردی وایسا.
بکهیون همونطور که پاشو روی پا‌‌ش مینداخت، شیشه ی نوتلا رو توی دستش بالا و پایین کرد و نیشخندی زد.
_من هیچ مشکلی با این ورژن مواد کشیده ی مامان ندارم لو. از اون پسر چه خبر؟تا حالا دیدیش؟ چه شکلیه؟
با لحن بی خیالی پرسید و یه قاشق نوتلا چپوند توی حلقش.
_نچ، فقط بابا دیدش.
با دیدن درهم شدن ابروهای بکهیون سریع اضافه کرد.
_اصلا واسه چی ببینمش؟ در هر صورت علاقه ای به دیدنش ندارم.
بکهیون چشم غره ی وحشتناکی به هیونگ روبروش که تقریبا به سقف زل زده بود رفت.
_حداقل وقتی دروغ میگی کمتر تابلو باش.  با سر به لوهانی که  با  قیافه ی حال بهم خورده ای به دهن پر از نوتلاش نگاه می‌کرد اشاره کرد.
_مطمئنم از کنجکاوی داری پاره میشی زودتر ببینیش.
================================
_حالش خوبه ؟!
آقای بیون درحالی که نفس نفس میزد پرسید . از پارکینگ بیمارستان تا اورژانس رو تقریبا دویده بود .
اول بکهیون و حالا هم کیونگسو ! دیگه کم کم داشت از این بیمارستان لعنتی متنفر میشد .
_یوجین ! من که بهت گفتم نگران نباش چیز خاصی نیست ! خیر سرم همه چیزو با جزئیات برات تعریف کردم که دوباره انقدر خودتو اذیت نکنی !
ووهیون به رئیس و دوست صمیمیش توپید . دوستی ووهیون و بیون یوجین خیلی قدیمی بود ، از خیلی قبل تر از زمانی که مشاورش بشه ، و وقتایی مثل الان که یوجین بیشتر به دوستش نیاز داشت تا مشاور شخصیش باهاش راحت حرف میزد .
_نتایج سیتی اسکن اومد ؟ گفتی بردنش واسه سیتی اسکن .
یوجین با نگرانی پرسید و به چهره کلافه دوستش نگاه کرد .
_آره اومد . خداروشکر جاییش نشکسته . اورژانس شلوغ بود گفتم ببرنش اتاق vip ، دکترم الان بالا سرشه گفت وقتی معاینشون کامل شد جزئیات بیشتری بهمون میده . فکر کنم تا الان باید کارش تموم شده باشه ؛ بیا بریم اتاقو نشونت بدم .
خطاب به رئیسش گفت و راه افتاد سمت آسانسور . اینکه یوجین انقدر برای اون پسر نگران شده بود نشون میداد خون داره کار خودشو میکنه ! هرچی که بیشتر میگذشت دوستش داشت بیشتر مثل یک پدر رفتار میکرد ...
بعد از اینکه چند دقیقه دم در اتاق vip منتظر بودن بالاخره دکتر اومد بیرون و یوجین بلافاصله رو به روی دکتر ایستاد .
_حالش چطوره ؟
با نگرانی پرسید و دکتر مقابلش لبخند زد .
_همراه بیمار شمایین ؟ چه نسبتی باهاش دارین ؟
_بله من همراهشم ... من ...
با چند لحظه مکث که به خاطر گیج شدنش واسه سوال دوم بود گفت و سرشو برگردوند و به ووهیون که کنارش ایستاده بود نگاه کرد . جواب سوال دوم فقط یک کلمه بود ، کلمه ای که واسه اولین بار تو زندگیش گفتنش انقدر سخت به نظر میرسید .
نمیدونست این حقو داره که خودشو به عنوان پدر کیونگسو معرفی کنه یا نه ... ولی بعد از اینکه ووهیون در جواب نگاه سردرگمش با لبخند به نشونه تایید پلک زد تصمیم گرفت شک و تردیداشو کنار بزاره ؛ الان وقت جا زدن نبود ، باید خودشو خانوادشو حفظ میکرد تا از این چالش جدیدی که زندگی جلوشون گذاشته بود موفق بیرون بیان . سمت دکتری که به خاطر تاخیرش تو جواب دادن سوال دوم متعجب شده بود برگشت .
_من پدرش هستم .
با اقتدار گفت . حس پدری رو داشت که فرزند سومش تازه ولی بیست ساله به دنیا اومده . همونقدر عجیب و در عین حال شیرین .
_خوبه پس پدرشین ، چون میخواستم حتما با والدینش صحبت کنم .
دکتر با آرامش گفت و پرونده ای که تو دستش بود رو باز کرد .
_چرا ؟ چیزی شده ؟ شما که گفتین مشکل جدی ای نداره !!!
این بار ووهیون با چشم های درشت شده پرسید و نگاه یوجین که میشد ازش "ببین کی به کی میگفت نگران نباش " رو خوند نادیده گرفت .
_نه چیز خاصی نیست نگران نباشید . بدنش یه سری جراحت داره که براش پماد زدیم ، خون ریزی داخلی هم نداره ، آسیب بینیش یکم شدیده ولی نشکسته و بعد مدتی خودش خوب میشه . به خاطر سرگیجش بهش سرم وصل کردیم و آرامش بخش بهش تذریق کردیم تا دردشو کم کنه ، احتمالا تا الان دیگه خوابش برده ، وقتی سرمش تموم شد میتونید ببریدش ؛ فقط ...
سرشو از پرونده بیمار بالا اورد و به دو مرد نگران رو به روش نگاه کرد و ادامه داد
_فقط طبق آزمایش هایی که گرفتیم معلوم شد پسرتون سوء تغذیه داره ، ولی نیاز به نگرانی نیست چون خوشبختاته خفیفه . یه برنامه غذایی بهتون میدم و یه سری مکمل براش مینویسم اگه طبق همون برنامه عمل کنید زود مشکلش برطرف میشه .
_بله متوجه شدیم . خودم میام برنامه رو ازتون میگیرم .
ووهیون بعد از نگاه کردن به یوجینی که به یه گوشه خیره شده بود و انگار تصمیمی واسه حرف زدن نداشت گفت و بعد از رفتن دکتر بازوی دوستشو گرفت .
_حالت خوبه ؟
یوجین نگاهشو روی دستی که روی بازوش بود نگه داشت .
_میخواستم یکم بیشتر به خودمو کیونگسو زمان بدم ولی با این وضعی که پیش اومده نمیتونم...
دیگه نه میتونم و نه میخوام که اجازه بدم این بچه بیشتر از این توی عذاب زندگی کنه .
دستشو روی دست ووهیون گذاشت و بعد از فشار دادنش دست دوستش رو از روی بازوش جدا کرد .
_تا من میرم داخل یه سری بهش بزنم لطفا با سولبی تماس بگیر و بگو با کیونگسو واسه شام میایم خونه .
_خطاب به ووهیون گفت و به چهره متعجبش نگاه کرد .
_ولی ...
_خودم میدونم زوده ولی تا بکهیون نیست بهتره بقیه با کیونگسو آشنا بشن . بکهیونو که میشناسی چقدر حساسه ! بهتره واسه اولین ملاقات نباشه که سولبی هم بتونه راحت تر رفتار کنه . و درضمن دیدی که دکتر چی گفت ! فکر کردی الان برگرده خونه خودش میتونه یه چیز درست حسابی بخوره ؟
با اوردن اسم بکهیون دلش برای پسرش تنگ شد . امشب بعد شام وقتی کیونگسو رو رسوند خونه ، باید میرفت دنبال بکهیون و برش میگردوند خونه و باهاش حرف میزد . بکهیون باید میفهمید اضافه شدن یک عضو جدید به خانواده تنها تغییریه که قراره اتفاق بیوفته و هیچ چیز دیگه ای قرار نیست تغییر کنه .
ووهیون چیزی نگفت و نگاهش تا وقتی یوجین با تردید وارد اتاق شد از روش برداشته نشد . خوب میدونست وقتی رئیسش تصمیمی میگیره هیچکس حتی سولبی هم نمیتونه نظرشو عوض کنه . فقط امیدوار بود این تصمیم عجولانه چیزی رو خراب نکنه .
                              
                         **************
به پسری که با صورت زخمی ولی زیبا و با لباسای خاکی روی تخت سفید وسط اتاق دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود نگاه کرد . هنوزم باور اینکه کسی که روی تخت خوابیده پسرشه براش سخت بود ولی چرا چشماش داشت از دیدنش توی این وضعیت پر میشد ؟ مغزش هنوز نتونسته بود با این قضیه کنار بیاد ولی قلبش به خاطر اون پسر داشت تیر میکشید ....
با قدم های آروم به تخت نزدیک شد و کنارش ایستاد . چند دقیقه بدون هیچ حرکتی به پسر روی تخت خیره شد . دفعه قبل نتونسته بود اونقدری که دلش میخواست بهش نگاه کنه و الان داشت تلافی میکرد .
_از اینکه یه نفر زیاد بهم خیره شه خوشم نمیاد آقای بیون .
با صدای آرومی خطاب به مردی که چند دقیقه ای بود میدونست بالای سرش ایستاده گفت و چشم هاشو باز کرد و به چهره بهت زده آقای بیون نگاه کرد .
_من ... فکر کردم ... فکر کردم خوابیدی ! نکنه بیدارت کردم ؟
با لکنت گفت و بعد از اینکه کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد با نگرانی بهش خیره شد .
_نکنه درد داری که خوابت نبرده ؟ برم بگم آرامش بخش بیشتری بهت بدن ؟
کیونگسو دوباره سرشو به چپ و راست تکون داد و برای اینکه خیال مرد بالای سرشو راحت کنه لبخند کم جونی زد و سعی کرد بشینه که آقای بیون جلوش رو گرفت و مجبورش کرد دوباره دراز بکشه .
_نمیخواد بلند شی ، باید استراحت کنی .
بعد از چند ثانیه که دید کیونگسو قصدی واسه بستن چشماش نداره ادامه داد
_ راستی از کجا فهمیدی منم ؟ مطمئنم از وقتی اومدم تو اتاق تمام مدت چشمات بسته بود !
با لحنی که تمام سعیشو کرد تا سرحال باشه پرسید و چند تار مویی که نزدیک چشمای کیونگسو بود رو کنار زد تا اذیتش نکنن و به چشمای درشت پسری که به وضوح از حرکتش معذب شده بود نگاه کرد .
_از عطرتون ... دفعه قبل هم که توی شرکت دیدمتون همین عطرو زده بودین .
کیونگسو درحالی که نگاهشو از دکمه کت آقای بیون بالاتر نمیبرد معذب گفت . خودشم نمیدونست چرا انقدر خوب این بو رو به خاطر سپرده بود .
_پسر باهوشی هستی کیونگسو .
با لبخند گفت و به چشمای آشنایی که به هرجایی غیر از خودش نگاه میکردن خیره شد و تا وقتی ابروهای بالای اون چشم ها احتمالا به خاطر معذب شدن صاحبشون به هم نزدیک شدن ، چیزی نگفت .
_اوه ... بازم با خیره شدنم اذیتت کردم ! متاسفم . خودمم از اینکه یک نفر بهم خیره شه اصلا خوشم نمیاد ولی تو باید یه جورایی بهم حق بدی ! راستشو بخوای چشم هات خیلی شبیه منه و بینی و مخصوصا لب هات کپی سولبیه ! وقتی نگاهت میکنم حس میکنم دارم ورژن ترکیب شده و جوون خودم و سولبی رو میبینم و خاطره های اون زمانا برام زنده میشه ، و خب این واسم خیلی لذت بخشه ؛ اما سعی میکنم دیگه اذیتت نکنم ولی از بابت سولبی قولی بهت نمیدم ! اون همش بهم غر میزد که لوهان شبیه مادرمه و بکهیون هم لابد شبیه یکی از فامیلای آبا و اجدادی منه و چرا هیچ کدوم از بچه ها بهش نرفتن ! حدس میزنم امشب سر میز شام قراره حسابی بهت خیره بشه .
با شوخی گفت و به چشمای کیونگسو که حس میکرد الانه که از حدقه بزنن بیرون نگاه کرد .
به خودش بابت اینکه بحث شام امشبو اینطوری با شوخی گفته افتخار میکرد چون از لحظه ای که این تصمیمو گرفته بود نگران بود چطوری باید ازش بخواد امشب باهاش به خونه بره .
_امشب ؟
_آره همین امشب . اجازه مخالفتم نداری ! الان که تصمیمتو گرفتی بهتره هرچی زودتر با بقیه اعضای خانواده آشنا بشی .
با لحنی که بیشتر داشت شبیه یوجین همیشگی میشد جدی و خشک گفت ولی آخرش دلش نیومد به پسر رنگ پریده ای که به شدت شبیه جوونیای زنی که عاشقشه  لبخند نزنه .
_آقای بیون ...
کیونگسو با صدای آرومی گفت و باعث شد یوجین که داشت به سمت در اتاق میرفت برگرده و نگاهش کنه .
_آقای جانگ بهتون گفت که واسه چی این تصمیمو گرفتم ؟
سوالی که رو دلش سنگینی میکرد رو بالاخره پرسید . از اینکه احساس میکرد داره از مرد رو به روش سو استفاده میکنه خجالت میکشید ، واسه همین بعد از سوالش نتونست به نگاه کردن به چشمای آقای بیون ادامه بده و سرشو انداخت پایین .
_آره یه چیزایی بهم گفت . بعدا سر فرصت درموردش باهم صحبت میکنیم ... مثل اینکه سرمت داره تموم میشه ، میرم پرستارو صدا کنم بیاد درش بیاره .
سریع گفت و از اتاق بیرون رفت . بعدا که هم حال کیونگسو بهتر شد و هم حال خودش راجب این مسئله باهاش حرف میزد . دوست نداشت پسرش این حسو داشته باشه که داره زندگیشو با پول معامله میکنه ولی الان وقتش نبود ، یه چیزی داشت سر دلش سنگینی میکرد و بیشتر از این نمیتونست به حرف زدن با کیونگسو ادامه بده ...
بعر از بستن در اتاق سرشو بهش تکیه داد و با چشم های بسته آه کشید .
_چیزی شده ؟
چند ثانیه بعد صدای ووهیون که درست از بغل گوشش اومد از جا پروندش .
_محض رضای خدا ! ترسوندیم !!! تو چرا هنوز اینجایی ؟
ووهیون سرشو که فقط چند سانتی متر با صورت یوجین فاصله داشت عقب برد و پلاستیکی که تو دستش بودو بالا اورد .
_رفتم برنامه غذایی کیونگسو رو از دکتر گرفتم ، داروهاشم گرفتم . کار دیگه ای نمونده بود که ... هی ! حالت خوبه ؟ چرا انقدر بهم ریختی ؟
با نگرانی پرسید و به رئیس و دوست قدیمیش که شقیقه هاشو با دستاش فشار میداد نگاه کرد .
_حالم از خودم بهم میخوره ... وقتی به این فکر میکنم چرا زودتر متوجه نشدم حالم از خودم بهم میخوره !
ووهیون به صورت غمگین دوستش نگاه کرد .
_اینکه مشکلی نداره یوجین ... مهم اینه بالاخره فهمیدیم مگه نه ؟
_تو متوجه نمیشی ! مشکل همین سوالیه که دارم از خودم میپرسم ! مشکل اینجاست  که به جای اینکه از خودم بپرسم چرا بیشتر حواستو جمع نکردی تا این اتفاق نیوفته و بچه ها جا به جا نشن از خودم میپرسم چرا زودتر نفهمیدی !!! مشکل اینجاست که وقتی تو اون اتاق کوفتی بودم ، وقتی به چهره معصوم و زخمی اون پسر نگاه میکردم با اینکه قلبم براش تیر میکشید ولی یه جایی ته اون قلب کوفتی خوشحال بودم ! خوشحال بودم که بکهیونِ من جای اون پسر نبوده ، که بکهیونِ من اونقدر تو زندگیش عذاب نکشیده ، که کتک نخورده ... که لباساش مثل کیونگسو تو این هوای سرد نازک نیست ... که همیشه خوب خورده و خوب پوشیده و بدون حس کمبود زندگی کرده ، به خاطر همه اینا ته قلب لعنتیم خوشحال بودم ...
یوجین با صدایی که به سختی کنترلش میکرد که بالا نره گفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد .
_از وقتی فهمیدم این بچه چقدر زندگی سختی داشته ، از همون ثانیه اولی که دیدمش تصمیم گرفتم براش پدر خوبی باشم و همه تلاشمو بکنم تا این همه سال سختی ای که کشیده جبران بشه ولی الان فکر نمیکنم بتونم . چطور میتونم پدر خوبی باشم وقتی با دیدنش تو اون وضعیت به همچین چیزایی فکر میکنم ...
ووهیون دوست داشت به دوستش بگه درکش میکنه ولی نمیتونست ، چون درکش نمیکرد . هیچکس نمیتونست حال یوجینو درک کنه . و نمیتونست بهش بگه همه چی خوبه چون میدونست یوجین الان به یه سری دروغ شیرین نیاز نداره پس تصمیم گرفت مثل همیشه صادق باشه و حرفای دلشو بزنه .
_میدونم داره خیلی بهت سخت میگذره و میدونم نمیتونم کمک خاصی بهت بکنم ولی یادته خودت همیشه میگفتی نباید بزاریم سایه گذشته ها آیندمونو تاریک کنه ! پس اهمیت نده تا الان چطوری رفتار کردی یا چه فکرایی کردی ، همه رو فراموش کن و از اول شروع کن و سعی کن براش پدر خوبی باشی همونطور که واسه لوهان و بکهیون هستی .
ووهیون دست آزادشو دوره شونه دوستش حلقه کرد و کشیدش نزدیک تر و ادامه داد
_بیون یوجینی که من تو این سال ها شناختم از پس سخت تر از ایناشم براومده ! مطمئنم میتونی از پس اینم بربیای رئیس .
با لبخند گفت و یوجین هم متقابلا با لبخند بهش نگاه کرد ولی لبخند هردو با باز شدن در اتاق و بیرون اومدن کیونگسو خشک شد . ووهیون سریع دستشو عقب کشید و یک قدم از رئیسش فاصله گرفت و باعث شد کیونگسو با تعجب بهشون نگاه کنه .
_سرمم تموم شد ، فکر کردم یادتون رفته به پرستار بگین پس خودم درش اوردم . آم ... من میرم سمت پارکینگ ببخشید مزاحمتون شدم .
کیونگسو با خنده ای که به زور سعی در کنترلش داشت خطاب به دو مرد میانسال خشک شده رو به روش گفت و با نیشی که علارغم زحمتاش داشت باز میشد سریع از کنارشون گذشت .
_تورو خدا ببین چیکار کردی ووهیون ! چرا اونطوری دستتو کشیدی عقب ؟! الان اون بچه راجبمون چه فکری میکنه ؟!! دیدی ! داشت بهمون میخندید !!!
یوجین بدون اینکه نگاهشو از کیونگسو که داشت به ته راهرو میرسید و از شونه هاش که میلرزیدن معلوم بود داره میخنده برداره با حرص گفت .
_ببخشید که تقصیر پسر خودته ! هروقت اومدم مثل قدیما باهات راحت باشم این بکهیون یهو جلوم سبز میشد و میگفت باهم شیپمون میکنه ! منم واسه اینکه پسرت چرت و پرت نگه عادت کردم سریع خودمو بکشم عقب !
خطاب به رئیسش که دستشو دراز کرده بود تا پلاستیکو ازش بگیره گفت .
_خب بهت تبریک میگم با گندی که زدی الان کیونگسو هم به بکهیون اضافه شد ! راستی به سولبی زنگ زدی ؟
همونطور که داخل پلاستیکو یه نگاهی مینداخت گفت و به سمت آسانسور که ته راهرو بود رفت .
_زنگ زدم جواب نداد . اس ام اس دادم بهش .
هر دو سوار آسانسور شدن و بعد از رسیدن به طبقه همکف سمت پارکینگ راه افتادن .
_ممنون واسه امروز . دیگه میتونی بری خونه خودم ماشین باهام هست . هزینه های بیمارستانم هرچقدر شده برام بفرست تا به حقوقت اضافه کنم .
_لازم نکرده ! کیونگسو هم برام مثل بکهیون و لوهان میمونه اگه کاریم براش میکنم واسه اینه که خودم میخوام .
ووهیون صادقانه گفت و یوجین درجوابش لبخند زد . تو این مدت کم کیونگسو به شدت براش عزیز شده بود به طوری که وقتی رفت دنبالش و تو اون وضعیت دیدش به سختی جلوی خودشو گرفت تا دنبال کسایی که این بلا رو سر اون بچه اورده بودن نگرده و تیکه تیکشون نکنه .
با صدای خنده یوجین توجهش به کیونگسویی که جفت AOD رئیسش ایستاده بود و سرشو چسبونده بود به شیشه دودی ماشین و داخلشو با دهن باز دید میزد جلب شد .
_خوشحالم که حالش بهتره . از این به بعد هروقت حالش بد بود بهم بگو بیام دنبالش ببرمش نمایشگاه ماشین .
با لبخند خطاب به رئیسش که هنوزم با لبخند داشت به پسرش نگاه میکرد گفت .
_من دیگه برم . بازم ممنون . فردا صبح وقتی رسیدی شرکت بیا دفترم باید درباره موضوع مهمی حرف بزنم باهات .
    ==============================
با چشمایی که از شدت لذت خمار شده بود، ظرف خوشبوی روبروشو  سمت خودش کشید. از نظر بکهیون فقط  بوی بیبیمپاپ پتانسیل مست کردن یه بوفالوی زشت آفریقایی هم داشت چه برسه به خودش که رسما داشت اوردوز میکرد! نگاه چپی به هیونگ بی لیاقتش که با بی میلی چاپستیکاشو بر می‌داشت انداخت. اگه بهش میگفتن لوهان با نور آفتاب فتوسنتز میکنه تعجب نمیکرد. به هر حال لیاقت برادرش برای داشتن بیبیمپاپ از یه پروکاریوت بی هوازی هم کمتر بود.
تا خواست برای بار سوم  بیبیمپاپ عزیزشو بو بکشه، دستی کله اشو پرت کرد عقب و ظرفو از جلوش کشید کنار.
با اخم سرشو آورد بالا و به مامان رنگ  پریده اش زل زد.
_وات د هل اوما؟
_مؤدب باش بیون بکهیون. بابات  گفت داره میاد.
بکهیون با ناراحتی لباشو آویزون کرد.
_خب بیاد. از کی تا حالا واسش مهم شده با من شام‌ بخوره؟ در هر صورت از من متنفره.
سولبی با عصبانیت به پسر روبروش نگاه کرد.
_بچه‌ی احمق، من و پدرت عاشقتیم و خود بی شعورت خیلی خوب اینو میدونی.
سریع به سمت آشپزخونه پا تند کرد.
لوهان با چشمای ریز شده به جای خالی مامانش نگاه کرد.
_هی بک، اوما یکم زیادی استرس نداشت؟
بکهیون که انگار همه ی عمرش منتظر این جمله بود تند تند کله اشو تکون داد.
با صدای زنگ در سریع از جاش پرید و توی صورت لوهان با ذوق عربده کشید.
_من در و باز میکنم.
قبل از این که دستش به دستگیره برسه کلاه هودی صورتیش محکم کشیده شد. با کلافگی سمت اومای اخم کرده اش برگشت و به چشمای لرزونش با بهت نگاه کرد.
_بکهیون، میدونی که خیلی دوستت دارم مگه نه؟ این قضیه رابطه ی من و تو رو عوض نمیکنه. تو بچه ی عزیز منی.
بکهیون با چشمای خیس به مامان لرزونش نگاه کرد. بلافاصله اخم کمرنگی کرد و نگاهشو گرفت.
_اون پسره  اینجاست نه؟ چرا ایستادی؟ پسر عزیزت پشت دره.
با حرص دستگیره رو توی دستش گرفت و نگاه سردی به مامانش انداخت.
_میدونی چیه اوما؟ از همون اول هم رابطه ی بین من و بابا خوب پیش نمی‌رفت. همون قدر که تو و  هیونگ منو دوست دارین، بابا از من متنفره.
پوزخندی زد و دستگیره رو محکم کشید پایین. بکهیون هیچ وقت فرار نمیکرد. میخواست پسری که به مدت بیست سال به جاش زندگی کرد و ببینه. میخواست ببینه چطور باباش با افتخار نگاهش میکنه، ببینه چطور جایگاه بیست ساله اش با یه آزمایش کوفتی ازش گرفته میشه.
در و باز کرد و نگاهش توی صورت متعجب باباش قفل شد. واقعا چرا؟ اون همیشه  برای این خانواده تلاش کرده بود. باباش این قدر ازش بیزار بود که توی این مدت یه زنگ هم نزده بود؟
آقای بیون با اخم به چشمای قرمز بکهیون نگاه کرد. بکهیون نباید اینجا میبود! دلش نمیخواست همه چی این قدر سریع پیش بره. تک سرفه ای زد و پسری که تقریبا پشتش قایم شده بود و کشید جلو. بی توجه به بکهیونی که با چشمای ریز شده به صورت داغون  پسر روبروش نگاه می‌کرد، سرشو سمت سولبی لرزون جلوش چرخوند. چشماشو به نشونه ی تایید باز و بسته کرد.
کیونگ سو رو هل داد جلو و در و پشت سرش بست.
_کیونگ سو، با خانواده ی جدیدت آشنا شو.
بکهیون با بهت به پدرش خیره شد. حتی نمیخواست سرشو سمت چپ بچرخونه تا مامان خشک شده اشو ببینه. با عصبانیت برای بار آخر به پسر روبروش که با وجود گونه ی متورمش و خراشی که از شقیقه اش تا چونه اش کشیده شده بود، شباهتش به مامانش غیر قابل انکار بود نگاه کرد. با تعجب دید  پسر روبروش هم توی صورتش خیره اس . اخمی به چشمای کنجکاو روبروش کرد و محکم پدرشو کنار زد. تحمل موندن توی این فضا رو نداشت. قبل ازاین که در و باز کنه بازوش کشیده شد. به چشمای جدی مامانش نگاه کرد.
_بکهیون،  پاتو از در بذار بیرون تا ازت ناامید بشم.
بکهیون با حرص بازوشو کشید.
_متاسفم اوما.
دستگیره رو با عصبانیت کشید پایینو  درو  محکم پشت سرش بست.
لوهان با عصبانیت به این صحنه نگاه کرد. سریع سوئیچ و کیف پولش رو از روی میز چنگ زد.
آقای بیون با کلافگی به لوهان نگاه کرد.  چه بلایی سر لوهان همیشه منطقی اومده بود؟ با تاکید ادامه داد.
_لوهان، دونگ سنگت.
لوهان همون طور که با عجله کت چرمشو می‌پوشید به کیونگسو نیم نگاهی کرد. با لبخند معذبی، همونطور که از بینشون رد میشد یه لحظه ایستاد.
_هی کیونگسو.
دو ثانیه بعد صدای محکم بستن در کیونگ و از جا پروند.
               *****************
من واقعا از بد قولی متنفرم، تاخیر توی آپ و به خوشگلی خودتون ببخشین.

swish swish i'm a witchWhere stories live. Discover now