part 14

2.5K 523 382
                                    

قبل از اینکه مرد میانسال چیزی بگه صورتش در حصار دست های لطیف مادرش اسیر شد و نگاهش رو به چشم های اشکی سولبی که پر از عشق و دلتنگی بودن داد .

_عزیز دلم .... چرا انقدر لاغر شدی .... .

سولبی با صدای گرفته ناشی از بغضِ توی گلوش گفت و بکهیون با دست هایی که درست باهاش همکاری نمیکردن دست های مادرش رو از صورتش جدا کرد .

_اینجا چیکار میکنید ؟

اینبار با جدیتی که به زور توی لحنش جا داده بود از مادرش پرسید و نگاه گذرایی به خانم دو و کیونگ هونی که هه سو رو در آغوش داشت و در آخر به آقای بیون که چند قدم اونطرف تر با اخم کمرنگی ایستاده بود انداخت .

_با پدرت صحبت کردم . بالاخره کوتاه اومد . اومدیم برت گردونیم خونه !

سولبی صورت خیسش رو پاک کرد و با ذوق گفت . بکهیون تک خنده خشکی زد و با زبونش لب هاشو تر کرد و نگاه پر تمسخرشو به چشم های یوجین داد .

_حقت بود به خاطر مسخره بازیایی که سرمون دراوردی بیشتر از اینا اینجا میموندی ! اما به خاطر مادرت اینبارم ازت میگذرم ولی وای به حالت بکهیون اگه یک بار دیگه مثل بچه ها قهر کنی از خونه بری ! الانم زود برو وسایلت رو جمع کن .

یوجین بی حوصله ولی جدی گفت و نگاهشو به ساعت مچی گرون قیمتش داد و بکهیون واسه کنترل خودش دست هاشو محکم مشت کرد . وقتی درو باز کرده بود و مرد و زن رو به روشو دیده بود یه جایی ته دلش خیلی خوشحال شده بود . با خودش فکر کرده بود اومدن ازش معذرت خواهی کنن و بکهیون انقدر دلتنگ بود که بتونه ببخشتشون ولی اینطور نبود . اونا قرار بود تا آخرش خودخواه بمونن . پس بکهیون هم بازی ای که شروع کرده بود رو تا آخرش ادامه میداد حتی اگه قرار بود ازش بازنده بیرون بره .

_به دل نگیر باشه ؟ میدونی که اخلاقش چطوریه .

سولبی بعد از چشم غره ای به یوجین دستش رو نوازشگرانه روی شونه و بازوش کشید و با لحن دلجویانه ای گفت .

_اوپا تو هم میخوای از پیشمون بری ؟

هه سو که از بغل کیونگهون پایین اومده بود با بغض پرسید و خانم دو با سر به کیونگهون اشاره کرد تا دختر کوچک تر رو به اتاق ببره .

_نه عزیزم اوپا هیچ جا نمیره .

درحالی که به چشم های جدی مرد میانسال رو به روش نگاه میکرد و پوزخند ریزی گوشه لبش بود خطاب به هه سو گفت و اخم های آقای بیون بلافاصله توی هم رفتن و البته قیافه کیونگهون هم که انگار خیلی از فکر رفتنش خوشحال بود وا رفت .

سولبی که متوجه حالت تهاجمی همسرش شده بود سریع کنارش ایستاد و سعی کرد آرومش کنه و یوجین بعد از کشیدن چند تا نفس عمیق به توصیه سولبی ، دوباره به حرف اومد .

swish swish i'm a witchTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang