part 13

2.3K 514 277
                                    

چهارپایه بلندی که از داخل انباری برداشته بود رو گوشه آشپزخونه گذاشت و مطمئن شد تو دست و پای سرآشپز هایی که مدام در حال حرکت بودن نباشه و بعد سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و با انگشت های شست و اشاره اش شروع کرد به مالیدن چشم هاش . از صبح تا حالا بیشتر از ده دفعه کل شهر رو واسه رسوندن سفارش ها بالا پایین کرده بود و دست هاش از شدت سرما درد میکردن .

با حس گرمایی کنار پاش چشم هاشو باز کرد و  آیرین رو دید که کنارش روی زمین زانو زده و داره دمای بخاری کوچکی رو تنظیم میکنه .

_نمیخواد نونا . آشپز خونه به اندازه کافی گرم هست اینم روشن کنی بقیه اذیت میشن . 

وقتی با نگاه عصبانی دختر کنارش مواجه شد فهمید قرار نیست اهمیتی به حرفش داده بشه .

_همینجا میشینی تا برگردم فهمیدی ؟ هرکسیم گفت بخاریو خاموش کن با خودم طرفه !

چانیول با دیدن اینکه همه مثل همیشه از لحن تهدید آمیز نونای عصبانیش ترسیدن لبخند کوچکی زد که با دور شدن آیرین محو شد . دعا کرد سفارش ها تا قبل اومدن آیرین برای بردن آماده بشن . میدونست اون دختر چی میخواد بگه و نه جوابی براش داشت و نه حوصله ای برای جواب دادن . ولی به اندازه کافی خوش شانس نبود و آیرین با یه پلاستیک سفید و یه نوشیدنی ویتامینه برگشت و بطری کوچک شیشه ای رو انداخت روی پاش .

_تا آخرشو همینجا جلوی چشم هام میخوری پارک چانیول !

آیرین با اخم درحالی که انگشت اشارشو به صورت تهدید آمیزی بالا اورده بود هشدار داد و چانیول سریع در بطری رو باز کرد و یک نفس تا آخر کلشو سرکشید . آیرین وقتی عصبانی میشد از یه جوجه تیغی که توی خودش جمع شده و آماده پرتاب تیغ هاشه تا هدفشو سوراخ سوراخ کنه هم ترسناک تر بود و چانیول اصلا دلش نمیخواست هدف اون تیغ ها قرار بگیره .

بعد از اینکه بطری خالیو کنارش روی زمین گذاشت دوباره معذب نگاهشو به دختر زیبای مو قهوه ای داد و آیرین که انگار کمی آروم تر شده بود آه خفه ای کشید .

_میشه بگی دقیقا داری با خودت چیکار میکنی ؟

دیگه خبری از عصبانیت نبود . لحن آیرین پر از دلخوری و نگرانی بود و چانیول نمیدونست از شدت شرمندگی باید چیکار کنه .... پس فقط سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت . آیرین با دیدن سکوتش اخم هاشو تو هم کشید .

_این چند روز از صبح تا شب اینجایی ، کلی شیفت برداشتی و میدونم بعضی شبا هم تا صبح توی پمپ بنزین کار میکنی . خودتو دیدی تو آیینه ؟ دیدی چقدر صورتت لاغر شده ؟! سیاهی زیر چشم هاتو دیدی ؟! از منم که همش داری فرار میکنی . دیروز هم که دیدم خون دماغ شدی . چه بلایی داری سر خودت میاری چانیول ؟!

چی باید میگفت ؟ به کسی که همیشه صادقانه نگرانش بود چی باید میگفت ؟ میگفت که از صبح تا شب کار میکنه تا وقتی که میخواد بخوابه از خستگی بیهوش شه و نتونه به چیزی فکر کنه ؟ اینکه کمتر میخوابه تا کمتر کابوس ببینه ؟ گفتن این حرف ها فایده ای نداشت و فقط آیرینو بیشتر نگران میکرد .

swish swish i'm a witchWhere stories live. Discover now