part 17

1.9K 500 243
                                    

با نفس عمیقی که منجر به تیر کشیدن قفسه سینش شد پلک هاشو به آرومی از هم فاصله داد و فقط چند لحظه طول کشید تا علت بیهوش شدنش رو به یاد بیاره و با سرعتی که از بدنش انتظار نمیرفت روی تخت بشینه .

_بیدار شدی عزیز دلم ؟ بهتری ؟

صدای خواب آلود زنی که کنارِ تختش روی زمین نشسته بود توی اتاق پیچید و مقصد نگاهش رو تغییر داد .

_چانیول ... حالش خوبه ؟

بدون توجه به سوال های یونا با صدای گرفته ای پرسید و نگرانی ای که توی صداش موج میزد باعث شد زن کنارش دستش رو بالا بیاره و روی گونش بذاره .

_آره حالش خوبه . یک ساعتی هم نشست بالا سرت تا بیدار شی ولی نشدی . دیدم خیلی خستست به زور فرستادمش بره . البته اینکه کیونگهون به عنوان معذرت خواهی صورتشو با بوس هاش کلی تف مالی کرد هم توی فرار کردنش بی تاثیر نبود .

با لحن شوخ گفت تا شاید بتونه کمی از استرس پسر کوچک تر رو کم کنه .

_حالش خوب بود ؟ دیگه نمیلرزید ؟

همونطور که سعی میکرد تصاویر دردناکی از چانیول که مثل فیلم جلوی چشم هاش پخش میشدن رو کنار بزنه دوباره پرسید .

_بکهیون ... کسی که الان باید نگرانش باشی چانیول نیست ! خودتی ! اینجا بالا شهر نیست عزیزم ، آدمای اینجا هیچ کدوم زندگی خوبی نداشتن و هزارتا مشکل روحی و جسمی دارن . اگه بخوای هربار خودتو اینطوری ببازی قلبت چند سال بیشتر دووم نمیاره ! اگه چانیول برات مهمه باید یاد بگیری قوی باشی تا اگه دوباره این شرایط پیش اومد این تو باشی که آرومش کنی ؛ نه اینکه پسر بیچاره سرشو بالا بیاره ببینه بیهوش افتادی رو مبل و درد خودش کلا یادش بره !

بکهیون به قلب بی جنبش که شعور نداشت الان وقت خوشحال شدن نیست لعنت فرستاد . ولی فکر اینکه چانیول با اون وضعش هم باز نگرانش شده زیادی شیرین بود ... .

_شما ، میدونید چش شده بود ؟

با تردید پرسید . هنوز باورش نمیشد که چانیول فقط با دیدن اون فیلم انقدر بهم ریخته باشه .

_نه عزیز دلم منم نمیدونم . فقط میدونم هرچی که هست به اتفاقاتی که تو گذشته براش افتاده مربوطه . تنها چیزی که کیونگسو بهم گفته اینه که چانیول گذشته خوبی نداره و روش خیلی حساسه  واسه همین منم هیچ وقت چیزی ازش نپرسیدم . تو هم سعی کن چیزی نپرسی . اگه بخواد خودش بهت میگه .

هومی در جواب زن بزرگتر گفت . حس میکرد تو اتفاق امروز بی تقصیر نیست . اگه به چانیول اصرار نمیکرد همراهش بیاد شاید این اتفاق نمی افتاد .

_من چطوری اومدم رو تخت ؟

با صدایی که دیگه گرفتگی قبل رو نداشت پرسید و خودش رو بیشتر روی تخت بالا کشید . درد قفسه سینش خیلی بهتر شده بود .

swish swish i'm a witchDove le storie prendono vita. Scoprilo ora