part 39

515 170 165
                                    

آرامش تنها احساسی بود که در این لحظه درونش جریان داشت .
هروقت به این مکان میومد میتونست همه چیز رو برای ساعتی به فراموشی بسپاره .
آدم های اینجا مثل گلبرگ های گل رزی به نظر میرسیدن که روی آب شناوره ؛ همونقدر ظریف و همونقدر چشم نواز . چطور انسان میتونست جوری حرکت کنه که انگار وزنی نداره ؟

اینجا آتلانتیسش بود ، شهر گمشده ای که به خودش قول داده بود تنها یابنده اش باشه چون ذهن شلوغش تنها و تنها اینجا آروم میگرفت و با دیدن این همه هنر و زیبایی درگیری هاش رو کنار میگذاشت .
بعضی وقت ها فکر میکرد اگر پدرش وقتی بچه بود بهش اجازه میداد دنبال این هنر بره باز هم زندگیش همینطوری پیش میرفت ؟ شاید احمقانه به نظر میرسید ولی گاهی فکر میکرد شاید توی یک دنیای موازیِ دیگه پدرش قبول کرده پسر کوچولوش رو به اون کلاسی که میخواست ببره .
ولی ممکن بود توی اون دنیا هم انقدر خوش شانس باشه که پسر کنارش رو که هرچند دقیقه یک بار عینک جدیدش رو روی بینیش جا به جا میکنه و جای دیدن نمایش سرش رو توی گوشیش کرده ملاقات کنه ؟

جونگین حالا قولی که به خودش داده بود رو شکسته بود و خطر آفرین ترین آدم زندگیش رو به تنها پناهگاهش اورده بود ؛ ولی پشیمون نبود . میدونست اگه روزی کیونگسو توی زندگیش نباشه اینجا اومدن هم قراره خاطره امروز رو براش زنده کنه و دیگه آرامشی به دست نیاره ولی مهم نبود . خوشحالی الانش ارزش غرق شدن آتلانتیسش توی اقیانوس رو داشت ؛ چون الان چشم هاش بین نمایش مورد علاقش ، دریاچه قو ، و کیونگسو جا به جا میشد و زیباترین ترکیب زندگیش رو براش رقم میزد .

_دختره مرد ؟!!!!!!!!!

کیونگسو آخر نمایش با چشم های درشتی که پشت عینک اعصاب خورد کنش بامزه تر هم شده بودن با عصبانیت پرسید و باعث لبخند پسر بزرگتر شد .

_آره .

جونگین با ملایمت گفت و بعد از تعظیم بالرین های روی صحنه کلاه هودی قهوه ای رنگش رو روی سرش کشید تا دوباره گیر هموفوبیک های اطراف نیوفته . تا کی باید خودش رو از آدم های دیگه قایم میکرد ؟ نمیدونست ... .

پسر کوچک تر همونطور که عینک مطالعش رو با عصبانیت توی کیف کمریش میچپوند از روی صندلیش بلند شد و شالگردنش رو دوباره دور گردنش پیچوند .
دیشب پدرش که معلوم نبود چه اتفاقی براش افتاده بالاخره اجازه داد با جونگین به خونه اش بره و کل امروز رو هم پیشش بمونه و کیونگسو برای خودش خیال پردازی های زیادی کرده بود ولی از اونجایی که زندگی دشمن قدیمی و همیشگیش بود هیچ چیز اونجور که میخواست پیش نرفت . جونگین مجبور شده بود کل شب رو توی کمپانی کار کنه و کیونگسو شبش رو جای تخت گرم و نرم پسر بزرگتر روی مبل های اتاقِ کار جونگین گذروند . صبح تا ظهر رو هم تنهایی ، در حالی که پسر بلندتر توی جلسه بود ، کلاس های آنلاین درس اقتصاد رو دیده بود و بعد از خوردن یه نهار مزخرف اونم تنهایی ، جونگین تازه تشریفش رو اورده بود و بدون حرفی روی پاش دراز کشیده بود و تا خود شب خوابیده بود .

swish swish i'm a witchDonde viven las historias. Descúbrelo ahora