part 21

2.2K 525 555
                                    

با شنیدن صدای ترمز ماشین ، با بی حالی سرشو از پنجره بلند کرد و بعد از باز کردن در ، پیاده شد .  با شنیدن صدای زنگ ، گوشیش رو از جیب شلوارش در آورد . با دیدن اسم "  آقای بیون" با استرس آب دهنشو قورت داد و انگشتشو که کمی لرزش گرفته بود روی صفحه ی گوشی زد .

_ بله ؟

_ کدوم قبرستونی تشریف بردی ؟

آقای بیون با خونسردی پرسید و کیونگسو همونطور که سمت آسانسور پا تند می‌کرد با تردید جواب داد : 

_خونه ی کیم کای .

_ پس همون قبرستون هم میمونی تا تکلیفت رو مشخص کنم ، خبرنگارا همه جا ریختن از اونجا نزنی بیرون .

با قطع شدن تماس کلافه بغضشو قورت داد ، آقای بیون هیچ وقت اینجوری باهاش حرف نزده بود ،  هیچ وقت .

با اومدن بوی عطر سردی  با تلخی برگشت و به جونگینی که  با آرامش دکمه ی آسانسور رو میزد ، اخم کرد .

_ میدونی با من چیکار کردی ؟

با لحن خشکی پرسید و به چشم های ناخوانای روبروش نگاه کرد .

_تازه جا افتاده بودم لعنتی ! تازه داشتم عادت میکردم به این خانواده ی جدیدم ، نه تنها آبروی منو توی کل کره بردی ، باعث شدی اونا هم ازم متنفر شن . مگه فقط همینه ؟ با قلب مامانم چیکار کنم ؟

جمله ی آخرشو با بغض زمزمه کرد  و در آسانسور رو باز کرد ، خودشو داخل انداخت و تقریبا روی دکمه ی طبقه آخر کوبید .

_واقعا ازت ناامید شدم کیم جونگین ! توی لعنتی همچین آدمی نبودی که از کسی استفاده کنی ،  شایدم  بودی و من اشتباهی عاشق بتی ‌شدم که ازت ساخته بودم نه خود آشغالت .

پسر کوچیک تر در حالی که نگاهشو از صورت کیم کایی که بدون هیچ واکنشی بهش خیره بود ، بر نمی‌داشت با داد گفت و بعد از نگرفتن هیچ واکنشی لگد آرومی به پای کشیده ی روبروش زد .

با شنیدن صدای آسانسور در‌شو  با حرص باز کرد و همونطور که رمز در خونه ی جونگین رو میزد سرشو تکون مختصری داد .

_ من واقعا  احمق بودم ، واقعا برای خودم متاسفم ، داییم همیشه راست می‌گفت .

با درموندگی زمزمه کرد و وارد پنت هاوس جونگین شد . قبلا عاشق اومدن به  اینجا بود ولی حالا حتی حالش از در و دیوار های اینجا هم بهم می‌خورد .

بعد از بسته شدن در دست جونگین آستینشو گرفت و سمت خودش کشید . تقلایی کرد که باعث شد پسر بزرگتر محکم هولش بده و به دیوار میخش کنه .

به محض کوبیده شدنش به دیوار صدای آهش با نزدیک شدن صورت کای به صورتش توی گلوش خفه شد . نفس های داغ پسر بزرگتر روی صورتش پخش میشد و یه جورایی بهش استرس وارد میکرد . قبل اینکه واکنشی از خودش نشون بده جونگین بدنش رو بهش چسبوند و بیشتر بین خودش و دیوار پرسش کرد و باعث شد اون آهی که قورت داده بود این دفعه از بین لب هاش جاری بشه و انگار پسر بلند تر منتظر شنیدن همین صدا بود چون یک ثانیه بعد بدنش رو ازش فاصله داد و این دفعه لب هاش بودن که فاصله بین بدن هاشون رو پر میکردن . کیونگسو شوکه از لب هایی که جوری میبوسیدنش که انگار تنها هدفشون بیرون کشیدن روحش از بدنشه ، پلک زد . محض رضای خدا حتی نمیتونست چشم هاش رو ببنده . حرکت دیوانه وار لب های جونگین روی لب هاش انگار وارد خلسه اش کرده بود . یعنی داییش وقتی مواد میکشید چنین حسی داشت ؟ رشته افکار عجیب غریبش با حس فاصله گرفتن لب هاش از هم و مکیده شدن لب پایینش و سوزشی که توش حس کرد قطع شد و همین سوزش شدید باعث شد به خودش بیاد .

swish swish i'm a witchWhere stories live. Discover now