سکوت ظهرگاهی به همراه سوز سرما از لای درزهای پنجره....
چند تیکه گوشت و مقداری سبزیجات توی بشقاب.......
یه جام مشروب نیمه خالی و تعدادی شمع در حال خاموش شدن و از همه بدتر........
خیره شدن به چشمایی که سردی ازش میبارید کل زمان ناهارشو تشکیل میدادن.........
مسخرس وقتی میخوای رابطه ای رو شروع کنی که یه طرفش هیچ تمایلی بهت نداره و بار عاطفی هر دو طرفو باید خودت به تنهایی روی دوشت حمل کنی و تازه مطمعنم نباشی که اخرش جواب میده یا نه!____میخای همش ساکت بمونی ؟
____از من چه توقعی داری کیم نامجون؟
____ هیچی فقط حس میکنم باید پیشنهادمو پس بگیرم
تو دلش دعا میکرد که جین موافقت نکنه و امتحانی که از اول رابطه روی احساسات خودش و اون انجام داده بود با شکست مواجه نشه تا شاید بتونه برگ برنده اش رو برای نیرو گرفتن و جنگیدن با تمام سردی ها از طرف جین به کار ببره......
____منم کاملا موافقم
بوممممممممم!!!!!!
صدای ترک برداشتن شیشه ی امید و اشتیاق از همه ی جای اتاق شنیده میشد این فقط قلب نامجون نبود که از هم می پاشید بلکه کل ساختمون کمپانی هم پایین ریخت و از بین رفت .....____نمیخام باعث ازارت بشم اگه با تنهایی حس بهتری داری
من دست از سرت برمیدارم........عذاب وجدان اینجور مواقع به ادم ها دستور میده که زودتر یه راه حلی پیداکنن که شرایط اینقدر خشن و ناعادلانه قاتل روح کسی نشه و حداقل اگه نمیشه با شخص مورد نظر به تفاهم برسیم ناچارا کمکش کنیم چیزی رو که نمیتونه تغییرش بده با زاویه دید متفاوت تری قضاوتش کنه چه خوبه که بتونیم با این روش حتی به اندازه ی ذره ای از فشار روانی طرف مقابلمون کم کنیم......
و خب مسلما سوکجین هم از این قاعده مستثنی نبود...._____من یه پیشنهاد دیگه دارم
یه روزنه ی امید تو وجودش پیدا کرد و با خوشحالی ابروهاشو بالا داد و گفت :
____مشتاقم بشنونم
____میگم به جای اینکه ۲۰ روز باهم قرار بزاریم چرا مثل دو تا دوست از اوقات فراغتمون لذت نبریم؟
______سعی میکنم دوست خوبی برات باشم سوکجینی....
روی صفحه ی موبایلش تماسی از هوسوک نمایش داده شد اما قبلتر گوشیشو روی سایلنت گذاشته بود که خلوتش با سوکجین بهم نخوره ولی برنامه هاش مطابق میل و خواسته ی درونیش پیش نرفت .....
____ نامجونی اگه ناهارتونو خوردین به سوکجین بگو بره اتاق میکاپ کوکی رو فرستادم اونجا که درستش کنه.....
_____ باشه هیونگ چند دقیقه دیگه میاد
تلفنش رو قطع کرد و روبه سوکجین گفت:
YOU ARE READING
اما از یادت نرفتم!
Fanfictionپسری که عشقشو به خاطر مسائلی فراموش کرده اما زمان عشق گذشته رو به یادش میاره ولی مجبوره دوباره فراموشش کنه!