ساعت ۷ صبح با چشمای پر از خون که از شب قبل حتی یک بار هم پلک روی هم نزاشته بود به سمت موبایلش خیز برداشت
____الو کوکی؟
_____جیمینی چیشده این وقت صبح ؟
_____ ازت خواهش میکنم به جکسون زنگ بزنی وبهش بگی که یه قرار ملاقات با مین شوگا برام تا ظهر امروزترتیب بده....
____چی؟ دیوونه شدی؟!!!!!
____نمیخای کمکم کنی؟
____اخه چرا یکدفعه همچین تصمیم عجیبی گرفتی؟!
_____دلیلش رو فعلا نپرس باشه؟
_____نمیدونم تو ذهنت چی میگذره ولی باشه به جکسون میگم.....
____کوکوی مهربونم لطفا به سوکجینی هیونگ ومونی چیزی نگیاااا..... مخصوصا ته ته ....اوکی؟
____ مثل یه راز پیش خودم نگهش میدارم ولی بعدن بهم بگو چرا میخای ببینیش هوم؟
____حتما
____خیلی مراقب خودت باش بای.......
بعد از اینکه تلفنش رو قطع کرد هودی زرد رنگشو برداشت و به طرف خیابون پشت کمپانی به راه افتاد .....
_______________________________________________
____بیدار شدی سوکجینی؟
چشماشو بهم مالوند و یه کمی تو بغل نامجون ناز کرد و با چشمای خواب الودش گفت :
____ دلم نمیخواد بیدار شم
____اع چرا؟
____میخام بازم نوازشم کنی اصلا برگردیم به دیشب چطوره؟
فکر کنم دارم بد عادت میشم نه؟نامجون لبخندی زد و دستشو تو موهای جین فرو برد
____اگه لازم باشه کل برنامه های کاپلیمونو لغو میکنم و تا شب تو بغل خودم نگه میدارمت
سوکجین از روی تخت نیم خیز شد و به همراه یه چشمک ریز
خندید و گفت :____اونوقت هوسوک شی هم اگه لازم باشه کل فعالیتاشو لغو میکنه و تا شب سرمون غر میزنه
سرشو تو گردن جین فرو کرد و یه ماساژ نرم به قوس کمرش داد
_____ باورم نمیشه ....میترسم همه اینا خواب باشه
_____ مونی..... امروز ۲۰ روز میشه
____چی؟
____یادته ازم خواستی ۲۰ روز بهت فرصت بدم؟
محکم خودشو تو بغلش فشار داد و گفت:
____پس بالاخره موفق شدم
یه نفس عمیق کشید و یهو یادش افتاد که جیمین کنارشون نیست!
خودشو سریعا از اغوش نامجون جدا کرد و با قیافه ی سرشار از ترس داد زد:_____ ای وای جیمینی! من برم اتاقش ببینم حالش خوبه !
____صبر کن پیرهنمو تنم کنم باهم بریم ........
با عجله در اتاق جیمین رو باز کردن و وارد اتاق شدن اما جای اون روی تختخوابش خالی بود ......
_____نیست!
_____نگران نباش سوکجینی شاید رفته دست و صورتشو بشوره ببین تلفن موبایلش هم روی میز گذاشته پس جایی نرفته.....
_____اون همیشه تا ۹ میخوابه اما الان که ساعت ۷ ....
_____ الان گوشیمو میارم یه زنگ بزنم به کوکی شاید رفته پیش اون
با عجله به اتاقشون برگشت و گوشی اش رو از روی میز ارایشی برداشت و فورا با کوکی تماس گرفت
_____ الو مونی هیونگ ؟
_____ کوکی از جیمین خبر نداری؟
____اوممممم .......اینجاست پیش منه
____ خب لطفا گوشی رو بده بهش ......
____اما هیونگ جیمینی خوابه اخه همین الان تازه خوابش برده دلم نمیاد بیدارش کنم
____چرا صبح به این زودی اومده خونه ی تو؟
____هیچی ..... فقط میخواست باهام حرف بزنه به خاطر دیشب یه کمی ناراحت بود همین
_____باشه ما الان میاییم اونجا .......
______نه .... ببخشید هیونگ بهت دروغ گفتم !!!!
واقعیتش جیمینی صبح بهم زنگ زد و گفت از اتفاقی که دیشب براش افتاده خیلی ناراحته باهام درد ودل کرد و قرار شد بره بیرون قدم بزنه تا اعصابش اروم بشه و بعدش بیاد خونه ی من به محض اینکه رسید اینجا بهت خبر میدم خب؟_____ مطمعنی موضوعی رو از ما پنهان نمیکنی؟ پس چرا گوشیشو تو اتاقش جا گذاشته؟
_____ خب عجله داشته حتما
_____ببین کوکی منو و سوکجینی نگرانشیم اگه چیزی میدونی به ما بگو......
____ مونی هیونگ اون فقط ۱۷ سالشه یه مقدار ممکنه احساساتی به نظر برسه اما کار غیر منطقی انجام نمیده .....
_____ فااااک ! من الان جواب سوکجینی رو چی بدم ؟
_____به جین هیونگ بگو خونه ی منه بعدش صبحانه بخورین بیایین اینجا
_____تو خرگوش فسقلی نمیخاد به من یاد بدی!
از پشت سر نامجون با نگرانی به همراه یه بعض گلوگیر پرسید
____چی شده مونی؟
_____ تو اینجا بودی عزیزم؟
_____ حرف قاطی نکن بهم بگو برای جیمینی چه اتفاقی افتاده دیگه هر چی باشه بدتر از اتفاق دیشب که نیست هست؟
_____چرا شلوغش میکنی فداتشم ؟
با ریزش اشک های ناشی از غم شدید و گردن کجی که به حالت حسرت تکون میداد به نامجون خیره شد و گفت
____ باشه بهم نگو من که بالاخره میفهمم.......
دیگه دلش طافت نیاورد و گوشیشو به طرف میز پرتاب کرد و
سوکجین رو در اغوش کشید_____اگه بخوای به گریه هات ادامه بدی من دیوونه میشم یعنی برات مهم نیستم ؟
______ مونی تو رو مسیح بگو سر جیمینی چه بلایی اومده؟
_____ اون حالش خوبه مطمعن باش بعد از اینکه صبحانه خوردیم باهم می ریم خونه ی کوکی بهش گفته که میره پیشش......
^^
(:
ESTÁS LEYENDO
اما از یادت نرفتم!
Fanficپسری که عشقشو به خاطر مسائلی فراموش کرده اما زمان عشق گذشته رو به یادش میاره ولی مجبوره دوباره فراموشش کنه!