رقص اجباری

324 50 14
                                    


بدنش با قفلی دستای یه صاحب بی رحم به مرکز سالن کشیده میشد و برای دفاع از خودش حق هیچ گونه اعتراضی نداشت اسمش رقص زوریه یا سپر بلا شدن چیز مبهمی بود که گیج و مبهوتش میکرد گاهی به سرش میزد که مسیرو برگرده و یه جوری خودشو گم و گور کنه اما تصور اینکه چه بلایی ممکنه سر برادر عزیزش بیاد همونجا بین هیاهوی جمعیت بهش اجازه رفتن نمیداد.....

____بیا دیگه لعنتی اینقدر خودتو به زمین فشار نده برام سخته وزنتو با خودم بکشونم ........

حالش از مین یونگی بهم میخورد ولی جرات نداشت باهاش مخالفت کنه و مثل یه ادم بی خیال و خونسرد به سیم اخر بزنه و برادرشو نادیده بگیره چون خیلی مهربون و دلسوز بود راه مدارا کردن با مین شوگا رو به اسیب دیدن سوکجین ترجیح میداد.....

____بعد از رقص میخای چه بلایی سرم بیاری؟

____کاری بهت ندارم ؛دیگه اونجوری که فکر میکنی ظالم نیستم‌......

_____نمیخام باهات برقصم خب ازت خوشم نمیاد.....

____ تو که توی کلاب بار مشکلی با من نداشتی اخه چرا الان مثل غریبه ها رفتار میکنی؟

_____داشتم باهات شوخی میکردم

_____ولی من بهترین سالهای زندگیمو خیلی جدی عاشقت بودم و هستم....

وقتی به وسط سالن رسیدن نگاهش تو نگاه جین گره خورد دقیقا روبه روی برادرش میرقصید ولی مین یونگی از جلوی سینه اش بغلش کرده بود و سرشو از عمد روی شونه ی خودش گذاشته بود اشکایی که از چشمای قرمز جیمین سر میخوردن و به طرف گلوش سرازیر میشدن بدون شک از حال خراب روحی و روانیش گزارش غم انگیزی میدادن.........

_____چرا رو شونه ی من خیس شد؟

جیمین رو سریعا از بغلش در اورد و توی چشماش زل زد که ببینه چه اتفاقی براش افتاده اما یه غصه ی شدید بدجوری قلبشو سوراخ کرد.......

_____گریه نکن ! باشه اصلا نمی رقصیم فقط اشک نریز خب؟

سوکجین که چند لحظه پیش اشکای جیمینو دیده بود اما کاری از دستش برنمیومد دیگه نتونست تحمل بیاره خیلی سریع نامجون رو از بغلش هل داد و به طرف برادرش دویید .......

_____جیمینی؟ دوست پسرت اذیتت میکنه؟

بارش تند گریه های جیمین به پهنای چهره ی غمناکش زد و چشمای قرمزشو ابری کرد تو دلش به شانس و بخت سیاهش فحش داد و دست تقدیر رو مقصر همه ی این مصیبتا دونست....‌.
  اما گله و شکایت رو الگوی خوبی برای بروز احساسات جنون امیزش دید پس تا جایی که نفس داشت همه ی ناراحیتشو تو صدای گرفته اش ریخت و داد زد:

_____چرا بهم نگفتی که یه برادر دارم؟
من همیشه فکر میکردم که پدرم بهترین بابای دنیاست ولی الان اونو پست ترین موجود روی زمین میبینم ...‌‌‌‌‌‌‌
همتون بهم ظلم کردین .....
هم تو..... هم بابا ...... هم مامانم .....
هیچ کدومتون با من صادق نبودین .......

اما از یادت نرفتم!Where stories live. Discover now