همسر مغبوض اینده!

232 34 14
                                    


لبخندی ذوق زده روی لباش مثل یه قاچ هندوانه ی تابستونی بسیار لذت بخش و شیرین به چشم های مشتاق سوکجین دوخته میشد و تمام دروازه های قلبهاشونو با محبت زیاد بهم متصل میکرد انگار که جفتشون از یه منبع خون تغذیه میکردن ....‌‌
به حدی از درون خوشحال و راضی بود که حتی یادش رفت دسته گلی رو که ساعتی پیش برادر عزیزش برای استقبال توی فرودگاه خریده رو روی صندلی رها کرده و به سرعت سوار ماشین کمپانی هوسوک شده........

____واایییی هیونگ دسته گلم توی فرودگاه جا موند!

_____عب نداره جیمینی دیگه نمیتونیم برگردیم باید زودتر برسیم به مراسم داره دیر میشه ....

مدتهاست که به اغوش گرم و پر مهر سوکجین احتیاج داشت اما این نیاز شدید درونی رو غریبانه توی وجود ظریفش خفه کرده بود اگه بین تماس های تلفنیشون حتی یکبار اعتراف میکرد که چقدر میخواد کنارش باشه تحمل دوری برای سوکجین غیر ممکن میشد و تقریبا همه چیز خراب تر از اونی که هست پیش میرفت .....

____باورم نمیشه تا الان چه جوری دووم اوردم؟!

_____ من که مردم و زنده شدم جیمینی
تصور کن برادر کوچکترت تو یه کشور دیگس که دقیقا نمیدونی کجاست و چه بلایی میخواد سرش بیاد چقدر داغونت میکنه
حداقل اگه اینجا بودی با وجود اینکه منو نمیشناختی ولی از دور مواظبت بودم و اجازه نمیدادم خطری تهدیدت کنه ....

_____سوکجینی پس چرا وقتی جای تو رفتم کلاب بار نیومدی دنبالم؟

___تو از کجا میدونی اینکارو همون شب نکردم؟ ولی مین شوگا شبیه سگ نگهبان جلوی در ایستاده بود بهش گفتم بزار جیمین برگرده اون که سنی نداره من یه نفر دیگه رو برات جور میکنم یهو هلم داد و ....

((اشکهای داغ و سوزانی که از اعماق قلبش روی صورتش جاری میشدن ادامه ی حرف زدن رو براش با مشکل مواجه کرد....))

___سوکجینی تورو مسیح گریه نکن اخه ادم تو روز نامزدیش اشک نمیریزه که! اینجوری ارایشت خراب میشه ها.....

____خودت چرا گریه میکنی؟

_____چون به خاطر من مجبوری با نامجون ازدواج کنی....

____کی همچین حرفی بهت زده؟

____درسته من ۱۷ سالمه اما بچه نیستم هوسوک شی بهم پیام داد که به محض رسیدن به کمپانی برم اتاق میکاپ وقتی دلیلشو پرسیدم گفت که قراره فرزند خونده ی شما بشم ولی نمیخوام کاری رو انجام بدی که ازش بدت میاد مثل اینکه من مجبور بشم با مین شوگا......آه....... حتی تصورشم حالمو بهم میزنه!

____دیگه از نامجون متنفر نیستم از شبی که خودکشی کرد رفتارش کاملا تغییر کرده انگار که عاقل تر از قبل شده.....

_____ولی بازم تو دوستش نداری هیونگ!

_____همینکه دلم براش میسوزه کافیه
بسه دیگه جیمینی اینقدر گریه میکنی منم دلم میلرزه فوری اشکام میاد پایین و ارایشم خراب میشه .....

اما از یادت نرفتم!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora