خورشید ظهرگاهی وسط اسمون دقیقا جلوی در بازداشتگاه باحرارت تن سوز پوست سفید رنگ جیمین رو گلگون کرد ولی براش مهم نبود که پوستش زیر افتاب تا چه حد اسیب میبینه دلیلی که اونو تا پای ملاقات مین شوگا کشونده بود از هر جهت براش اولویت داشت ....
بالاخره بعد از نیم ساعت انتظار با گونه های سرخ و لبای خشک از تشنگی وارد راهروی دیدار با زندانی ها شد و به شماره ستونی که قرار بودداز پشت شیشه مین شوگا رو ببینه نزدیک شد و صندلی خالی رو کشید تا منتظر اومدنش بمونههمونطور که سرش رو پایین انداخته بود و جملاتی رو که میخواست بهش بگه رو تو فضای ذهنیش سبک و سنگین میکرد با ضربه ای به شیشه و نگاه بهت زده از تعجب مین شوگا روبه رو شد .....
سریعا گوشی کنار شیشه رو برداشت تا وقت محدودی رو که برای صحبت باهم در اختیار داشتن به هدر نده .....صورت پف کرده از گریه با بینی به رنگ خون به همراه یه دست باندپیچی شده بدجوری برای جیمین جلب توجه کرد تا جایی که برای باز کردن سر صحبت اولین موضوع رو به خودش اختصاص داد .....
____ دستت چی شده ؟
مین شوگا که هنوز مات و مبهوت از حضور جیمین به عنوان ملاقات کننده توی افکارش دست و پا میزد تنها کلمه ای که برای شکستن سکوت بینشون به زبون اورد نام زیبای پسر مقابلش بود ....
_____جیمینااااا
سرشو به علامت درک ذهنیت اشکارش تکون داد و یه لبخند عصبی رو چاشنی بحثشون کرد و با حرص گفت :
____چیه؟ فکرشم نمیکردی بیام دیدنت؟
لباشو به دندون گرفت و دستشو از اشتیاق فراوان روی شیشه ی بازداتشگاه فشار داد و با لحن کلافه کننده ای نشات گرفته از موج قوی احساسات گوناگون و شدید فریاد کشید
_____من عاشقتم هر چی هم که در مورد من شنیدی یا حتی قضاوت کردی واقعیت نداره ....
بینی کوچکش از شدت بغض سوخت و فرایند نفس کشیدن رو براش مشکل کرد و با دردی که تو گلوش پیچید برای دفاع از خودش روی جای دست مین شوگا مشت کوبید و جیغ زد
_____ پس چرا وقتی دیدی دارم از وحشت میمیرم بدتر لج کردی و بهم ازار رسوندی؟
به سرعت از روی صندلیش برخاست و پیشونیشو روی جای مشت جیمین گذاشت تا حس کنه بیشتر بهش نزدیک شده و برای تاثیر گذاری روانی روی اون از زیباترین کلماتی که باعث جذب محبت و عشق میشه استفاده کرد .....
_____جیمینااا ماجرای عشق من به تو فقط مال این چند سال گذشته نیست
من از زمانی که دو ساله بودی عاشقت شدم وقتی با اون دستای کوچیکت تو فروشگاه جنسا رو جابه میکردی و والدینت جلوتو گرفتن .....
همون موقع متوجه شدم که خونتون نزدیک ماست و با فاصله ی چند خونه ازهم همسایه ما حساب میشدین ...
درسته که الان یه چیزایی رو بهت بگم ممکنه بیشتر ازم متنفر بشی ولی اگه این اخرین ملاقاتمون باشه ترجیح میدم همه ی حقیقتو از زبون خودم بشنوی .....
وقتی یه کم بزرگ تر شدی و مهدکودک رفتی من چند بار از خانوادت دزدیدمت و با خودم یه جایی خارج از شهر بردمت اما یه روز از شانس بدم توی شهربازی درست موقع غذا دادن بهت پیدامون کردن و بعد از از اینکه یه کتک مفصل از پدرت خوردم به پلیس معرفی شدم و سرنوشتم این بود که تو سن ۱۵ سالگی به جرم ادم ربایی زندان بیافتم .....
مدتی نگذشت که با یکی از هم سلولی های زندان اشنا شدم و کلا تو خط خلاف زدم و به کمک واسطه هایی که اون برام جور کرداز زندان فرار کردم و دوباره دزدیدمت اما اینبار چون سابقه دار بودم زودتر پیدام کردن و تو رو از من گرفتن ولی من برای داشتنت توی انواع و اقسام کارهای کثیف که فکر کردن بهش اعصاب هر کسی رو داغون میکنه دست داشتم....جیمین از شنیدن اعترافاتش به شدت شوکه شد و رنگ از چهره اش پرید و با تعجب پرسید:
_____تو.....تو....**پدوفیل بودی؟
____نهههه ولی دلم میخواست خودم بزرگت کنم و باهات ازدواج کنم .....
_____خیلی منو ترسوندی مین شوگا حتی بیشتر از قبل !
من اومدم اینجا تا ازادت کنم چون فکر میکنم باید با ترس هام رو به رو بشم وگرنه مجبور میشم تا ابد به خاطر دوری از تو خودمو مخفی کنم .....____من تا چند ماه دیگه با زد و بند ازاد میشم و مطمعن باش دست از سرت برنمیدارم و خیلی زود میام سراغت .....
______ میخام تا فردا ازاد بشی !!!!!!!!!
چند بار پشت سرهم پلک زد و با چشمای گرد شده پرسید
____چی !؟ چرا؟!
_____ دیشب تا صبح نخوابیدم و کل شب رو به این فکر کردم که اگه باهات مبارزه نکنم برای چالش های بزرگتر تو زندگیم هم کاری از دستم بر نمیاد و یه موجود ضعیف بار میام که همیشه باید برای نجات خودش به دیگران وابسته میشه اما اینبار خودم باعث نجات خودم میشم ......
____ مگه شکایت نامه به اسم تو تنظیم شده؟
____اره چون فردا تولد منه و به سن قانونی میرسم و میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم .....
_____اگه ازاد بشم دیگه کارهای سابقمو تکرار نمیکنم جیمین.....
_____ هر چقدر دلت میخاد به من زخم بزن منم از خودم با هر روشی که بشه دفاع میکنم یا پیروز میشم یا شکست میخورم این بهتره تا اینکه مثل ترسو ها مخفی بمونم .....
گوشی زندان رو سرجاش گذاشت و با یه نگاه تیز حاصل از عصبانیت شدید به چشمهای مین شوگا خیره شد و بعد از چند ثانیه اونجا رو ترک کرد .....
_____نهههههههه...... جیمینااااااا......... من کلی باهات حرف دارم
حرف دارم
حرف دارم
این جمله رو تکرار میکرد و سرشو مدام به شیشه زندان میکوبید....**پدوفیل: کسی که علاقه داره با کودکان خردسال رابطه ی جنسی داشته باشه
^^
منم اماده ام تا نظراتتون روبشنونم حتی اگه منفی باشه چون هیچ ترسی از جهت گیری های شما ندارم (:اینکه ادمها تو هر سنی ممکنه یه سری ترس داشته باشن طبیعیه ولی موضوعی که اهمیت داره روبه رو شدن با هر نوع ترسیه حتی اگه به قیمت شکستمون تموم بشه بازم صد هزار بار بهتر از اینه که از پیش به خاطر ترس خودمونو شکست خورده بدونیم
اینطوری حداقل میتونیم به خودمون بگیم همه ی تلاشمونو کردیم ولی نتیجه نداد که همین تلاش خودش یه جور موفقیته چون جلوی شکست های تکراری که شبیه شکست قبلی هستن رو میگیره چون زندگی اینقدر یه نوع ترس رو برات به اشکال متفاوت بروز میده که تو یه روزی راه مقابله باهاشو یاد بگیری و و چه بسا بتونه با تجربه ای که از قبل ایجاد کرده مانع شکست های جدیدتر هم بشه هوم؟اینم اضافه کنم زمانی که یه ترس رو شکست بدی یه نوع ترس دیگه که هم جنس ترس های دیگه ات نیست خودنمایی میکنه
پس بخواییم حساب کنیم کارمون اینه که یا مبارزه کنیم یا فقط از ترسهامون بترسیم
یه ادم قوی فقط راه مبارزه رو انتخاب میکنه چون در شانش نیست که بازیچه ی ترسهاش بشه والا....
YOU ARE READING
اما از یادت نرفتم!
Fanfictionپسری که عشقشو به خاطر مسائلی فراموش کرده اما زمان عشق گذشته رو به یادش میاره ولی مجبوره دوباره فراموشش کنه!