توی یه شب بی رحم و پرماجرا دقیقا گوشه ی ساختمون تاریک اما بزرگ بیمارستان پسری زانوهاشو از شدت غم بغل میگیره وبه دیوار تکیه میزنه....
در اون سکوت محض همزمان با بارش اشکهایی در حال رقص خونابه روی صورتش به این فکر میکنه که سرنوشت برای دیدن زمین خوردن و در هم شکستن استخووناش تا کجاها مصمم هست وطمع داره!
نامجون همونه که تنهای تنها بین دو تا حس کشنده جوری دست و پا زده که دل هر رهگذری رو به درد اورده و نگاه های ترحم انگیز مردم غریبه رو به خودش جذب کرده دیگه چه برسه به سوکجین !
تصور اینکه برادرش کسی باشه که سالها به عذاب دادنش عادت داشته و روحشو شکنجه کرده براش تقریبا غیر قابل باوره و دونستن همچین حقیقت سنگینی اونم درست زمانی که باید با عشقش خداحافظی کنه حجم غصهاشو میلیونها بار ضرب در هم میکرد....آجرهای سیاه روبه روش رو با کف کفش هاش لگد کرد و چشماشو روی واقعیت دنیا بست حتی به خودش دروغ گفت که حتما داره خواب میبینه و همه چیز صرفا یه کابوس وحشتناکه .....
ولی پسر مقابلش برای برداشتن رد خون دستای لرزونشو روی گونه هاش کشید و چشمای خجالت زده اش رو روانه ی چشمای عاشق نامجون کرد....._____متاسفم
____ باید بیشتر مراقب خودت باشی سوکجینی....
____بیا صورتتو ببریم به دکتر نشون بدیم داره خون میاد!
(نامجون بغض میکنه و میگه )
____ مهم نیست.....
____ برای چی گریه میکنی مونی؟
____ برای اینکه تو مجبوری کمپانی مارو ترک کنی ومن هیچ کاری از دستم بر نمیاد!!!!
____ متوجه نمیشم !!!چرا یکدفعه داری اینو میگی !!!!
_____مین شوگا با زد و بند هایی که کرده تا فردا شب کل اموال برادرم هوسوک رو ازش میگیره و شرط گذاشته فقط نصفشو بهش برمیگردونه اونم وقتیه که تو براش کار کنی چون میدونه براش سود زیادی میاری!
____نگران نباش من کاری میکنم اموال هوسوک شی رو بهش پس بده
طنین قدم های خشن یونگی که با کشیده شدن کف کفشاش روی زمین صدای گوش خراشی تولید میکرد شبیه یه پادشاه ظالم به اونا نزدیک تر میشد انگار که اومده اسیرشو با خودش ببره و هیچ اهمیتی به صاحب قبلیش نده!
___ سوکجینی باید باهم حرف بزنیم!
نامجون به شکل دیوونه واری عصبانی شد و دوباره خواست به سمتش حمله ور بشه که سوکجین با گذاشتن دستش روی سینه اش از به وجود اومدن یه دعوای دیگه جلوگیری کرد .....
____مونی اروم باش خودمم میخام باهاش حرف بزنم .....
یونگی از فرصت پیش اومده سو برداشت کرد و بازوی سوکجینو رو برای رفتن به گوشه ی دیگه ساختمون کشید و حدودا چند قدم اونطرف تر روبه روی هم ایستادن تا خواسته هاشونو به طور واضح برای هم مشخص کنن.....
YOU ARE READING
اما از یادت نرفتم!
Fanfictionپسری که عشقشو به خاطر مسائلی فراموش کرده اما زمان عشق گذشته رو به یادش میاره ولی مجبوره دوباره فراموشش کنه!