کوکی لطفا راستشو بگو تو مطمعنی جیمین به خاطر مسائل دیشب ناراحت نبود ؟ اخه از صبح زود کمپانی رو ترک کرده و تا الان که ساعت ۳ بعد از ظهره خبری ازش نیست
خب منو و سوکجین دیگه بیشتر از این نمیتونیم صبر کنیم باید با پلیس تماس بگیریم ....سرش رو پایین انداخت و اهی از روی ناچاری کشید و به چشمهای نافذ نامجون خیره شد...
____هیونگ درسته که جیمینی یه نوجوونه ولی بچه نیست نباید اینقدر نگرانش باشین.....
صدای زنگ ایفون همون لحظه به صدا دراومد و تصویر صورت افتاب سوخته ی جیمین توی نمایشگر نقش بست ....
____دیدین ....خودشه اومدش........
به طرف در اپارتمان دویید و فورا بازش کرد و منتظر رسیدن جیمین روبه روی در ایستاد و با عصبانیت به اسانسور مقابلش زل زد و به محض اینکه برادرش رو دید فریاد زد: ......
_____کجا بودی جیمینی ؟ میدونی از صبح چقدر نگرانت بودیم؟
دست و پاشو گم کرد و برای جواب دادن به سوالی که لایه های درونش از خشم و توقع و علاقه درهم تنیده شده بودن با چشمان باز از تعجب سکوت رو بهترین انتخاب خودش قرار داد...
____چرا هیچی نمیگی؟
دلش میخواست در مقابل هیجان بی حد وحصر سوکجین دلیلی قوی برای فروکش کردن احساساتش پیدا کنه اما زیاد موفق نبود...
_____امممم....سوکجینی هیونگ .....من.....رفتم یه کمی قدم بزنم...........
پیشونی اش رو محکم به چهار چوب در کوبید و با بغضی مخلوط شده از اعتراض زیر لب غرشی کرد و گفت:
____داری دروغ میگی جیمینی !!!چه جوابی برای اون صورت سرخ شده و لباس خیس از عرقت داری؟
مگه کجا رفتی که اینقدر خسته ای و رنگت پریده؟نامجون از پشت سوکجین رو بغل گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد
______ بزار بعدن حرف بزنیم سوکجینی خواهش میکنم خودتو اذیت نکن هر چقدر بهش سخت بگیری بیشتر ازت فاصله میگیره ....
کمرش رو به نامجون تکیه زد و دستشو روی دستای نامجون که دور کمرش حلقه کرده بود ،گذاشت و حالت نگاهش رو به همون سوکجین دلسوز و مهربون همیشگی تغییر داد و با چشمای نیمه باز دست دیگرش رو به طرف جیمین دراز کرد:
_____بیا فداتشم الان ازت توضیح نمیخوام
____ سوکجین هیونگ ؟
_____جانم؟
_____میشه جشن تولدمو توی یه کافه رستوران ساده برگزار کنیم؟
____چرا جیمینی مگه کمپانی هوسوک شی رو دوست نداری؟
کوکی وسط بحث داغشون پرید و با پوزخند گفت
____ عادت دارین همه ی مشکلاتتونو توی راهروی جلوی در ساختمون مطرح کنید؟
نامجون دست نوازشگرش رو روی موهای کوکی کشید و با لحن شوخ طبعش به چشمای کوکی خیره شد :
YOU ARE READING
اما از یادت نرفتم!
Fanfictionپسری که عشقشو به خاطر مسائلی فراموش کرده اما زمان عشق گذشته رو به یادش میاره ولی مجبوره دوباره فراموشش کنه!