ما ابدی هستیم.
از میان زندگی ها و مرگ های بسیاری میگذریم، از نقطه ای بیرون میزنیم که هیچ کس نمیشناسد، و به سویی میرویم که هیچ کس نمیداند.
در برخی از حلول ها، تقسیم میشویم. روح ما به دو روح دیگر تقسیم می شود، این دو روح تازه به دو روح دیگر تبدیل می شوند، و بدین ترتیب در طول چند نسل، بر بخش بزرگی از کرۀ زمین پخش میشویم. ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیاگران آن را روح ِجهان می نامند.
اگر روح ِجهان فقط تقسیم بشود،
هرچند گسترش می یابد، اما ضعیف تر هم میشود. برای همین، همان گونه که تقسیم میشویم، دوباره نیز با یک دیگر ملاقات میکنیم.
و این ملاقات دوباره، عشق نام دارد.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────- کی جرئت کرد بهت سیلی بزنه؟
بکهیون و ته هیونگ، توی زمین اسکیت که فاصله کمی با مدرسه شون داشت، نشسته بودن.
سکوت بینشون با سوال بک شکسته شد.
ته نگاه نگرانی به بک انداخت، دستمالی از توی کوله پشتیش درآورد و به سمتش گرفت.
- گوشه لبت داره خون میاد.
هوا آفتابی، اما خنک بود. اگه ماجرای امروز صبح پیش نیومده بود، میتونست روز بهاری خیلی قشنگی برای هردوشون باشه.
بعد از کلی دویدن و عرق ریختن، خودشونو بی دلیل توی پارک پیدا کرده بودن. جایی که عادت داشتن روزهای تعطیل باهم اسکیت بازی کنن و راجع به هرچیزی که به ذهنشون میرسه، حرف بزنن.
بکهیون دستمال کاغذی رو از ته گرفت و گوشه لبش رو پاک کرد. نه، خونش بند نمیومد.
مجبور شد دستمال رو روی صورتش نگه داره.
ته هیونگ خودشو روی زمین عقب کشید تا به سکوی پشت سرش تکیه بده.
همونطور که به زمین خالی اسکیت نگاه می کرد گفت :
- جانگسو بهم سیلی زد. چون... منم مثل تو، در مورد میچا چیزای بدی گفتم...
بکهیون، روی زمین دراز کشید و کیفشو زیر سرش گذاشت. می تونست نمایی از صورت رنگ پریده ته و ابرای پنبه ای رو ببینه که با وزش باد، توی آسمون آبی در حرکت بودن.
منظره فوق العاده ای بود.
ولی حیف که بکهیون دلخور بود؛ از خودش، از ته هیونگ، از میچا و جانگسو، از همه کسایی که میتونستن کمکش کنن و نکرده بودن. از تمام همکلاسیهاش، و دانش آموزای مدرسه که ناعادلانه قضاوتش کرده بودن.
هیچکس جای اون نبود تا بتونه بفهمه چی بهش گذشته.
قلبش یه جوری بود که انگار یه وزنه سنگین روش گذاشتن. دلش یه آغوش امن میخواست تا بهش پناه ببره؛ یه نفر که محکم پشتش وایسته و کنار گوشش زمزمه کنه: ”همه چی درست میشه” ، ” لازم نیست نگران باشی”
بکهیون فقط یه پسربچه ۱۵ ساله بود، قاعدتا اونم حق داشت گاهی اشتباه کنه. نباید بخاطر اولین خطاش، اینطور سرزنشش میکردن.
مدت زیادی به جا به جا شدن ابرها خیره شد.
ته هیونگ هم، به زمین بازی زل زده بود و چیزی نمیگفت.
زمان برای هردوشون بی معنی شده بود؛ و از حرف زدن درمورد گذشته تغییرناپذیر یا آینده غیرقابل پیش بینی خودشون، فرار میکردن.
ته بالاخره نگاهشو از زمین بازی گرفت و به چشمهای شیشه ای بکهیون داد. چشمهای سیاه بک، رنگ زیبای آسمون رو منعکس میکردن و چقدرهم دوست داشتنی بودن.
یه لحظه فراموش کرد میخواسته چی بگه.
- بک...
بکهیون پلکی زد و از ابرهای بی نظیر توی آسمون دل کند.
- هوم؟
اولین باری بود که برای گفتن حرفش، تردید داشت.
- من... من دیگه به اون مدرسه برنمیگردم.
- چی؟ منظورت چیه؟
بک ابروهاشو بالا داده بود و با گیجی نگاهش می کرد.
- رفتار امروزشون رو که خودت دیدی! ما... ما دیگه نمی تونیم توی اون مدرسه بمونیم بک... تا حالا بهت گفته بودم چرا مدرسه قبلیمو عوض کردم؟
بکهیون اخم کمرنگی کرد. بلند شد و مثل ته هیونگ چهارزانو نشست.
- نه. نگفتی.
ته هیونگ سرشو پایین انداخت. ناخون هاشو توی گوشت کف دست خودش فرو میکرد تا اضطرابش رو کم کنه.
- توی مدرسه قبلیم... دوستهای زیادی نداشتم. اما همونایی هم که بودن، باهم صمیمی بودیم. یه روز یکی از همون دوستام، منو درحال بوسیده شدن با یکی از سال بالایی ها دید...
- سال بالاییت پسر بود؟
ته هیونگ با خجالت گفت :
- آره. من... نمی خواستم ببوسمش. اون خودش منو بوسید! اولین کسی که بهم فهموند گرایش جنسیم چیه، همون پسر بود... ولی بعدش... وقتی همه فهمیدن اون منو بوسیده...
بکهیون به تلخی خندید.
- مثل الان همه چی خراب شد نه؟
ته هیونگ ساکت موند. نمیدونست باید چی بگه.
بکهیون سرشو بین دستاش که به پاهاش تکیه داده بود گرفت.
- تو اولین بوسمو ازم دزدیدی... منم تا قبل از تو، نمیدونستم گرایش جنسیم چیه!
قلبش از گفتن اون کلمات لرزید، حرفهای توی نامه اش رو داشت به زبون میاورد.
لگد زدن به حساس ترین نقطه کسی که لبش رو پاره کرده بود، باعث شده بود یکم شجاع تر شه.
- من به این راحتی نمی تونم مدرسمو عوض کنم! چه توضیحی دارم به پدر و مادرم بدم؟ بعدم، فقط دو ماه تا تموم شدن سال تحصیلی مونده...
- یعنی میخوای بازم به اون جهنم بری و تمام توهین ها و تحقیرها رو تحمل کنی؟
بکهیون از عصبانی شدن یه دفعه ای ته، جا خورد.
ته هیونگ آه عمیقی کشید، بک هیچی نمی دونست. اون نمی تونست تصور کنه چه چیزایی بعد از آشکارشدن تفاوتش، در انتظارشه.
- وقتی مردم نتونن چیزی رو درک کنن یل ازش متنفر میشن، یا ازش میترسن! تو حتی یه ماه هم نمیتونی اونجا دووم بیاری...
- پس میگی چه غلطی بکنم؟!
بکهیون به تندی پرسیده بود، ولی خیلی زود پشیمون شد. چون همه ی اینا، تقصیر خودش بود. باید بازی ته رو تموم می کرد، نه اینکه ادامش بده. و گرنه اون میچای عوضی چی رو داشت که ازش فیلم بگیره؟
لعنت بهش.
تقصیر خودش بود که گونه سرخ ته هیونگ، هنوزم میسوخت.
- متاسفم...
صادقانه از ته معذرت خواهی کرد، حداقل کاری که می تونست انجام بده همین بود.
ته هیونگ کسی نبود که بک بتونه ازش مراقبت کنه، چون خودشم به مراقبت احتیاج داشت.
ته دوباره بغض کرده بود. چشمهاش از گریه های قبلی، هنوز قرمز و متورم بودن.
- به پدر و مادرت بگو توی مدرسه اذیتت میکنن... اینجوری... مطمئنم که با عوض کردن مدرست، مخالفت نمیکنن...
ته با امیدواری اضافه کرد :
- میتونی هرجا من رفتم، تو هم بیای...
بک باید چیکار میکرد؟ ته هیونگ به اندازه کافی آسیب دیده بود. نباید با گفتن اینکه هیچ حس متفاوتی بهش نداره، شرایط رو براش سخت تر میکرد.
بکهیون، سرشو به بازوی ته تکیه داد و آروم گفت :
- نمیدونم.
YOU ARE READING
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...