با فندک توی دستش بی هدف بازی میکرد. درش رو باز میکرد، بدون مکث می بست و دوباره از اول.
چشمهاش روی نقطه نامشخصی متمرکز شده بود و حتی قدم زدن همکار عصبیش در طول اتاق هم، افکار درهمش رو متوقف نمیکرد.
- میشه بس کنی لویی؟
با بی حواسی نگاهش رو بالا آورد و به چشمهای خسته جاناتان دوخت.
- چی؟
جان جلوی میزش ایستاد و فندک سیاه رنگ رو از بین انگشتهای بلندش بیرون کشید.
- مشکلت چیه؟ سیگار میخوای؟
چانیول سرش رو به چپ و راست تکون داد و زیرلب گفت :
- من ترک کردم.
جاناتان سری تکون داد و روی مبلمان مشکی اتاق نشست. از راه رفتن خسته شده بود؛ به چیز بیشتری برای خالی کردن عصبانیت خودش نیاز داشت. اگه میخواست باز هم اینجوری ادامه بده، فقط ناله پاهای بی نوای خودش رو درمیاورد.
« میدونی اعصابم از چی خورد میشه؟ از اینکه اون پسره، کیم ته هیونگ بیست و یک سالش بیشتر نیست و اونوقت اینجوری به خودش اجازه میده من و تو و اعضای هیئت مدیره رو مسخره کنه! انگاری هر بار که به یه مشکل جدی میخوریم، اون عوضی بیشتر خوشحال میشه... همه میدونن منتظر فرصته تا سهام بقیه رو از چنگشون دربیاره! هیچ شکی ندارم که اگه نمیگفتی داری طرحت رو آماده میکنی، همونجا پیشنهاد خریدن سهام اعضا رو میداد. »
سیگاری از داخل جعبه مخصوصی که توی جیب کتش گذاشته بود درآورد و بی توجه به اینکه چانیول از آلوده شدن هوای اتاق کارش به دود متنفره، با فندکی که از دستش گرفته بود روشنش کرد.
چانیول هیچ نظری راجع به حرفهایی که زده بود نداد.
ولی بدون اینکه براش مهم باشه توی سر همکارش چی میگذره، سخنرانی خودش رو ادامه اداد.
- همین الان هم بیش از ۳۸ درصد سهام کمپانی مال اونه درحالیکه سهم کسایی مثل من و تو که شبانه روز داریم جون میکنیم ۲۰ درصد هم نمیشه! همه ی اینا بخاطر چیه؟ بخاطر اینکه عموی دیک فیس عزیزش رقیب اصلی زی لِدِره و از همون اول هم که براش توی کمپانی ما سهم خریده قصدش فقط و فقط دیدن ورشکسته شدن اینجا بوده...
پک عمیقی از سیگارش گرفت و خاکسترش رو توی زیر سیگاری نقره روی میز جلوش خالی کرد.
وقتی دهنش رو باز کرد تا ادامه بده، تازه متوجه شد که چانیول کاملا توی دنیای دیگه ای سیر میکنه.
اون احمق گوش دراز، با دستی که زیر چونه اش زده بود به منظره شهر از پشت دیوار تمام شیشه ساختمون نگاه میکرد و مردمک چشمهاش میدرخشید.
- حواست پیش منه لویی؟
چانیول چندبار پلک زد و با گیجی سرش رو از تکیه گاه دستش برداشت.
- چیزی گفتی؟
جان آه غلیظی کشید و سیگار نیم سوخته اش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد.
- هی جان... تو داشتی توی دفتر من سیگار میکشیدی؟
جاناتان پای راستش رو روی پای چپش انداخت و پوزخند صداداری زد.
- حتی انقدر مشغول افکار خودت بودی که نفهمیدی دارم سیگار میکشم؟
چانیول صداش رو بیخودی صاف و دستهاشو روی میز توی هم قفل کرد. دستش لو رفته بود و چون نمیخواست بیشتر از این احمق بنظر بیاد، درمورد دود سفیدی که هنوز توی فضای اتاقش باقی مونده بود سکوت کرد.
- میشه یه سوالی ازت بپرسم؟
- هر چی باشه.
چانیول به چشمهای سبز و ابروهای پرپشت قهوه ای جاناتان زل زد و با تردید گوشه ای از افکاری که سعی در پس زدنشون داشت رو به زبون آورد.
- بنظرت... بنظرت من... شبیهِ... گی هام؟
جان یه ابروش رو بالا انداخت و زیر گردنش رو خاروند.
- شوخیت گرفته؟
چانیول ابروهاش رو بالا و پایین کرد و پرسید :
- نیستم؟
جاناتان عصبی تر از قبل بلند شد و این بار با صدای بلندی سر چانیول غر زد.
- من ده دقیقه اس دارم درمورد مشکلات حاد کمپانی برات نطق میکنم، اون وقت تو نگران این هستی که گی بنظر میای یا نه؟
چانیول با چشمهایی که نسبتا گرد شده بودن سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد و در خودکارش رو باز و بسته کرد.
- من فقط فکر کردم که... خب میدونی من... به فکر مشکلات کمپانی هستم! توی جلسه هم که توضیح دادم میخوام چیکار کنم، لازم نیست انقدر نگرانش باشی.
جان آه دیگه ای کشید، از روی مبل بلند شد و با چندتا قدم بزرگ خودکاری که توی دست چانیول بود رو قاپید.
- تو واقعا امروز یه چیزیت میشه مرد. برو خونه و روی طرحی که میگی کار کن.
چانیول به نشونه موافقت سری تکون داد و از پشت صندلیش بلند شد.
وقتی داشت بارونیش رو از روی جالباسی برمیداشت، حرفی که جاناتان زد متوقفش کرد.
- تا یادم نرفته... گی ها شکل خاصی ندارن که تو بخوای بفهمی شبیهشون هستی یا نیستی.
چانیول چرخید و به دوستش که به میز تکیه زده بود نگاه کرد.
- از کجا باید بفهمم حسم نسبت به یه پسر... به یکی مثل خودم که یه آلت مردانه توی شلوارش داره، درسته یا نه؟
جاناتان با چهره روشنی خندید و جلوتر اومد تا دستش رو روی شونه چانیول بذاره.
- اون کی هست که تو ازش خوشت اومده؟ باید یه مورد خیلی استثنایی باشه!
چانیول لبهاشو باز و بسته کرد، شاید برای اولین بار بود که جلوی اون شخص از چیزی خجالت میکشید.
- من فقط یه ماهه که میشناسمش.
چانیول دستش رو پشت گردنش برد و معذب به جان نگاه کرد.
- بیخیال مرد، فقط ببین دلت چی میگه و انجامش بده! مهم نیست اگه تا الان فکر میکردی استریتی و حالا از یه همجنس خوشت اومده... فقط برو جلو و بعد ببین کاری که میکنی تا چه اندازه راضی نگهت میداره. نذار فکرش اذیتت کنه.
جاناتان با دیدن چال گونه ی رفیقش، دستش رو از روی شونه اش برداشت و چندبار روی کتفش کوبید.
- منم وقتی فهمیدم گی ام نمیخواستم بپذیرمش. البته فکر نمیکنم تو گی باشی ولی... به هرحال، کاری رو انجام بده که میخوای. پشیمونی بهتر از حسرته لویی.
![](https://img.wattpad.com/cover/219015102-288-k386105.jpg)
YOU ARE READING
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...