✶⊳Ep19: Neighbor | همسایه

604 239 15
                                    

جستجو چه ارزشی دارد؟
ما جستجو نمی کنیم، می پذیریم، و بدین ترتیب زندگی پرشورتر و درخشان تر است.
چون می فهمیم هر گام ما، در تمامی لحظه های زندگی مان، معنایی عظیم تر از خود ما دارد.
درک می کنیم که در هر کجای زمان و مکان، پاسخ این پرسش داده شده. می فهمیم که انگیزه ای برای بودن ما در اینجا وجود دارد، و همین کافی است.

بخشی از کتاب بریدا

─────────────────────────────

لوهان هیچ جوره نمی تونست بفهمه بکهیون چشه.
وقتی کریس بهش خبر داد که دوستش موقع تحویل گرفتن پیانو غش کرده و الان معلوم نیست چه کسی رسونده اش بیمارستان، تمام کارهای دانشگاهش رو ول کرد و سریعا خودشو رسوند به خونه جدیدشون.
توی راه فقط به این فکر کرده بود که " چرا بکهیون غش کرده؟ "
اون سابقه هیچ بیماری نظیر فشارخون یا دیابت نداشت.
متاسفانه، بکهیون نتونسته بود موبایلش رو همراه خودش ببره و کریس حتی اسم همسایه واحد رو به رویی رو نمی دونست، چه برسه به اینکه شماره ای ازش داشته باشه.
لوهان با نگرانی زنگ در اون خونه رو بارها فشار داده بود، اما هیچکس نیومد تا در رو باز کنه.
پس اونها هیچ چاره ای جز صبر کردن نداشتن تا بکهیون خودش برگرده.
البته که لوهان طاقت نیاورده و تصمیم گرفته بود دونه دونه بیمارستان های نیویورک رو بگرده؛ ولی برادرش با هزار زحمت اون رو روی مبل نشونده و بهش گفته بود که همسایه های اون ساختمون آدمهای درستی ان و خلاصه میشه بهشون اعتماد کرد.
به هرحال، احتمال دزدیده شدن بکهیون و هر فکر منفی دیگه ای که توی سر لوهان در این مورد وجود داشت، غیرممکن بود.
زمانی که زنگ در آپارتمان زده شد، لوهان از جا پرید و با خوشحالی از اینکه بکهیون بالاخره برگشته به سمت در دوید.
اما بکهیونی که پشت در ایستاده بود، چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه.
دوستش از آخرین باری که دیده بود کلی شکسته تر شده بود، رنگ صورتش پریده و پشت چشمهاش از گریه زیاد پف کرده بود.
به مردمکهای لرزونش که لبریز از اشک بودن نگاه کرد و دست یخ کرده بکهیون رو دو دستی گرفت.
- چی شده بک؟
بکهیون، لوهان رو به داخل هل داد و در رو پشت سرشون بست.
- اون...
بغضش یه دفعه ترکید و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه.
سرشو روی شونه لوهان گذاشت و اجازه داد غم توی چشمهاش روی پیراهن دوستش خالی شه.
لوهان اخم کرد و دستهاشو با ملایمت دور بکهیون پیچید.
- میخوای بهم بگی چی شده یا نه؟
کریس با تعجب به سمتشون اومد و با حالت سوالی به لوهان نگاه کرد.
لوهان سرشو کمی به چپ و راست تکون داد و به کریس فهموند که خودش هم از هیچی خبر نداره.
- اون دختر داره لو... من... من دیر رسیدم...
لوهان به آرومی شونه بکهیون رو گرفت و اون رو عقب کشید.
- کی دختر داره بک؟ به کجا دیر رسیدی؟
بکهیون با لبهایی که میلرزیدن، بهش خیره شد و دهنش رو باز و بسته کرد.
ولی چون نتونست کلماتش رو سر هم کنه، لوهان رو کنار زد و به طرف کاناپه راه افتاد.
با دور شدنش، کریس از فرصت استفاده کرد و پرسید :
- چش شده؟
لوهان ابروهاش رو بیشتر از قبل توی هم کشید.
وضعیت داشت پیچیده میشد.
- نمیتونم بفهمم چی میگه! میشه بری یه لیوان آب قند براش درست کنی؟ فکر کنم فشارش افتاده.
همونطور که به رفتن کریس به سمت آشپزخونه نگاه میکرد، فورا به پیش بک رفت و کنارش نشست.
شاید یه اتفاقی افتاده بود که بک نمیتونست جلوی برادرش تعریف کنه.
بکهیون بالشت گرد کوچیک گلداری رو توی بغلش گرفته بود و بی صدا اشک میریخت.
لوهان دستشو با ملاحظه به بازوی بکهیون کشید و توجهش رو به خودش جلب کرد.
- از کی حرف میزدی بک؟
بکهیون با صدای آهسته ای بریده بریده گفت :
- هم روحم... همون مرده که... نقاشیهاش رو کشیدم... بخاطرش اومدم اینجا... همون...
لوهان بازوی بکهیون رو فشار داد تا تشویقش کنه ادامه بده.
- خب چی شده؟ نکنه اون مرد رو دیدی؟
بکهیون پلک زد و چند قطره درشت اشک روی لباسش چکید.
- آره... اسمش... اسمش چانیوله...
اخمهای لوهان به سرعت پاک شدن و ابروهاش تا جایی که ممکن بود بالا رفتن.
با چشمهای گرد شده به بکهیونی که بی وقفه اشک می ریخت با دقت بیشتری نگاه کرد.
- مطمئنی خودشو دیدی؟ شاید فقط شبیهش بوده...
تک خند ناباورانه ای زد و ادامه داد :
- آخه مگه میشه همچین چیزی؟!
بکهیون دستهاشو جلوی دهنش گرفت و با شدت بیشتری گریه کرد. انگار حرف لوهان داغ دلش رو تازه تر کرده بود.
لوهان به خودش اومد و با دلهره دستشو روی شونه دوستش انداخت.
- خب این مرده که میگی کجا هست؟ کجا دیدیش؟ توی بیمارستان؟
- نه... اون...منو رسوند بیمارستان... صبح که پیانو رو... آوردن... دیدمش...
لوهان نتونست جلوی خنده ی خودشو بگیره و این بیشتر بکهیون رو آزرده کرد.
- یعنی میگی این یارویی که توی واحد رو به رو زندگی میکنه همونیه که تو چند ماه خوابشو دیدی و اون پسر فالگیره بهت گفت باید بیای آمریکا تا ببینیش؟
لوهان به محض درک کردن عمیق تر اتفاقی که افتاده بود هینی کشید و روی مبل بالا پرید.
با این کارش بی خبر به کریس که اومده بود لیوان آب قند رو به بکهیون بده برخورد کرد و مقداری از محتویات اون لیوان روی پیراهنش ریخت.
ولی انقدر هیجان زده بود که متوجهش نشد.
- فاکینگ شت بک! چیزی که میگی رو باید توی تاریخ ثبت کنن اگه راست باشه! میفهمی چی میگم؟ اینجوری نیست که هر روز از این اتفاقا بیفته! اصلا باورم نمیشه!
با چهره شوکه و خندونی سمت کریس چرخید و وقتی دید که بهش اخم کرده، تازه یادش اومد که بک حالش خوب نیست.
- اوه ببخشید...
با شرمندگی که یه دفعه بهش هجوم آورد خطاب به بکهیون زمزمه کرد.
- خب الان چرا گریه میکنی؟ باید پاشیم با هم جشن بگیریم که...
کریس کنار بکهیون نشست و لیوان رو به دستش داد.
بکهیون قبل اینکه لیوان رو به لبش نزدیک کنه هق زد.
احساساتش انقدر در هم پیچیده بودن که نمیتونست از دست لوهان ناراحت باشه.
تنها یه کلافگی شدید همه ی وجودش رو پر کرده بود.
- گفتم دختر داره... و منم... دخترشو دیدم... همین چند دقیقه پیش...
لبخند لوهان با جمله ای که بکهیون گفت روی صورتش ماسید.
- چی؟! دختر داره؟
بکهیون نصف لیوان رو سر کشید و دوباره به کریس پسش داد.
از اونجایی که کریس هیچ نظری نداشت اون دوتا از چی حرف می زنن، ساکت مونده بود و با وجود اینکه میخواست بدونه چه اتفاقی افتاده، بخاطر حال خراب بکهیون خودداری میکرد و چیزی نمی پرسید.
لوهان می تونست بعدا توی یه موقعیت بهتر همه چیز رو براش توضیح بده.
- من باید برم خودم ببینمش!
لوهان از روی مبل بلند شد، ولی بکهیون با وحشت دستش رو کشید و نذاشت بره.
- میخوای بری بهش... چی بگی؟!
به چشمهای خیس و براق بکهیون نگاه کرد و تند تند گفت :
- نگران نباش! از تو چیزی نمیگم! اونقدارا هم ضایع نیستم که! فقط میخوام ببینم همون آدمیه که میگی یا نه!
بکهیون حلقه انگشتهاش رو دور مچ لوهان محکم تر کرد.
- به چه بهونه ای آخه؟ نمیشه... همینجوری بری در خونه اش...
اشکهاش برای چند لحظه بند اومده بودن و بجاش این ترس بود که توی چشمهاش موج میزد.
لوهان جهت نگاهشو به طرف آشپزخونه تغییر داد.
- مثلا چی خب؟ براش کیک برنجی ببرم خوبه؟ کریس وقتی داشته میومده اینجا از یه فروشگاه کره ای خریده...
بکهیون دستش رو عقب کشید و مچ لوهان رو رها کرد.
- نمیدونم...
لوهان دیگه منتظر نموند و با عجله به سمت آشپزخونه پرواز کرد.
بکهیون به میز جلوش زل زد و قبل اینکه اشکهاش دوباره سر بگیره با صدای کریس از توی افکارش بیرون کشیده شد.
- بکی؟
بکهیون سرشو چرخوند و به چهره دلواپس و معذب کریس نگاه کرد.
لیوان آب قند رو از دستش گرفت و سعی کرد لبخند بزنه.
اما این تلاشش فقط بغض رو بیشتر کرد.
- من خوبم کریس... ازت ممنونم.
کریس دست بزرگش رو بلند کرد و با حالت تسکین دهنده ای روی موهای بکهیون کشید.
- با اینکه اصلا نمیدونم چی شده، امیدوارم همونجوری بشه که تو میخوای.
ولی بکهیون نمیتونست امیدوار باشه.
نه تا وقتی که مطمئن میشد هم روحش متاهله یا نه.

Soulmate | Season1 | EXOTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang