سراسر زندگی انسان بر روی زمین، در همین خلاصه میشود:
یافتن بخش ِ دیگر.
مهم نیست که وانمود می کند در جست و جوی حکمت است، یا پول یا قدرت. اگر نتواند بخش دیگر خودش را بیابد، هر آن چه به دست آورد، ناقص خواهد بود.بخشی از کتاب بریدا
─────────────────────────────پلکهای لرزونش رو با تردید باز کرد ولی هرچقدر پلک زد، تصویر اون مرد محو نشد.
برخلاف میلش، مرد غریبه هنوز هم روی کمرش نشسته بود و جوری صورتش به صورت بکهیون نزدیک بود که تمام وسعت دیدش رو پر میکرد. حتی نفسهای پرحرارتش، مستقیم به لبهای بک برخورد میکردن.
نگاه لعنتی اون مرد بکهیون رو بیشتر از اینکه هیچ لباسی به تنش نبود، خجالت زده میکرد.
بک لبهاشو جمع کرد و تا جایی که میتونست سرشو به تشک تخت فشار داد.
بیهوده سعی داشت از اون لبهای قلوه ای که هر لحظه ممکن بود ببوسنش فاصله بگیره.
- اگه من... بکهیون نیستم... پس من... من کی ام؟
- تو...
مرد عضله ای و جذاب رو به روش، لبخند کشنده ای زد. لبخند یه طرفه ای که باعث شد چال قشنگ روی گونه اش معلوم بشه.
- تو معشوقه ی خواستنی من هستی که میخوام لبهاشو بخورم!
بکهیون فرصت نکرد چیزی بگه یا حتی شوکه بشه؛ چون به محض اینکه اون مرد جمله اش تموم شد، لبهای بکهیون رو توی دهن خودش کشید.
با دستهای قدرتمندش دو طرف صورت بکهیون رو گرفت، سرش رو بالا آورد و از تخت جدا کرد.
بک با اینکه دستهاش از حلقه دستهای اون مرد آزاد شده بود، باز هم نمیتونست جلوشو بگیره.
گرچه انرژی هم برای این کار نداشت... دوباره داشت گیج میشد.
چشمهاش رو بی اراده بست.
رخوت شدیدی از طریق اون لبها به بدنش تزریق شده بود...
دلش میخواست دوباره بخوابه.
کشیده شدن چیزی به بازو و کمرش...
گرمای مطبوعی که روی پوست بدنش پخش شد... این حس... حس در آغوش گرفته شدن بود...
حالا... فقط میتونست بفهمه که لبهاش مدام مکیده میشن...
لبهاش داغ و نبض دار شده بودن...
انگار که جای قلبش با لبهاش عوض شده بود.
یه نفر لبهاشو گاز گرفت و زبونش رو وارد دهنش کرد... و بعد شروع کرد به بازی کردن با ماهیچه توی دهنش...
بکهیون از این کار خوشش میومد.
اون شخص با دست بزرگش صورتش رو نوازش کرد.
بکهیون با اینکه چیزی نمی دید، دست خودش رو بالا آورد و روی اون دست گذاشت؛ میخواست همونجا نگهش داره.
لبخند محوی زد.
دوست داشت همونجوری بمونه...
اما ذهنش مدام خالی و خالی تر میشد.
تا اینکه دیگه نتونست چیزی بفهمه.
و یه سکوت مطلق، جای تمام حس های خوبش رو گرفت.
بدنش به سرعت سرد شد.
انگار که یه دفعه توی یه استخر یخ پریده باشه.
" دینگ دینگ، دینگ دینگ، دینگ دینگ "
این دیگه صدای کوفتی چی بود؟
بکهیون دستهاشو روی گوشهاش گذاشت و غلت زد.
دلش میخواست منبع صدا رو خفه کنه.
مغزش کم کم هوشیاری خودشو به دست میاورد...
تازه فهمید این صدای آلارمیه که برای صبح کوک کرده.
با نارضایتی چشمهاشو باز کرد و موبایلش رو از روی میز بغل تختش برداشت.
به سرعت شستش و روی صفحه موبایلش کشید و آلارم رو قطع کرد.
- چه خواب خوبی بود...
همونطور که خمیازه می کشید، زیرلب با خودش حرف زد و از روی تختش بلند شد.
اگه ساعت هشت صبح نبود، دلش میخواست بازم چشماشو ببنده و توی رویای لذت بخشی که دیده بود غرق بشه.
ولی متاسفانه باید کارهای پروژه هاش رو تموم میکرد.
- لعنت به این زندگی.
YOU ARE READING
Soulmate | Season1 | EXO
Fanfictionتا قبل از این، یه بار هم کلمهٔ هم روح به گوش بکهیون نخورده بود و اصلا نمیدونست همچین چیزی هم وجود داره. اما وقتی فهمید کسی که دوران دبیرستان مدام خوابش رو میدیده همون شخصیه که الان هم رویاش رو میبینه، مطمئن شد حرفهای پیشگو درسته و برای پیدا کردن ن...